یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

آقای «دانش‌آموز» و آموزش رانندگی!

يک روز بدجوری به حال و هوای دانشگاه و کنکور برگشته بودم و مشغول مرور خاطراتِ آن دوران بودم. با اينکه در روز کنکور استرس زيادی داشتم ولی الان که به آن زمان فکر می‌کنم می‌بينم که هنوز طعم کيک و آبميوه‌ای که سر جلسه خوردم توی دهانم مانده و به اين دليل ناگهان حالت تهوع پيدا کردم!! کلا به ياد‌آوری خاطرات کنکور باعث استرس و اضطراب می‌شود چه برسد به اينکه بخواهی در آن شرکت کنی! در همان حال که مشغول مرور خاطرات بودم شال‌ و کلاه کردم و به سمت آموزشگاه رانندگی رفتم. وقتی وارد آموزشگاه شدم با منظره بسيار عجيبی رو‌به‌رو شدم. آنقدر منظره پيش رويم عجيب بود که ابتدا گمان کردم بينايی‌ام دچار اختلال شده. آخر همه چيز را به صورت چهار‌تايی و چهار گزينه‌ای می‌ديدم! چهارتا درخت! چهارتا ماشين! چهارتا منشی که چهارتا کلاه سرشان بود و با چهار عدد قلم روی چهار عدد کاغذ چهارتا علامت می‌زدند. چهارتا آبدارچی که توی چهارتا سينی چهارتا فنجان چايی به چهار نفر منشی تعارف می‌کردند! در همان حالی که چشمانم را با دست می‌ماليدم متوجه شدم که هر چهار نفر منشی اشاره می‌کنند که همان جا روی يکی از چهار صندلی‌ پشتم بشينم و منتظر شوم تا مربی بيايد! آنقدر ترسيده بودم که گمان کردم امروز چهارتا مربی خواهم داشت! درحالی که مشغول مطالعه چهار مجله‌ای که روی چهار ميز جلويم قرار داشت بودم ديدم که چهار نفر در آن واحد به سمتم آمدند! سردسته‌شان را شناختم! خودِ خودِ آقای «دانش‌آموز!» بود با همان کت و شلوار سرمه‌ای هميشگی‌اش! کمی که بيشتر دقت کردم خيالم راحت شد و متوجه شدم که آن سه نفر بقيه که ايشان را همراهی می‌کردند هم کت و شلوار سرمه‌ای پوشيده بودند و نقش مواظبان(!) ايشان را داشتند. با اشاره آقای دانش‌آموز به سمت چهار دستگاه پژو رفتيم! اما هر پنج نفرمان سوار يکی از آنها شديم که شيشه‌هايش دودی بود! پس از اينکه مواظبان ماشين را خوب بازرسی کردند آقای دانش‌آموز صندلی عقب بين دوتا از مواظبين نشست و يکی از مواظبين هم به همراه من جلو نشست! از مواظب پرسيدم: «آيا شما مربی‌ام هستيد؟» جواب داد: «خير! مربی شما آقای دانش‌آموز هستند!» پرسيدم: «پس چرا ايشان عقب نشسته‌اند؟» جواب داد: «برای حفظ امنيت!» به سمت عقب برگشتم و از آقای دانش‌آموز پرسيدم: «چه کار کنم مربی؟» جواب داد: «خيلی آروم از درب پشتی آموزشگاه خارج شو! با شناختی که نسبت به ايشان داشتم می‌دانستم که ايشان عادت دارند که هميشه از درب‌های فرعی عبور و مرور ‌کنند به همين دليل زياد تعجب نکردم و شروع به حرکت کردم. آقای دانش‌آموز گفت: «در رانندگی بايد ابتدا به سمت چپ و راست خوب نگاه کنی و مطمئن شوی كه خطری تهديدت نمی‌كند و سپس به سرعت از محل اوليه دور شوی!» در همان حالی كه مشغول حركت بوديم ايشان اضافه كرد: «تمام مراحل رانندگی را بايد به صورت چهار گزينه‌ای انجام دهی!» با اعتراض گفتم: «من از كنكور به اينور از هرچی تست و سوالات چهار گزينه‌ای كه هست متنفر شده‌ام و با ديدنشان كهير ميزنم!» و پرسيدم: «اصلا اين كنكور چه زمانی قرار است حذف شود؟» جواب داد: «ما هر چهار سال يكبار كنكور را به صورت شفاهی حذف می‌كنيم ولی به مرحله اجرا نمی‌رسد! بالاخره شنونده بايد عاقل باشد!» و اضافه كرد: «اصلا می‌دانی اگر كنكور حذف شود چند نفر از نان خوردن می‌افتند؟ درثانی كنكور مثل سربازی است و انسانها را فارق از جنسيتشان مرد بار می‌آورد!» گفتم: «صحبت از مرد شدن و اين حرفها شد اتفاقا بنده هم با شما موافقم! اصولا محيط دانشگاه و مخصوصا خوابگاه و اينها بدجوری آدمی را مرد بار می‌آورد و ماهيچه‌هايش را آبديده می‌نمايد!! فيلمش هم موجوده!!» و پرسيدم: «راستی از طرح تفكيك جنسيتی چه خبر؟» جواب داد: «داريم يواش يواش اجرايش می‌كنيم! اصلا چه معنی داره اين همه دختر در دانشگاهها باشند! دانشگاه يك مكان مردانه و خشن است!» پرسيدم: «چرا برخی از دانشجويان ستاره‌دار می‌شوند!؟» با غرور جواب داد: «مگر شما در مدرسه نياموخته‌ای هر چيزی كه مهم است جلويش ستاره ميزنند!؟ كلا ستاره چيز خوبی است! اين دانشجويان بدبخت در هفت آسمان هم يك ستاره ندارند حالا ما آمده‌ايم و به آنها حال داده‌ايم و ستاره‌دارشان كرده‌ايم بد است!؟ درثانی اصلا اين قضيه ستاره‌دار شدن دانشجويان در زمان ما نبوده و از دوران مظفرالدين‌شاه اين طرح عملی شده پس ربطی به ما ندارد!» در همان حالی كه مشغول حركت بوديم ناگهان مربی دستور داد تا وارد يك كوچه فرعی بشويم تا مطمئن شود كسی تعقيبمان نميكند! پس از آنكه شرايط را مساعد ديديم دوباره شروع به حركت كرديم. در همين حال از مربی پرسيدم: «راستی الان اوضاع بازار مدرك و نرخ و قیمتش و اينها چطوره؟» جواب داد: «والا ما كه مدركمونو از خارج گرفتيم و مو لای درزش نميره! كلا ما خيلی وقت در خارج بوديم و در آنجا هم به ما پيشنهاداتی شد ولی خوب ما قبول نكرديم!» گفتم: «پس اينكه می‌گويند آنجا قصد ازدواج و بله‌برون و اين حرفها داشتين راست بوده؟» ايشان كمی خودش را جمع و جور كرد و گفت: «نخير! اصلا و ابدا! از پايه دروغ است! فقط تشابه اسمی بوده!» گفتم: «پس اينكه قرار بوده تغيير......» ولی ناگهان يک دستگاه موتور سيكلت پيچيد جلويمان و سوالم را فراموش كردم! كمی بعد پرسيدم: «چرا دانشجويان آبشان با شما توی يك جوب نميرود و شما هم برای اينكه با آنها برخورد نكنيد از درب‌های پشتی دانشگاه رفت و آمد ميكنيد؟» با دستپاچگی جواب داد: «به هر حال دانشجويان ما جوان هستند و اين چيزها را نمی‌فهمند و خير و صلاحشان را تشخيص نمی‌دهند و فرق بين دست چپ و راستشان را نمی‌دانند و خوب را از بد نمی‌توانند تشخيص دهند و حرف حساب حاليشان نمی‌شود و همينجوری بگير برو تا آخرش! البته بماند كه دانشجويان ما را دوست دارند و شب و نصفه‌شب و وقت و بی‌وقت به سمت ما شاخه‌های گل پرتاب می‌نمايند!» مشغول حركت بوديم كه برای اذيت كردن ايشان تصميم گرفتم سر شوخی را باز كنم و گفتم: «ای وای! يك نفر دانشجو داره به سمت ما مياد!» تا اين را گفتم آقای دانش‌آموز سريع بين مواظبان و درون صندلی‌اش فرو رفت و فرياد زد: «گاز بده! دور شو! برو من به دانشجو حساسيت دارم!» گفتم: «اولا من هم به دانشجو خيلی‌خيلی حساسيت دارم ولی خوب دانشجو داريم تا دانشجو! درثانی من رانندگی بلد نيستم!» تا اين حرف را زدم همان آقای مواظبی كه جلو نسشته بود با اردنگ و البته به آرامی مرا از ماشين به بيرون پرتاب كرد و خودش به جای من پشت فرمان نشست و گازش را گرفت و رفت! در همان حالی كه خاك لباسهايم را می‌تكاندم به خانه بازگشتم. در راه مدام به اين می‌انديشيدم كه واقعا بايد كار را به دست كاردان سپرد و كار دانشجو را هم بايد به دست دانشجوچشيده داد!!
اگر خاکمان را نتکانند ادامه دارد..!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 9/12/88

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

آقای «مَمَل‌آمریکایی» و آموزش رانندگی!

يكروز در خانه نشسته بودم و در حال چرخاندن ماكت كُره زمين بودم. اين وسيله تنها يادگاری‌ای‌ بود كه از دوران دبستان داشتم البته نقشه كشورهايی كه رويش تعبيه شده بود با حالت امروزشان خيلی فرق داشت. هنوز نتوانستم بفهمم چرا در دوران دبستان از اين نوع جايزه‌ها به ما می‌دادند و ناخواسته ما را وارد سياست می‌كردند! همان طور كه مشغول چرخاندن كُره بودم لباس پوشيدم و به سمت آموزشگاه رانندگی حركت كردم. وقتي به آموزشگاه رسيدم ديدم كه بر فراز پشت‌ِبام آنجا پرچم‌های كشورهای مختلف به احتزار درآمده بودند البته نه همه كشورها! منشی آموزشگاه درحالی‌كه مشغول مطالعه لغت‌نامه انگليسی‌اش بود اشاره كرد تا منتظر مربی‌ام بمانم. آقای «مَمَل آمريکايی!» (اين نامگذاری به اين دليل بود که آقای ممل‌خان در آموزشگاه خيلی خارجکی بود!) را ديدم که با همان حالتِ مثلا عصا قورت‌داده‌اش به سمتم آمد و با لهجه فارسی-انگليسی عجيبی گفت: «هِلو مای سان! كامان! (سلام پسرم! بيا!)» به همراه ايشان به سمت يك دستگاه خودروی پيكان رفتم و سوار شدم. پس از بستن كمربند پرسيدم: «كجا بروم؟» مربی در حالی كه در افكارش غوطه‌ور بود گفت: «پليز ويت! (صبر كن!) به سمت ميدان آفريقا نرو! به سمت ميدان آرژانتين هم نرو! به سمت خيابان دانمارك و امارات و ارمنستان و ايتاليا و کوچه برلن و كلا خيابان‌هایی كه در آنها سفارت‌خانه‌های معلوم‌الحال وجود دارند نرو!» پرسيدم: «چرا!» جواب داد: «ما در برخی از ايام خاص خوشمان نمی‌آيد مردم در اين خيابان‌ها عبور و مرور كنند! اصلا به خاطر همين برخی از آژانس‌های هواپيمايی را تعطيل كرديم تا مردم نتوانند در برخی از ايام خاص به سمت برخی از كشورهای بی‌هويت بروند! تو هم چون جزو مردم به حساب ميايی بايد سرت را بندازی پايين و بگويی چشم!» با تعجب پرسيدم: «پس آن دسته از مردم كه به دلايل تجاری و كاری قصد عبور و مرور در اين نقاط را دارند چه‌كار كنند؟» جواب داد: «ما درگير مسائل كلان هستيم و نمی‌توانيم به خاطر مسائل جزيی وقت خودمان را تلف كنيم» پرسيدم: «پس شما می‌فرماييد الان كجا برويم؟» بعد ايشان در حالی كه به افقهای دور خيره شده بود (اين خيره شدن به افقهای دور بدجوری تريپ شده!) گفت: «برو سمت پايين شهر! برو دروازه‌دولاب و جوانمردِقصاب و نازی‌آباد! اين نقاط مهمترين نقاط استراتژيک و توريستی ما هستند! اصلا تو تا حالا چشمه‌ اعلی در دولاب را ديده‌ای؟ خيلی با صفاست!» با لبخند جواب دادم: «تا آنجايی که بنده اطلاع دارم آن چشمه‌ای که شما می‌‌‌گوييد چشمه نيست و محل خروج فاضلاب حمام‌عمومی است!» ايشان گفت: «به هر حال دولابی‌ها خيلی اهالی خون‌گرمی هستند» بعد ناگهان انگار چيزی به ذهنم رسيده باشد پرسيدم: «شما راجع به بروبچه‌های دولابی صحبت کرديد و من ناخودآگاه به ياد تغيير رنگ پرچم خودمان افتادم که در برخی از جلسه‌ها سبزش آبی شده بود! چه توضيحی برای اين اقدام داريد استاد؟!» ايشان با خونسردی جواب داد: «اولا تقصير ما نبود! درثانی آن بنده خدايی که طراحی دکوراسيون آن جلسات را بر عهده داشته دچار کوررنگی بوده! ثالثاً ما تحقيقات کرديم و متوجه شديم که به سبب انعکاس و انکسار نور و بازتاب اشعه‌های بتا و گاما و نيز رنگ‌دانه‌های موجود در اتمسفر، چشم بينندگان دچار خطای ديد شده! رابعاً ما خودمان کلی دقت کرديم و هرچه بيشتر دقت کرديم متوجه شديم که اتفاقا سبزش هم خيلی زياد بوده و از اندازه طبيعی‌اش هم حتی بيشتر بوده! خامساً ما از تمام حاضرين و خبرنگاران و عکاسان آزمايش گرفتيم و متوجه شديم که همگی ايشان کوررنگ هستند و حتی دوربين‌شان نيز کوررنگ است! سادساً اصلا تو از علم آرايشگری چيزی می‌دانی؟ اصلا می‌دانی رنگ‌مو و فر شش ماهه و رنگ‌ساژ يعنی چه؟» جواب دادم: «خير! اطلاعی در اين زمينه ندارم!» ايشان هم گفت: «پس در اموری که سررشته نداری زرت و پرت نکن!» در همان حالی که سعی می‌کردم تا بين پدال گاز و درد شقيقه‌ام رابطه‌ای کووالانسی برقرار کنم از مربی‌ام خواستم تا اصول رانندگی را يادم دهد. ايشان که زنجيری را دور انگشتانش می‌چرخاند گفت: «اولاً رانندگی دقيقاً شبيه سياست خارجی است! مهمترين اصل رانندگی هم داشتن ادبيات خاص و متکی بر لمپنيسم است! دُيُماً جاده‌های ما خودِ خودِ سياست خارجی است! مثلا همين خيابان ولی‌عصر از بس دار و درخت دارد کسی نمی‌تواند سر از کار ما دربياورد و يا همين اتوبان تهران-کرج از بس پهن و بزرگ و شفاف است کاملا سياست خارجی ما را تعريف می‌کند!» با زيرکی گفتم: «ولی خيابان ولی‌عصر يک‌طرفه شده و اتوبان تهران-کرج هم که هميشه دچار ترافيک است!» مربی در حالی که سعی می‌کرد بحث را عوض کند گفت: «يک راننده خوب بايد با تمامی رانندگان خارجکی تعامل داشته باشد!» پرسيدم: «منظورتان همان گفتگوی تمدن‌هاست؟!» جواب داد: «نه به اين شدت! تمدن‌ها را ما تعيين می‌کنيم! اين قضيه گفتگوی تمدن‌ها هم خيلی قرتی‌بازی است!» پرسيدم: «الان شما با کداميک از تمدن‌ها در حال گفتگو و رابطه هستيد؟» ايشان با افتخار جواب داد: «ما الان با تمدن‌های بزرگی مانند روسيه و ونزوئلا و سوريه و جزاير سليمان در حال گفتگو هستيم و آنقدر با ايشان راحت هستيم که بهشان می‌گوييم حياط‌خلوت و آنها هم به شوخی به ما می‌گويند اندرونی!» پرسيدم: «چگونه می‌توانم با رانندگان مختلف ارتباط برقرار کنم؟» جواب داد: «با بوق و چراغ!» و اضافه کرد: «مثلا می‌توانی با بوق زدن و چراغ زدن اقدام به رايزنی کنی!» گفتم: «اگر رانندگان مقابل مرا تحريم کردند و جواب بوقها و چراغها را ندادند چه؟» جواب داد: «آن وقت دوتا راه داری: يا می‌توانی تو هم آنها را عددی حساب نکنی و وقتی از کنارشان عبور کردی برايشان زبان‌درازی کنی! و يا می‌توانی با سرعت بکوبی به ماشين‌شان تا بفهمند که با چه آدمی درافتاده‌اند!» گفتم: «می‌شود بيشتر توضيح بدهيد؟» جواب داد: «ببين! هر وقت در جاده برايت با نور بالا علامت دادند تو هم بايد با نور بالا جواب بدهی تا چشمانشان کور شود! اگر نور پايين زدند تو باز هم با نور بالا جواب می‌دهی! خلاصه سعی کن فقط نور بالا بزنی و از موضع قدرت برخورد کنی!» خلاصه در آن روز آنقدر از سياست خارجی شنيدم و پيرامون برخورد با افراد خارجی چيز ياد گرفتم که به محض رسيدن به خانه ماکت کره زمينم را برداشتم و به بچه‌های کوچه فروختم و با پولش نيم کيلو کشک خريدم!
اگر خارجی‌ها بگذارند همچنان ادامه دارد!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 8/12/88

آقای «هنردار» و آموزش رانندگی!

يكي از روزهای وسط هفته بود كه پس از بيدار شدن از چرت بعد از ظهر با صورتی پف كرده و چشمانی نيمه باز و موهايی آشفته به سمت آموزشگاه رانندگی به راه افتادم. با گرفتن وقت قبلی از منشی آموزشگاه وارد سالن انتظار شدم تا مربی‌ام بيايد پس از نيم ساعت انتظار مربی‌ام بشكن‌زنان از اتاق لابی آموزشگاه بيرون آمد و در حالی كه چهره‌ای حاكی از پيروزی داشت اشاره كرد تا به سمت ماشين آموزشگاه برم. مربی‌ام آقای «هنردار» بود. چهره‌اش مانند هميشه آن قدر مصمم بود كه می‌توانست هر طنابنده‌ای را با خودش همراه سازد! وقتی سوار خودرو مخصوص آموزش شديم مربی‌ام گفت:«ببخشيد كه منتظرت گذاشتم. با چند نفر از مربيان آموزشگاه لابی داشتم تا به نفع رئيس آموزشگاه رای دهند». گفتم: «شما اختيار داريد قربان! بنده عادت دارم! در حالی كه كمربندم را می‌بستم پرسيدم: «ببخشيد! شما كمربندتان را نمی‌بنديد؟» با خنده سرخوشانه‌ای جواب داد: «صندلی‌ها من را خوب می‌شناسند و بدون كمربند هم مرا حفظ می‌كنند! اصلا اين صندلی‌ها هستند كه خودشان را به من می‌بندند نه من!» بعد به دستور مربی شروع به حركت كرديم. كمي از حركتمان نگذشته بود كه مربی دستور داد دست راست خيابان متوقف شوم تا آقای «راست منديان» را سوار كنيم. وقتی آقای راست‌منديان سوار شد مربی‌ام به سمت عقب برگشت و با ايشان مشغول لابی شد. به دليل اينكه سخنانی كه در اين لابی رد و بدل شد جنبه سری داشت بنده هم از توضيح آن معذورم. پس از اينكه آقای راست‌منديان از ماشين پياده شد به دستور مربی دوباره شروع به حركت كرديم و دوباره به دستور مربی در سمت راست خيابان متوقف شديم. ديدم كه آقاي «چپ منديان» از سمت چپ خيابان دوان‌دوان به سمت ما می‌آمد و سوار شد. اما اين بار آقای هنردار بدون اينكه كاملا به سمت آقای چپ‌منديان برگردد با ايشان مشغول لابی شد. آقای هنردار برای صحبت كردن با آقای چپ‌منديان از ادبيات متفاوتی استفاده می‌كرد كه باز هم نمی‌توانم آنها را برای شما بازگو كنم. پس از پايان بحث آقای چپ‌منديان در حالی كه پس از شنيدن دلايل مربی‌ام مجاب شده بود از خودرو پياده شد و ما دوباره شروع به حركت كرديم. مربی‌ام در حالی كه سيگارش را پك می‌زد گفت: «در هنگام رانندگی توجه به علائم بسيار مهم است و بايد حواست باشد تا قوانين را زير پا نگذاری! اما برخی از تابلوها از اين قاعده مستثنی هستند! مانند تابلوهای گردش به راست و گردش به چپ و دور زدن ممنوع!» و اضافه كرد: «يك راننده خوب هميشه و در همه حال بايد سعی كند كه هميشه به سمت راست گردش كند! اما در برخی از مواقع كه سياست رانندگی ايجاب می‌كند می‌توانی كمی هم به سمت چپ گردش كنی! البته خيلی كم و در حد نيش‌فرمان! اما مهمترين تابلو همان تابلوی دور زدن ممنوع است! يك راننده خوب می‌تواند در هر زمان به شرط سبك‌سنگين كردن شرايط و نگاه به سمت چپ و راستش دور بزند! البته اين دور زدن كار هركسی نيست و لازمه آن داشتن لابی‌ قدرتمند است! اگر می‌خواهي راننده خوبی شوی بايد تشخيص دهی كه چه زمانی مناسب دور زدن است تا خدايی نكرده تصادف نكنی!» در همان حالی كه به آرامی در سمت راستمان مشغول حركت بوديم از مربی پرسيدم: «نظرتان راجع به بوق زدن چيست؟» ايشان با تحكم جواب داد: «اصلا و ابدا! بوق يك وسيله اضافی است و هرگز نبايد از آن استفاده كنی! يك راننده خب بايد يواشكی و زيرجلكی كارهايش را انجام دهد تا كسی سر از كارش در نياورد!» و اضافه كرد:«نه تنها بوق زدن بلكه تمام اقداماتت بايد در پس‌پرده باشد! مثلا اگر می‌خواهی در اتحاديه تاكسيرانی شركت كنی بايد يواشكی باشد! اگر می‌خواهی در انتخابات اصناف شركت كنی بايد يواشكی باشد! اگر می‌خواهی با رانندگان خطی لابی كنی بايد يواشكی باشد! و غيره و ذلك!» پرسيدم: «شما كه اين همه هنردار هستيد پس چرا وارد سياست شدين؟ اصلا هنر چه ربطی به سياست دارد؟» جواب داد: «تو خيلی از قافله عقبی! اين روزها رئيس فرهنگستان هنر را هم سياسيون انتخاب می‌كنند پسر!» در همان حالی كه مشغول رانندگی و مكالمه با آقای «هنردار» بودم متوجه شدم كه ايشان برخی مواقع عصبی می‌شدند و برخی مواقع مهربان. به قول خودمان چهارتا به نعل می‌كوبيد يكی به ميخ! مثلا گاهی اوقات عصبانی می‌شد و داد می‌زد كه: «اين چه وضع رانندگيه!؟خجالت بكش! و چند دقيقه بعد مهربان می‌شد و می‌گفت: «آفرين! كارت عاليه!» و دوباره چند دقيقه بعد عصبانی می‌شد و می‌گفت: «گندت بزنن! آبروی هرچی راننده است را بردی!» پنج دقيقه بعد با مهربانی ميگفت: «خيلی خوبه! آفرين!» خلاصه آنقدر به اين روند ادامه داد تا از كوره دررفتم و گفتم: «شما چرا اينقدر دمدمی هستيد؟! تكليف ما را مشخص كنيد!» بعد خنده‌ای سرداد و گفت: «اين هم از اصول رانندگی است! هميشه بايد يكی به نعل بزنی چهارتا به ميخ! به دليل اينكه ميخ‌ها هميشه در اقليت هستند می‌توانی بيشتر آنها را بكوبی! اما برخی اوقات هم ايجاب می‌كند كه يكی هم به نعل بزنی تا ميخ‌ها ازت حساب ببرند!» پرسيدم: «شما در رانندگی مخالف تندروی هستيد يا موافق آن؟» جواب داد: «يك راننده خوب بايد سرعتش كنترل شده باشد و در حالی كه از سمت راستش حركت می‌كند شش‌دانگ حواسش را به هر دو سمت جمع كند!» پرسيدم: «شما يك زمانی گفته بوديد كه از آينده خودتان خبر نداريد و ممكن است در آينده مانند برخی از همكارانتان به حاشيه رانده شويد!» جواب داد: «بله! حقيقت دارد! منتهی بنده حواسم را خوب جمع كرده‌ام و درسم را هم خوب بلدم! كلا سياست خيلی بی‌رحم است! ولی اگر اصول‌گرايی را رعايت كنی می‌توانی به حركتت ادامه دهی!»مربی آنقدر از موضع قدرت با من صحبت می‌كرد كه احساس می‌كردم خيلی وقت ايشان را گرفته‌ام و پس از كلی معذرت‌خواهی و سپاسگذاری از ايشان خداحافظی كردم تا ايشان هم به لابی‌هايشان برسد! وقتی به خانه بازگشتم به اين فكر می‌كردم كه سياست آموزشگاه رانندگی خيلی پيچيده است و آقای هنردار هم انصافا اين علم را خوب آموخته‌اند و به اين نتيجه رسيدم كه ايشان واقعا انسان سياستمداری هستند! البته اين را هم فهميدم كه در عرصه سياست فرق نمی‌كند كه هنردار باشی يا بی‌هنر! بلكه مهم اين است كه هميشه بتوانی اوضاع آب و هوا را خوب پيشبينی نمايی و بتوانی به خوبی در جهت باد حرکت کنی!
اين داستان به صورت سياستمدارنه‌ای ادامه دارد!
******
چاپیده شده در روزنامه‌ «فرهنگ آشتی» به تاریخ 6/12/88

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

آقای «کوچولوزاده» و آموزش رانندگی!

یك روز در خانه نشسته بودم و فيلم ترميناتور آرنولد را نگاه می‌كردم البته ترميناتور يك كه از كلوپ سر‌‌‌كوچه كه فيلم‌های روز (!) را به صورت دوبله و شرحه شرحه می‌داد كرايه كردم. نگهان متوجه شدم كه ای دادِ بيداد كلاس رانندگی‌ام دير شده! با عجله لباس پوشيدم و دوان‌دوان خود را به آموزشگاه رساندم. وقتی به آموزشگاه رسيدم آقای «كوچولوزاده» را ديدم كه با چهره‌ای برافروخته منتظر من بود. نفس نفس زنان از تاخير پيش آمده عذرخواهی كردم ولی ايشان با عصبانيت گفت: «من الان يك ساعته اينجا علاف شدم!» با تعجب گفتم: «ولی من فقط ده دقيقه تاخير داشتم!» ايشان دوباره با عصبانيت گفت: «وقتی با آدم مهمی مثل من قرار داری بايد يك ساعت زودتر سر قرار حاضر شوی!» و در حالی‌ كه آه ميكشيد گفت: «من نمی‌فهمم! چرا هيچكس مرا جدی نمی‌گيرد! من آدم مهمی هستم!» در همان حالی كه ايشان مشغول خالی كردن عصبانيتش بود متوجه شدم كه فيگور ورزشكارانه‌ای به خود گرفته و دستانش را به حالت پرانتزی كنار پهلوهايش قرار داده بود و مدام گردنش را تكان می‌داد. البته ايشان هيكل ريزه ميزه‌ای داشت ولی انگار نصفش زير زمين بود! وقتی كمی عصبانيتش فروكش كرد به سمت پاترولی كه آنجا پارك شده بود رفت و با حركت گردنش اشاره كرد تا من نيز سوار شوم. ايشان وقتی سوار پاترول شد ابتدا كمربندش را سفت بست و سپس از جيب كُتش يك كمربند اضافی هم درآورد و آن را نيز دور خود و صندلی‌اش بست و گفت: «اولين اصل رانندگی اين است كه صندلی‌ات را سفت بچسبي!» گفتم: «ببخشيد مربی! ولی من تا حالا پشت ماشين‌های شاسی بلند ننشسته‌ام و رانندگی با اين ماشينها را بلد نيستم» ايشان گفت: «دومين اصل رانندگی اين است كه ماشينت چند برابر خودت باشد! ماشين شاسی بلند به آدم ابهت می‌بخشد! نمی‌دانی چه حالي می‌دهد آدم خودش را يك سر و گردن بالاتر از بقيه ببيند!» با مشقت فراوان شروع به حركت كرديم. در همان حالی كه مشغول حركت بوديم آقای كوچولوزاده گفت: «مهمترين وسيله موجود در ماشين بوق است! بايد هر دو دقيقه يكبار بوق بزنی!» وبعد دستش را روی بوق گذاشت و لاينقطع فشار داد.» با اعتراض گفتم: «ولی اينجا تابلوی بوق زدن ممنوع دارد! و الان هم سر ظهر است و مردم مشغول استراحت هستند!» ايشان در حالی كه چپ‌چپ نگاهی به من اندخت گفت: «همه بايد بفهمند كه تو داری از اينجا رد می‌شوی! بوق ابزاری روشنگرانه است! آن تابلوی بوق زدن ممنوع هم برای امثال من نيست! من هر جا كه دلم بخواهد بوق می‌زنم» و بعد دستش را بيشتر روی بوق فشار داد و از شنيدن صدايش لذت می‌برد انگار كه در حال شنيدن سمفونی دوم بتهوون است! بوق‌زنان به ميدان بهارستان رسيديم. مربی در حالی كه با نگاهی پر از اشتياق مشغول نگاه كردن به ميدان بود گفت: «همينطوری دور ميدان بچرخ!» نمی‌دانم چند بار دور ميدان چرخيديم ولی اين را می‌دانم كه آنقدر چرخيده بوديم كه سرم گيج می‌رفت و دچار تهوع شده بودم. در همان حالی كه مشغول چرخيدن به دور ميدان بوديم ناگهان يك خودروی سمند جلوی ما پيچيد و از ما سبقت گرفت. آقای كوچولوزاده با فرياد گفت: «بگيرش!» گفتم: «چرا؟» جواب داد: «حرف زيادی نزن! اين ماشين رئيس مجلس آموزشگاه بود!» نمی‌دانم چطور توانستم به ماشين رئيس مجلس برسم اما وقتی به ايشان نزديك شدم آقای كوچولوزاده گفت: «جلوی ماشين ترمز كن!» آنقدر ترسيده بودم كه توان مخالفت نداشتم. از ماشين رئيس مجلس آموزشگاه سبقت گرفتم و جلوی ايشان مانند فيلم‌های هاليوود ترمز زدم و آقای كوچولوزاده به سرعت از ماشين پايين پريد و با عصبانيت فراوان به سمت ماشين رئيس مجلس رفت. از داخل آينه خودرو ديدم كه آقای كوچولوزاده در حالی كه با قفل فرمان برای رئيس مجلس خط و نشان می‌كشيد توسط چند نفر از همراهان جناب رئيس كنترل می‌شد. می‌شنيدم كه مربی‌ام با داد و فرياد می‌گفت: «برای چه اينقدر چوب لای چرخ جناح ما می گذاری؟ مگه اون دفعه بهت نگفتم بيا دم در مجلس تا با هم گفتمان از نوع نزديك داشته باشيم! حيف كه اينها منو گرفته‌اند وگرنه می‌گفتم مخالفت با من چقدر برايت گران تمام می‌شود!» واقعا آقای كوچولوزاده اعصابش ضعيف بود و با كوچكترين مخالفتی از كوره درمی‌رفت. در همان حالی كه ايشان مشغول گرد و خاك بود با خودم می‌انديشيدم كه چقدر خدا رحم كرد كه ايشان هيكل آرنولد را ندارد و به ياد آن ضرب المثل معروف افتادم كه خداوند برخی از بندگانش را خوب شناخت كه نصفشان را درون زمين قرار داد! خلاصه پس از لحظاتی كه در تشنج به سر برديم آقای كوچولوزاده توسط محافظين جناب رئيس سوار پاترول خودمان شد و در حالی كه دكمه های پيراهنش را می‌بست لبخند زيركانه‌ای بر لبانش نقش بسته بود. پرسيدم: «الان راحتی؟» جواب داد: «توپ! خيلی حال داد!» با دلسوزی گفتم: «شما خيلی حرص می‌خوريد! من نگران سلامتی‌تان هستم!» جواب داد: «لازمه! هركس برای شناخته شدن روش‌های خاص خودش را دارد!» گفتم: «ولی شما خيلی اعصابتان ضعيف است! اين درگيری‌ها برايتان بد نمی‌شود؟» جواب داد: «نترس! من جايی نمی‌خوابم كه آب زيرش بره!» و اضافه كرد: «فلفل نبين چه ريزه! من كمربند مشكی كاراته دارم!» و از جيب كتش كمربند مشكی‌اش را نشانم داد! و بعد در حالی كه به افقهای دور خيره شده بود با حالتی آرتيستی گفت: «من عاشق برداشتن لقمه‌های بزرگتر از دهانم هستم! خيلی كيف می‌ده!» و اضافه كرد: «من خوشم می‌آيد كه وقتی همه موافق يك چيز هستم مخالفت كنم و وقتی همه مخالف هستن موافق باشم! اينطوری همه می‌فهمند كه چه تافته جدا بافته‌ای هستی!» پس از اين گفتگو دوباره راه افتاديم و در حالی كه از منتهی‌اليه سمت راست حركت می‌كرديم به آموزشگاه برگشتيم. البته اين را هم بايد اضافه كنم كه در راه بازگشت هم آقای كوچولوزاده دستش را يكريز روی بوق گذاشته بود و برای خودش صفا می‌كرد. وقتی پاترول را پارك كردم از ايشان پرسيدم: «شما كه اينقدر گرد و خاك می‌كنيد و داد می‌زنيد پس چرا كسی جديتان نمی‌گيرد؟» ايشان آهی كشيد و گفت: «نوابغ هميشه در اقليت و تنها هستند!!» در حالی كه جلوی خنده‌ام را گرفته بودم از ماشين پياده شدم و با شيطنت به ايشان گفتم: «آستالاويستا بِيبی!» و به سرعت از ايشان دور شدم و به خانه بازگشتم و مشغول تماشای ادامه فيلم ترميناتور شدم!
از آنجايی كه كسی ما را جدی نميگيرد پس ادامه دارد!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 5/12/88

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۸

سلطان و آموزش رانندگی!

يكی از روزهای وسط هفته در حالی كه مشغول تماشای مسابقات فوتبال داخلی بودم و از ديدن صحنه های زد و خورد و بزن بزن و شعارهای تماشاگران كيف ميكردم ناگهان به ياد آوردم كه تا دقايقی ديگر كلاس رانندگی‌ام شروع می‌شد. با عجله لباس پوشيدم و روانه آموزشگاه رانندگی شدم. وقتی به آنجا رسيدم متوجه شدم كه در محوطه آموزشگاه انواع و اقسام ماشينهای مدل بالا پارك شده بودند. دكوراسيون داخل آنجا نيز تقريبا شبيه خانه‌های قديمی و آنتيك شده بود. هنگامی كه مشغول تماشای اطرافم بودم منشی آموزشگاه را ديدم كه مشغول ديزی خوردن بود و در همان حالی كه پيازی را با مشت می‌شكست به من اشاره كرد تا همانجا چهار زانو روی پاركت بنشينم تا مربی‌ام بيايد.
تقريبا نيم ساعت گذشته بود كه چشمم به جمال مربی‌ام كه همان آقای «سلطان پا طلايی» بود روشن شد. وقتی ايشان را ديدم ناخودآگاه به ياد يكی از دوستانم افتادم كه تا سالها پيش فكر ميكرد پروين اعتصامی مَرد است و يك آدمی است در مايه‌های همين جناب سلطان! از آنجايی كه طرفدار هيچكدام از تيمهای فوتبال نبودم از ديدن ايشان خوشحال نشدم و بالعكس با شناختی كه از طريق اخبار و برخی شايعات پيرامون ايشان پيدا كرده بودم دچار ترس و اضطراب شدم. ايشان در حالی كه كُتش را روی دوش انداخته بود و پاشنه‌های كفشش را خوابانيده بود لخ‌لخ‌كنان به سمتم آمد و با همان چشمان هميشه قرمزش سراپای مرا نگريست و با همان ادبيات لوتی‌منشانه‌اش گفت: «تو بودی ميخواستی شوفر شی؟» گفتم: «بله» و ايشان گفت: «دنبالم بيوفت!» از پی ايشان روانه شدم تا به يك دستگاه خودروی پژوی قرمز كه بين آن همه ماشين مدل بالا پارك شده بود رسيديم. سوار شدم و پشت فرمان نشستم. می‌خواستم كمربندم را ببندم كه مربی با اعتراض گفت: «اين سوسول‌بازيا چيه؟ يه مرد هيش (هيچ) وقت پشت رُل كمربند نمی‌بنده!» با تعجب از بستن كمربند منصرف شدم. مربی نوار كاستی را درون ضبط قرار داد و صدای خواننده‌ای از آن پخش شد كه اشعاری پيرامون پارسال بهار و زيارت و بی‌مروتی و اينها ميخواند!
وقتی به آرامی شروع به حركت كرديم مربی گفت: «ننه‌ات ميدونه اينجايی؟» گفتم: «بله» گفت: «قدر ننه و آقات رو بدون!» گفتم: «چشم» سپس ايشان از جيب شلوارش يك لقمه گوشت كوبيده درآورد و گفت: «يه شوفر خوب باس هميشه آبگوش بخوره تا جونش از سولاخ دماغش در نره!» و اضافه كرد: «فرمون ماشين مثل يكی از بستگان نزديكت می‌مونه! گاز و دنده هم همينطور! اصلا خود ماشين مثل ناموست می‌مونه! اگه كسی زد به ماشينت باس […]!» در حال حركت بوديم كه يك ماشين از كنارمان رد شد و سبقت غير مجاز گرفت. مربی از كار آن ماشين خيلی عصبی شد و سرش را از پنجره بيرون برد و گفت: «[…] […] […] !» به دليل اينكه در تمام طول مدت زندگی‌ام هيچگونه حرف زشت و بی ادبانه‌ای بر زبان نرانده بودم با شنيدن ليچارهای مربی‌ خيلی خجالت می‌كشيدم. با شرم و حيا گفتم: «نميشه مودبانه‌تر؟» جواب داد: «نوچ! دارم شوك وارد ميكنم!» و بعد اضافه كرد: «توی ترافيك سعی كن از سيستم سه‌پنج‌دو استفاده كنی! اصلا باس زندگيتو بر پايه سه‌پنج‌دو تنظيم كنی! بقيه سيستمها كشك!» كمی كه راه رفتيم مربی دستور داد تا جلوی يكی از بانكها دوبله پارك كنم. گفتم: «ببخشيد سلطان! پارك دوبله خلاف است!» ايشان با تشر گفت: «[…] […]!» و اضافه كرد: «[…] […]!» ادبيات ايشان بدجوری مرا مسحور خودش كرده بود و مجبور شدم تا خواسته ايشان را اجابت كنم. مربی داخل بانك رفت و پس از چند دقيقه دوباره به ماشين بازگشت و با موبايلش شماره‌ای گرفت و گفت: «آهای مشتبا (مجتبی)! بگو آق فلانی مملی رو بشونه رو نيمكت! به مملی هم بگو مثل قيصر مرد باشه و خوب تمرين كنه!»
در حال حركت به خيابانی يك‌طرفه رسيديم و مربی دستور داد تا خلاف جهت در آن حركت كنم. با ترس گفتم: «آخه ورود ممنوعه!» اما مربی با عصبانيت روی داشبورد كوبيد و گفت: «تابلوئه واسه […]! خلافه كه خلافه […] […] ميگم برو!» برای اينكه كمتر فحش بشنوم وارد خيابان يكطرفه شدم و به دستور ايشان جلوی يك نمايشگاه اتومبيل دوبله پارك كردم. مربی به درون آنجا رفت و مشغول معامله شد. سپس به سمت من آمد و گفت: «جَلدی بپر پايين برو سُوار اون پيكان سفيد يخچاليه شو!» پس از اينكه سوار پيكان شديم ايشان گفت: «خيلی وقته كه اين عروسك چشممو گرفته! اولش هی ناز ميكردن ميگفتن نميفروشيمش! اما آخرش كم اوردن!» با تعجب گفتم: «آخه اين لگن به چه درد شما ميخورد؟» جواب داد: «لگن خودتی و […] […]! تو تقصيری نداری! از بس كه نفهمی! الان سود تو پيكانه!» پرسيدم: «شما كه در اين اواخر در هيچكدام از تيمهايتان موفق نبودين و كلی هم از پولتان هدر رفت پس چرا چشمتان به پيكان است؟» گفت: «من موفق نبودم؟ […] […]! نامردا با جادو جمبل نذاشتن ما قهرمان شيم! البت واسه ما بد نشد! تو هنوز دهنت بو شير ميده! مونده تا از معامله و بخشودگی مالياتی و سود و اسم دركردن و اين چيزا سر دربياری! همين رفيقم كه ميلياردره رو ببين! خودم اوردمش تو فوتبال! الان واسه خودش كلی بچه معروف شده و فرت و فرت بازيكن ميخره! فهمیدی؟» گفتم: «نه!» گفت: «پس چاك دهنتو ببند!»
خلاصه مربی آنقدر از ارقام نجومی و كلان استفاده ميكرد و راجع بهشان سخن ميگفت كه مخم سوت كشيد و نزديك بود تا تصادف كنيم. ايشان هم كه متوجه حال من شد به قصد شوك وارد كردن گفت: «[…][…][…]! حَواست كدوم گوريه؟ […][…]!» آنقدر شوك وارده توسط ايشان مثمر ثمر بود كه اشكم در آمد و پغی زدم زير گريه. مربی با همان بوی پياز دهانش گفت: «زرشك! سوسول! بی‌جنبه![…]!» و اضافه كرد: «اگه ميخوای شوفر خوبی بشی باس هشتاد درصد حواست روی ادبياتِ شوفری باشه و چهل درصد بقيه‌اش هم به استعدادت برميگرده! تو شوفر بشو نيسی (نيستی)!» همانجا متوجه شدم كه ايشان تحولی شگرف در عرصه رياضيات به وجود آورده و چيزی نمانده بود تمام معلوماتم را فراموش كنم! به دليل توهين‌های زيادی كه شنيده بودم از ماشين پياده شدم و در حالی كه زار زار گريه می‌كردم به خانه بازگشتم. در همان حالی كه زير پتو رفته بودم و يكريز اشك ميريختم به اين می‌انديشيدم كه ايكاش به جای اينكه درس بخوانم و به دانشگاه بروم می‌رفتم و در كلاسهای فوتبال ثبت نام می‌كردم لااقل اينگونه می‌توانستم پول پارو كنم و برای خودم كلی معروف بشوم و سفرهای خارجی بروم و معاملات پر سود انجام دهم. تازه فهميده بودم كه علم و دانش و اينها باد هواست و كلا كشك است و کلا فراموش كردم كه پروين اعتصامی مَرد بود يا زن!
پس از بيرون آمدن از شُك،ادامه دارد!
*****
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 4/12/88

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

از طرف آموزشگاه رانندگی به اردو می‌رویم!

نوشته‌ای که در ادامه میخوانید یکی از متعدد نوشته‌هایی است که بالکل دچار سانسور شد و کمپلت از روزنامه حذف گردید. این مطلب را تقدیم می‌کنم به: 1-تمام دوستانی که در این مدت به بنده لطف داشتند. 2-به برخی از همکارانم که در اردو به‌سر میبرند و نمی‌توانند این وبلاگ را بخوانند! 3-و به آن دوستانی که بعضاً با فحش‌ها و لیچارهایشان بنده‌نوارزی فرمودند و به ما انرژی دادند!
××××××××××××××××××××
حول و حوش ساعت 3 نصفه شب بود كه تلفن خانه‌مان زنگ خورد. سكندری‌خوران و نامتعادل خود را به تلفن رساندم و گوشی را برداشتم. قبل از اينكه لب از لب باز كنم صدايی خشدار از آن سوی خط گفت: «چی زدی!؟» گفتم: «جان!؟» گفت: «از حال نامتعادلت پيداست كه چيزی زده‌ای! اعتراف كن!» با حالی آشفته گفتم: «به جان مادرم چيزی نزدم! فقط خواب بودم!» گفت: «همه اولش همينو ميگن! به هرحال ميرم سر اصل مطلب! امروز به كلاس رانندگی نرو! ما خودمان برای تعليماتت ماشين ميفرستيم درب منزلتان! بدو بيا دم در!» و بعد تماس قطع شد. نميدانستم به دليل اينكه از خواب ناز بيدار شده بودم بايد عصبانی باشم و يا از بابت خدمات آموزشگاه پيرامون تكريم ارباب رجوع خوشحال! لباسهايم را پوشيدم و ناشتا از خانه خارج شدم. يك خودروی ون مشكی و يك خاور سياه‌رنگ جلوی درب منزلمان توقف نموده بودند. منشی آموزشگاه را كه پشت فرمان ون بود شناختم و با اشاره‌اش سوار خودرو شدم. تا آمدم به جناب منشی كه كت و شلوار مشكی پوشيده بود سلامی عرض كنم صدايی از پشت سرم گفت: «برنگرد! هرچی ميپرسم مو به مو جواب بده!» با ترس گفتم: «چشم!» صدا پرسيد: «اعتراف كن!» گفتم: «به چی؟!» گفت: «تو انگار قصدِ همكاری نداری! با زبون خوش اعتراف كن كه چرا هنوز رانندگي ياد نگرفته‌ای!؟ چرا اينقدر خنگ بازی در مياری!؟» گفتم: «بنده به صورت مادرزادی كند ذهن هستم!» صدا با تحكم گفت: «دروغ ميگی! ما تمام سوابقت را از مهد كودك تا دانشگاه بررسی كرديم و متوجه شديم كه جزو شاگردان خرخوان كلاس بوده‌ای!» تا خواستم جوابی بدهم صاحب صدا دوباره گفت: «ما حدس ميزنيم كه تو با استفاده از پوشش ياد گرفتن رانندگی از طرف آموزشگاه‌های رقيب استخدام شدی تا در سيستم مديريت آموزشگاهِ ما خلل وارد كنی! اعتراف كن!» قلبم به شدت ميزد و سردی عجيبی در پاهايم احساس ميكردم با اين حال جواب دادم: «ولی تقصير من نيست كه هنوز رانندگی نياموخته‌ام! تقصير مربی‌هايم است! در اين مدت تمام آنها از زير آموزش من شانه خالی كردند و به كار خودشان رسيدند و از من استفاده ابزاری نمودند!» صدای پشت سرم با لحن پيروزمندانه‌ای گفت: «پس اعتراف ميكنی كه مشغول سياه‌نمايی هستی و به مربيانت انگ ناكارآمدی می‌چسبانی!» بدجوری آچمز شده بودم و يارای سخن گفتن نداشتم. صدای پشت سرم به راننده دستور توقف داد و از چند جوانی كه آنجا ايستاده بودند پرسيد: «شما تا حالا توی فلان آموزشگاهِ رانندگی بودين؟ البته عكستون اينجاست! واسه چی اينجا ايستادين؟!» جوانها گفتند: «به شما چه مربوط؟!» بعد متوجه شدم كه جوانان مذكور را با سلام و صلوات (كور شم اگه دروغ بگم!) سوار خاور كردند. صدای پشت سرم از پسر بچه‌ای كه مشغول فال فروختن بود پرسيد: «چيكار ميكنی بچه؟» پسرك گفت: «فال ميفروشم!» صدا گفت: «چشمم روشن! تشويش اذهان عمومی بر عليه آموزشگاه رانندگی با استفاده از فال‌های آلوده!» پسرك هم سوار خاور شد. اين بار جلوی يكی از دفاتر روزنامه‌ها متوقف شديم و ديدم كه چند نفر از كاركنان آنجا را هلهله‌كنان و شاباش‌ريزان بدرقه ميكنند و برايشان اسپند دود می‌دهند تا سوار خاور شوند! منشی آموزشگاه كه در حال رانندگی بود از صاحب صدا پرسيد:«ببخشيد قربان! خاور پُر شده! اجازه می‌فرماييد تقاضای خاور كمكی نماييم؟» صدا موافقت كرد و چندی نگذشت كه بر تعداد خاورهای پشت سرمان افزوده شد. با حالتی گيج و منگ از صدا پرسدم: «دليل اين كارها چيست؟» صدا با عصبانيت جواب داد: «اينجا من سوال ميكنم نه تو! اما براي اينكه حقوق بشريتت رعايت شود و بدانی كه ما هم ميدانيم دانستن حق توست ولی بايد كنترل شده باشد و اين حرفها به تو می‌گويم كه ما از طرف آموزشگاه ماموريت داريم تا شاگردان و برخي ديگر از افراد را به اردوی علمی تفريحی ببريم! تو را هم با خودمان به اردو ميبريم تا رانندگی كردن يادت بيايد!» پس از شنيدن اين جواب خيالم كمی راحت شد و به ياد اردوهای دوران مدرسه افتادم. پس از چند ساعت راه پيمودن به درب بزرگی رسيديم. پس از باز شدن درب وارد محوطه شديم. به دستور صاحب صدا من و بقيه خاورسواران از ماشينها پياده شديم و به سمت استخر و سونای اردوگاه رهسپار گشتيم. به منشی گفتم: «لااقل به ما گفتين كه جريان چيست و ما با خودمان مايو و دماغ‌گير و حوله می‌آورديم!» منشی گفت: «مايو را ما خودمان ميدهيم و حوله هم لازم نيست و خودت خشك ميشوی و دماغ گيری‌اش هم زحمت دوستان است!» وقتی به استخر رسيديم ديدم كه جای سوزن انداختن نداشت و مملو از شناگران بود! ابتدا ما را به اتاق ماساژ بردند. جای شما خالی! عجب ماساژورهای زبده‌ای آنجا بودند. آنقدر خوب آدم را ماساژ ميدادند كه احساس ميكردم تبديل به خمير نان بربری شده‌ام! حال مبسوطی از ماساژها برده بودم ولی با اينحال توان حركت نداشتم. با كمك چند نفر از پرسنل زحمتكش آنجا به درون جكوزی پرتاب شدم. عجب جكوزی‌ای بود لامذهب! فقط كمی آتش زيرش زياد بود و بيش از حد غُل ميزد با اين حال تمام سلولهای بدنم را مورد عنايت قرار داد! پس از جكوزی نوبت به شنا در قسمت عميق استخر رسيد. اعتراض كردم و گفتم: «من نه رانندگی بلدم نه شنا!» اما پرسنل آنجا با سعه صدر برايم توضيح دادند كه شنا كردن امری است غريضی و نياز به آموزش ندارد و با شوخی گفتند: «تو كه توی آموزشگاه خوب زيرآبی ميرفتی ناقلا!» وقتی به قسمت عميق استخر هدايت شدم طعم بدی در دهانم احساس كردم. پرسيدم: «شما مگر آب استخر را با كلر ضدعفونی نمی‌كنيد؟» جواب دادند: «كلر خيلی سوسول بازيه! به جاش از اسيد سولفوريك و اِتِر استفاده ميكنيم!» در همان حالی كه مشغول شالاپ شولوپ و دست و پا زدن بودم به لُنگِ يكی از شناگران چنگ انداختم تا غرق نشوم. با كمك ايشان كمی نفس تازه كردم. تا نگاهش كردم سريع شناختمش. يكی از مربيان قديمی آموزشگاه بود! با تعجب پرسدم:«شما را هم آورده‌اند اردو؟!» ايشان با لبخند جواب داد: «مگه ما دل نداريم!؟ اصلا اينروزها همه را ميبرند اردو تا علم ياد بگيرند و تفريح كنند!» پس از همصحبتی با ايشان چند نفر از نجات غريق‌ها سر شوخی را با ما باز كردند و اقدام به آب دادنمان نمودند و كلی دور هم خنديديم و صفا كرديم! چند روزی كه گذشت احساس ميكردم شُش‌هايم تبديل به آبشُش شده و خودم هم به انسانی دوزيست تغيير كاربری داده‌ام! خلاصه پس از چند روز آب‌تنی به تمام اقداماتی كه عليه آموزشگاه قرار بود انجام دهم اعتراف كردم و قول دادم تا حواسم را بیشتر جمع نمايم و زودتر رانندگی را ياد بگيرم! در آخر هم با كمك فاميل و آشنايان توانستم صورت حساب چند صد ميليونی اردوگاه علمی تفريحی را صاف نمايم و دوباره به آغوش گرم خانواده بازگشتم!
با اينكه آب توی گوشمان رفته ولی ادامه دارد!

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

آقای «نتیجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‍‍‍‍‍پرور» و آموزش رانندگی!

نمي‌دانم روز چندم آموزشم بود. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم بدجوري احساس دل‌ضعفه و گرسنگي مي‌كردم. به سمت يخچال رفتم ولي خالي بود. تكه‌اي نان خشك و بيات برداشتم و بعد از جدا كردن كپك‌هايش شروع به خوردن كردم. تمام افراد خانواده براي شركت در مراسم ختم يكي از بستگان راهي ولايت شده بودند و من هم بخاطر آموزش رانندگي مجبور شده بودم تا در خانه بمانم. با همان حال گرسنگي لباس‌هايم را پوشيدم و به سمت آموزشگاه رانندگي رهسپار شدم. وقتي وارد آموزشگاه شدم ديدم كه آموزشگاه دچار تحولات شگرفي شده و ديوارهايش طلا كوب و زمينش هم با اسكناس مفروش شده بود. منشي آموزشگاه در حالي كه مشغول شمردن دسته‌هاي اسكناس بود اشاره كرد كه به سمت حياط روم و همانجا منتظر مربي‌ام بمانم. پس از كمي انتظار ديدم كه آقاي «نتيجه‌پرور» در حالي كه كت و شلوار نفيسي به تن نموده بود به طرفم آمد و با چهره‌اي جدي مرا به سمت يك دستگاه خودروي ژيان كه در حال متلاشي شدن بود برد و گفت: «سوار شو!» سوار شدم و پرسيدم: «اين ژيان خيلي قراضه است و فكر نكنم از جايش تكان بخورد» جواب داد: «اين از اصول آموزش است! من هم وقتي به سن و سال تو بودم بدجوري در فقر غوطه‌ور بودم. به خاطر همين هم تصميم گرفتم تا تو هم كمي مزه فقر را بچشي!» هنوز چند ثانيه از نشستنمان درون ژيان نگذشته بود كه آقاي «نتيجه پرور» به سرعت از خودرو پياده شد و به بنده هم امر كرد كه پياده شوم. بعد در حالي كه خودش و من كنار ژيان ايستاده بوديم با دوربين از خودمان عكس گرفت. پرسيدم: «چرا عكس گرفتين؟» جواب داد: «اين عكس چند سال ديگه به دردت مي خوره! اين عكس سندي مي‌شه براي اينكه به همه بگويي كه تو هم انسان فقيری بودي!» و بعد اضافه كرد: «خوب ديگه! بسه! تا همينجا هم زيادي در فقر به سر برده‌ايم» و سپس مرا به سمت پاركينگ آموزشگاه برد و اشاره كرد كه سوار يك دستگاه بنز آخرين سيستم كه نمونه‌اش را تا به حال نديده بودم شوم.
با تعجب فراوان سوار شدم و با اينكه شكمم قارو‌قور مي‌كرد احساس غرور بهم دست داده بود. مربي گفت: «الان وارد دوران رفاه شديم!» با تعجب پرسيدم: «يعني اينقدر زود انسان از فقر به رفاه مي رسد!؟» جواب داد: «البته اين قانون براي همه انسانها مصداق ندارد!» پرسيدم: «شما كه گفتي قبلا بدجوري در فقر زندگي مي‌كردي پس چه‌جوري شد كه در مدت كوتاهي توانسته‌اي به رفاه برسي؟» جواب داد:‌ «تو هنوز جووني! خامي! يك هندوانه را بندازي هوا هزار تا چرخ مي خورد تا به زمين برسد!» در حالي كه در بهت و حيرت فرو رفته بودم دوباره پرسيدم: «ولي من نفهميدم! ميشود بيشتر توضيح دهيد؟!» ايشان در حالي كه بادي به غبغبش مي‌انداخت گفت:«تو چيزي از انتگرال و اتحاد مزدوج مي‌داني؟» گفتم:«نه» گفت:«از علم مهندسي آمار و ارقام سر‌ در مي‌آوري؟» گفتم:«نه» گفت:«اصلا مي‌داني دو‌دوتا چندتا مي‌شود؟» به سرعت جواب دادم «بله! مي‌شود چهارتا!» مربي آهي كشيد و گفت: «نشد ديگه! تا الان داشتي خوب پيش مي‌رفتي ولي ديگه سوتي دادي! چه كسي گفته دودوتا چهارتاست!؟ دودوتا فقط يك نماد است! اگر مي‌خواهي به رفاه برسي بايد بالكل رياضيات را دچار تحول كني! بايد به جوابهاي ديگري پيرامون دودوتا برسي!» پرسيدم: «به نظر شما دودوتا چندتا مي‌شود؟» جواب داد: «ديگه داري وارد مقولات مي‌شوي! اينها فوت‌هاي كوزه‌گري است و من هم تعهد ندارم كه اينها را به تو ياد بدهم» و ادامه داد: «خوب ديگه سوال بسه! حركت كن» جواب دادم: «ولي اين ماشين فول اتومات است و من هم طرز كارش را بلد نيستم!» ايشان لبخندي زد و گفت: « لازم نيست كاري بكني! خودش خود به خود مي‌رود!» و اضافه كرد: «اينقدر نگو بلد نيستم! بايد هر كاري كه به تو پيشنهاد ميشود را قبول كني و بگويي بلدم! فوق فوقش گند ميزني ديگه! از اين بدتر كه نخواهد شد!» با كلي ترس و لرز استارت زدم. هنوز پايم به پدال گاز نخورده بود كه ماشين با سرعت سيصد كيلومتر در ساعت شروع به حركت كرد. وحشت زده گفتم: «اين ماشين چرا اينقدر سريع مي‌رود!؟ من حتي پايم هم روي پدال گاز نيست!؟» ايشان با غرور گفت:«همان حساب دودوتا است ديگر!»
به خاطر اينكه بدجوري رنگم پريده بود مربي دستور توقف داد و ماشين خود به خود متوقف شد. آقاي نتيجه‌پرور يك فرم نظرسنجي و يك خودكار به دستم داد و گفت: «نظرت را راجع به آموزشگاه ما بنويس!» از اينكه فرصتي پيدا كرده بودم تا انتقاداتم را پيرامون آموزشگاه بيان كنم كلي خوشحال شدم و تمام نقاط ضعف آموزشگاه و تمام سختي‌هايي كه در اين مدت متحمل شده بودم را روي كاغذ آوردم و كلي هم بد و بيراه نثار سيستم آموزشي آنجا كردم. مربي كاغذ را از دستم گرفت و بدون اينكه آن را بخواند از ماشين پياده شد و به سمت آموزشگاه رفت. در همان حالي كه مي‌رفت گفت: «توي حياط منتظر شو تا از نتيجه فرم نظرسنجي‌ات مطلع شوي!» ديدم كه مربي از منشي آموزشگاه چندين فرم ديگر كه توسط ساير هنرجويان پر شده بود را گرفت و همگي را در سطل زباله انداخت. بعد از جيبش يك كاغذ در آورد و روي بيلبورد آموزشگاه نصب كرد.
به سمت تابلوي اعلانات رفتم و ديدم كه روي كاغذ چنين نوشته‌اند:«طبق نظرسنجي‌اي كه از كليه هنرجويان صورت گرفته تمام ايشان از سيستم مديريت آموزشگاه تمجيد و قدرداني نموده‌اند و حتي يك نفر هم نبوده كه كوچكترين انتقادي پيرامون آموزشگاه داشته باشد.» خيلي از اين حركت عصباني شده بودم و به همين دليل به سمت منشي آموزشگاه رفتم و پرسيدم: «فرم نظرسنجي من كو؟» منشي در حالي كه خودش را به آن راه ميزد گفت: «شما؟» گفتم: «من يكي از شاگردان آموزشگاه هستم! ميخواهم ببينم فرم نظرسنجي‌ام كو؟» منشي با حالتي عصبي از جايش برخواست و گفت:«برو بيرون آقا! اينقدر داد و هوار نكن!» و با حراست آموزشگاه تماس گرفت و آنها نيز مرا از آموزشگاه بيرون انداختند! در حالي كه خون خونم را ميخورد به خانه بازگشتم و تازه اينجا بود كه فهميدم دودوتا نتايج زيادي به همراه دارد و الزاما چهارتا نمي‌شود! يادم افتاد كه چندين ساعت است كه چيزي نخورده‌ام پس دوباره نان خشكي برداشتم و شروع به خوردن كردم! در همان حالي كه نان خشك را ميجويدم تصميم گرفتم تا تمام دانسته‌هايم را پيرامون رياضيات به دست فراموشي بسپارم و به جايش كتابهاي علمي-تخيلي بخوانم!
اين داستان تخيلي همچنان ادامه دارد!
*****
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 2/12/88

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

آقاي «مَكُش مرگِ ما» و آموزش رانندگي!

دقيق نمي دانم چند روز از اولين روزي كه در كلاس رانندگي ثبت نام كرده بودم مي گذشت. يكي از روزها كه در خانه نشسته بودم و اشعار سهراب و شاملو را مي خواندم يادم آمد كه بايد به آموزشگاه بروم. خواندن اشعار سهراب و شاملو باعث شده بود تحت تاثير آنها روحيه ام لطيف شود و در راه مدام اشعار ايشان را زير لب زمزمه مي كردم. در همان احوالات شاعرانه ام غوطه ور بودم كه وارد محوطه آموزشگاه شدم. ديدم كه چند نفر قصاب در حالي كه پيشبندهايشان را چرك گرفته بود مشغول ذبح چند راس گوسفند بودند. از آنجايي كه به سبب مطالعه اشعار سهراب و شاملو بدجوري روحيه ام حساس و شكننده شده بود از مشاهده اين صحنه مدهوش شدم. احساس كردم كسي يك سطل آب سرد روي سرم ريخت و با حالتي شك زده به هوش آمدم. منشي آموزشگاه را ديدم كه با لبخند تمسخر آميزي به من زل زده بود و گفت:«پاشو بچه سوسول! اينجا محل كسبه! پاشو خودتو جمع كن!» در حالي كه سر تا پا كاملا خيس شده بودم و از شدت سرما به خود مي لرزيدم از جايم برخواستم. منشي گفت:«منتظر باش تا مربي ات بيايد!» براي اينكه چشمم به نعش گوسفندان نيافتد رويم را برگرداندم و منتظر ماندم. پس از مدتي كسي پشت سرم گفت:«اوهوي! بيا بريم!» در حالي كه شعر«چه كسي بود صدا زد سهراب» را زير لب زمزمه مي كردم چهره آقاي«مَكُش مرگ ما» را ديدم! به دليل سابقه اي كه از ايشان سراغ داشتم نزديك بود كه دوباره از حال بروم ولي ياد حرف منشي آموزشگاه افتادم و خودم را كنترل كردم. آقاي «مكش مرگ ما» در حالي كه سوار يك دستگاه خودروي متعلق به كشتارگاه كه مخصوص حمل گوشت منجمد بود مي شد اشاره كرد تا من هم سوار شوم. با ديدن خودرو حمل گوشت دوباره روحيه ام آسيب ديد و با حالي نزار سوار اتومبيل شدم و پشت فرمان نشستم. آقاي «مكش مرگ ما» در حالي كه كمربندش را مي بست پرسيد:«چه مرگته؟! چرا اينطوري نگاه مي كني؟!» با ترس و لرز جواب دادم «آخه به ديدن اين گونه صحنه هاي خشن عادت ندارم» و از ايشان پرسيدم:«شما چطور مي توانيد در اين محيط به هنرجوها رانندگي آموزش دهيد؟!» با غرور جواب داد:«ناسلامتي ما خودمان يك زماني قاتل بوديم!» و بعد خنده ترسناكي سر داد و گفت:«بزن دنده عقب و گاز بده!» سعي كردم خودم را با زمزمه كردن اشعار شاملو تسكين بدهم ولي افاقه نمي كرد و مدام دست و پايم مي لرزيد. با هر ضرب و زوري كه بود بر خودم تسلط يافتم و آرام آرام شروع به دنده عقب رفتن كردم. ايشان با فرياد گفت:«چقدر يواش مي ري! گاز بده! با سرعت زياد به سمت عقب برو!» امر ايشان را اجابت نمودم و پدال گاز را تا ته فشار دادم. بعد ايشان گفت:«بپيچ به راست!» پيچيدم و در همان حال دنده عقب به راهم ادامه دادم. آنقدر به سرعت به سمت عقب مي رفتم كه موتورهاي خودرو به قار قار افتاده بودند و احساس مي كردم هر لحظه ممكن است موتور منفجر شود! به همين دليل با دلهره اين قضيه را به مربي گوش زد كردم ولي ايشان انگار كه اين حرف برايش گران تمام شده بود دستور توقف داد و با عصبانيت از ماشين پياده شد و گفت:«من آبم با تو توي يك جوب نمي رود! همين الان مي روم و استعفايم را تقديم رئيس آموزشگاه مي كنم!» ديدم كه ايشان كاغذي از جيبش در آورد و مشغول نوشتن استعفايش شد و پس از اتمام به سمت آموزشگاه رفت. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه ديدم رئيس و منشي و چند نفر از مربيان آموزشگاه با سلام و صلوات آقاي «مكش مرگ ما» را به سمت من مي آوردند. وقتي به من رسيدند منشي آموزشگاه با تندخويي گفت:«اينقدر اين بنده خدا رو حرص نده! آنقدر التماسش كرديم تا راضي شد استعفايش را پس بگيرد!» اطاعت كردم و ديدم كه آقاي «مكش مرگ ما» با ناز و عشوه فراوان سوار خودرو شد و در حالي كه انگار با من قهر كرده گفت:«از همان اولش هم كه تو را ديدم فهميدم كه به قصد تخريب من اينجا آمده اي! من از رنگ رخسار افراد و از بوي گاز كربنيك شان ميفهمم كه چه كاره هستند! بگذار همين جا سنگهامو با تو وا بكنم! با خبر شده ام در همين چند دقيقه اي كه من اينجا نبودم تو با رسانه هاي بيگانه اي مانند «آشوت پرس!» عليه من مصاحبه كرده اي! اگر از همان روز اول كار تو را به من سپرده بودند تا الان هم موضوع رانندگي ات تمام شده بود و هم خودت از حيظ انقطاع ساقط مي شدي! ولي حيف كه دست و بال ما رو بسته اند و بهمان اجازه كارهاي ضربتي نمي دهند!» با حالتي متعجب و در حالي كه تمام اشعار سهراب و شاملو را از ياد برده بودم گفتم:«من كه چيزي نگفتم!» ايشان نه گذاشت و نه برداشت فرياد زد و گفت:«چرت مي گويي! من خودم به اندازه كافي از اقداماتت سند و مدرك دارم!» در همان حالي كه مشغول يكي به دو بوديم موبايل مربي زنگ خورد و ايشان در حالي كه سعي مي كرد خونسردي خودش را حفظ كند مشغول صحبت با موبايلش شد. پس از پايان تماس رو به من كرد و گفت:«از بنده دعوت به عمل آورده اند كه در يك مناظره تلويزيوني پته تو و امثال تو را روي آب بريزم و با سند و مدرك ثابت كنم كه شما از طرف آموزشگاه هاي بيگانه مشغول اقدامات زيرجُلكي هستيد!» بعد در حالي كه به ساعتش نگاه مي كرد گفت:«تو امروز خيلي وقت منو گرفتي! بعد از اينجا بايد برم سر جلسه نقد فيلم! بايد بگويم كه فلان فيلم پنجاه درصدش خزعبل است و پنجاه درصدش بايد تغيير كند! بعدش هم بايد بروم سر كلاس آموزش بازيگري و كلاكت نوازي!» براي اين كه دل ايشان را به دست بياورم گفتم:«مواظب باشيد زير اين همه فشار كاري غدد هيپوفيزتان دچار تورم نشود!». پس از گفتن اين جمله دستور داد تا از ماشين پياده شوم و خودش به جاي من پشت فرمان نشست و در همان حال دنده عقب گازش را گرفت و رفت. خون درون سرم جمع شده بود و حال خودم را نمي فهميدم. در راه برگشت به خانه هر چقدر با خودم كلنجار رفتم تا كمي از اشعاري كه خوانده بودم را به ياد بياورم موفق نشدم. تقابل اشعار سهراب و شاملو با آقاي «مكش مرگ ما» باعث شده بود تا مخم بالكل هنگ كند و سلول هاي خاكستري مغزم دچار پوسيدگي شده بودند. وقتي به خانه رسيدم به سمت قفسه كتابهايم رفتم و كتاب مسخ كافكا را برداشتم و شروع به مطالعه نمودم. در همان حالي كه مشغول مطالعه بودم مدام تصوير استعفانامه مشقي آقاي «مكش مرگ ما» جلوي چشمم مي آمد و از خودم مي پرسيدم كه برخي از آدم ها براي معروفيت و حفظ مقامشان چه كارهايي كه نمي كنند و چه اطوارها كه در نمي آورند!
به شرط خارج شدن از مسخ‘همچنان ادامه دارد!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 1/12/88

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

آقاي «نمك آبادي» و آموزش رانندگي!

در حالت بين خواب و بيداري بودم كه احساس كردم كسي مرا مي خواند. منظره رو به رو ابتدا كمي تيره و تار بود اما چيزي نگذشت كه تصوير مقابلم را به وضوح مي ديدم. اصغر بود. با همان لبخندهاي هيستريك هميشگي اش به من خيره شده بود و تكانم مي داد. گفت:«پاشو! لنگ ظهره! مگه تو كلاس رانندگي نداري؟» با حالتي گيج و منگ از جايم برخواستم و بدون اينكه صورتم را بشويم و چيزي بخورم به همراه اصغر به سمت آموزشگاه رفتيم. هنوز به آموزشگاه نرسيده بوديم كه ديدم از دور چند موتورسوار با هيكل هاي درشت به سمت ما مي آيند. اصغر گفت:«دادش اينارو مي شناسي؟!» گفتم نه!. با همان خندة مسخره اش گفت:«بچه هان ديگه! بچه هاي بالا! اومدن آموزشت بدن!» گفتم:«اصغر دود اين موتورها من رو كور مي كنه! من و امثال من سوز داريم دود نداريم! بفرستشون برن!» اما اصغر ديگه آنجا نبود و نمي دانم كجا غيبش زده بود!. يكي از موتوري ها كه جلوي همه حركت مي كرد و از همه شان ريزه ميزه تر بود ولي انگار سردسته شان بود به سمتم آمد و در حالي كه عصاي پلاستيكي اش(!) را در دستش تكان مي داد گفت:«تو بودي كه مي خواستي رانندگي ياد بگيري!؟» گفتم:«بله» با حالت محكمي گفت:«بپر ترك موتور!» و بعد پرسيد:«منو شناختي؟!» گفتم:«نه» با تعجب گفت:«بهه! منو همه دنيا ميشناسن! من آقاي نمك آبادي ام!» گفتم:«ببخشيد ولي من نمي شناسمتان!» با تعجب شروع به حركت كرد. هنوز مسيري طي نكرده بود كه كنار زد و في الفور از موتورش پايين پريد. ديدم كه آقاي نمك آبادي به سمت چند جوان رفت و با عصاي پلاستيكي اش آدرس راه مستقيم و راست را نشانشان داد! من كه به ديدن اين صحنه هاي خشن زياد عادت نداشتم چشمانم را بستم. چند دقيقه بعد آقاي نمك آبادي محكم به پشتم كوبيد و گفت:« بپر پايين!» پياده شدم. گفت:«بشين!» نشستم. يك خودكار و كاغذ به دستم داد و گفت:«هر چي مي نويسم تو هم بنويس!» گفتم:«پس كي آموزش رانندگي شروع مي شود؟» جواب داد:«من خودم چيزي بلد نيستم كه ياد تو بدهم! ولي سعي مي كنم كه از طريق آزمون و خطا همه چيز را يادت بدهم!» ديدم كه ايشان در حالي كه اجي مجي لاترجي مي گفت عصاي پلاستيكي اش را تبديل به خودكار كرد و مشغول نوشتن شد. مقاله اي نوشت كه سرتاسرش پر از فحش و فضاحت بود. پس از اينكه نوشتنش تمام شد به من اشاره كرد تا سوار «سينه موبيلي»(خودروي مخصوص فيلمبرداري) كه آنجا پارك شده بود بشوم. متوجه شدم كه ايشان دوباره اجي مجي كرد و قلمش تبديل به دوربين شد! در همان حالي كه سوار سينه موبيل مي شديم متوجه شدم كه ايشان هر پنج دقيقه يكبار رسالتش تغيير مي كند يا بهتر بگويم ابزار رسالتشان دچار تغييرات مي شود! داخل خودرو به كناري نشستم و ايشان هم كه انگار در انتظار كسي بود همانجا منتظر نشست. گفتم:«الان چه كار كنم؟!» گفت:«نميدانم! صبر كن اوستا بياد بعد يه كاريش مي كنيم!» مشغول صحبت بوديم كه ديديم آقاي«مشرف نيام» وارد سينه موبيل شد و با آقاي نمك آبادي چاق سلامتي كرد. آقاي مشرف نيام را خوب ميشناختم و ميدانستم از چوب كبريت بازيگر ميسازد و از سنگ پا كارگردان!! ولي نميدانم چرا تحويلش نگرفتم و در افكار خودم فرو رفتم! آقاي نمك آبادي به آقاي مشرف نيام گفت:«اون سالي كه رفتم روي سن يادته؟! جلوي همه گفتم نه سيمرغ مي خوام نه مرغ نه تخم مرغ! اما الان پشيمونم! اگه اون مرغ ها و تخم مرغ ها رو قبول مي كردم الان مي تونستم براي خودم جوجه كشي راه بياندازم و اينقدر واسه دوزار سرمايه و بودجه به هر تهيه كننده اي گردن كج نمي كردم! ولي داغ بودم نفهميدم!» آقاي مشرف نيام گفت:«اولا تو كارت با يه قرون دوزار راه نميوفته! ماشاله زير سي چهل ميليارد راضي نميشي! ثانيا تو كلا آدم جوگيري هستي! ولي زياد هم بد نشد! در عوض فيلمت كلي فروخت. عوضش تونستي خودتو تو دل عوام جا كني!» در همان حال كه علاف شده بودم پرسيدم:«ببخشيد مربي! من الان چه كار كنم! واسه چي منو منتر خودتون كردين؟!» گفت:«مي خواهيم بازيگرت كنيم! قراره نقش سعيد هوندا رو بازي كني! اين سعيد هوندا يه جورايي جزو نوه نتيجه هاي حميد سوزوكيه! اينم عكسشه!» گفتم:«شما فكر كردي مردم به تماشاي فيلمتون ميان؟» جواب داد:«از خداشونه! هنوز نه به داره نه به باره تمام بليطها پيش فروش شده!» آقاي نمك آبادي بعد از گفتن اين جمله به همراه دوربينش و جزوه اي كه از آقاي مشرف نيام گرفته بود از سينه موبيل خارج شد و به سمت اتاق فكر رهسپار شد!! با عصبانيت از آقاي مشرف نيام پرسيدم:«آخه چرا وقتي همه كارهارو شما انجام ميدي اجازه ميدي كه ايشون به اسم خودش تموم كنه!؟ همين شماها هستين كه به اينا رو ميدين ديگه!» ايشان در حالي كه لبخند موذيانه اي ميزد گفت:«تو جووني! خامي! نمي فهمي! بچه جون فكر نون باش كه خربزه آبه!» ميدانستم كه ايشان كتره اي حرف نميزند و به نوعي مربي در سايه من هستند! در همان حالي كه ايشان مشغول روشنگري و بيدار نمودن ضمير اينجانب بود مدام تصوير آقاي نمك آبادي جلوي چشمم مي آمد و متعاقبش به نظريه داروين مي انديشيدم! به اين فكر ميكردم كه چقدر برخي از آدمها زود دچار تحول و بعضا تكامل ميشوند! تازه فهميده بودم منظور آقاي داروين از «انتخاب طبيعي» چه بوده!! البته اين را نيز ميدانستم كه اين دسته از آدميان به هرچي نظريه و فرضيه و اينهاست گفته اند «زكي!» و كلا براي خودشان نظريات و فرضيات مستقل دارند! وقتي به خود آمدم اين سوال را از خودم پرسيدم كه:«من كيم؟ اينجا كجاس؟اين بچه هه كيه داره آدامس ميفروشه؟!» مشغول اينگونه افكار فيلسوفانه ام بودم كه صداي اصغر را شنيدم. ناگهان از خواب پريدم و چهره اصغر را با همان لبخند هيستريك هميشگي اش بالاي سرم ديدم. با عصبانيت گفتم:«چته؟ چه مرگته لندهور!؟ حتما ميخواي منو ببري كلاس رانندگي!» اصغر در حالي كه با تعجب مرا مي نگريست گفت:«پاشو بابا! كلاس ملاسو بيخيال! ليسانس ميسانسو بيخيال! بيا وسط اتاق لباساتو بپوش ميخوام ببرمت سينما! يه فيلم درپيت بامزه اكران شده! ميگن كارگردانش انقدر خفن شده كه حتي قبول نميكنه با اسپيلبرگ چايي بخوره!» گفتم:«اصغر بيخيال شو! من هم بلدم با استفاده از چند تا جوك و پيامك يه تريلر شونصد قسمتي بسازم! ولي اينكار توهين به شعور مخاطبه! اصغر! دودِ موتور اين كارگردانها من و امثال منو كور ميكنه! ماها سوز داريم دود نداريم! مي فهمي اصغر!؟ من الان رسالتم رانندگي ياد گرفته اصغر! تو رو خدا بفهم اصغر!» اصغر در حالي كه دهانش به قاعده تونل توحيد باز مانده بود و كفهاي دهانش را پاك ميكرد گفت:«برو بابا ديوونه!» و از خانه خارج شد. در حالي كه درون رختخوابم افتاده بودم با خودم فكر ميكردم كه شايد حق با آقاي مشرف نيام باشد. بايد فكر نان باشم كه خربزه آب است! ناگهان نگاهم روي فرش افتاد و تراكت همان فيلمي را كه اصغر ميگفت ديدم و نامش را خواندم. نام فيلم اين بود:«اخراج شده هاي 12 بر عليه هري پاتر!» به ناگاه سرم گيج رفت و بيهوش روي تشك افتادم!
چون ما هم بلديم آب ببنيديم پس ادامه دارد!!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آْشتي» به تاريخ 28/11/88

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

آقاي «مخابرالدوله» و آموزش رانندگي!

پس از سقوط موفقي كه با آن هواپيماي كذايي داشتم از دردِ عضلات و مفاصلم به تنگ آمده و زمين گير شده بودم. مادر بيچاره ام هر نيم ساعت يكبار مي آمد و من را پشت و رو مي نمود تا دچار زخم بستر نشوم. به همين دليل احساس ميكردم كتلت شده ام! دقيق نمي دانم كه چند روز بعد به سمت آموزشگاه رفتم ولي مي دانم كه هنوز دچار بدن درد بودم كه وارد محوطه آموزشگاه شدم. منتظر بودم تا دوباره با صحنه جديدي رو به رو شوم ولي اين بار محوطه مانند آخرين باري كه به آنجا رفته بودم به حالت نيمه متروك رها شده بود و جاي جايش مملو از تل هاي خاك و آسفالتهاي قلوه كن بود! تنها تغييراتي كه نسبت به قبل توجهم را جلب كرد وجود انواع كابل ها و سيم هايي بود كه توسط موشها جويده شده بودند و شبيه روده هاي گوسفند روي هم افتاده بودند.همچنين دكل هاي مخابراتي هم با فاصله نيم متر به نيم متر كنار هم نصب شده بودند! البته من فرق بين دكل هاي مخابراتي و دكل هاي پارازيتي را نمي دانستم و هنوز هم نمي دانم! در همان حالي كه دچار سردرد شده بودم منشي آموزشگاه را ديدم. نزديكتر كه رفتم متوجه شدم مشغول چت كردن است. نمي دانم چرا وقتي چشمش به من افتاد دست و پايش را گم كرد و با عصبانيت گفت:«چيه همين طوري سرتو انداختي پايين اومدي تو؟!» گفتم«براي تعليم رانندگي آمدم!» جواب داد:«ما الان مراحل ثبت نام و آموزش را به صورت آن لاين انجام مي دهيم». آدرس اينترنتي آموزشگاه را گرفتم و به خانه بازگشتم. هر كاري كردم نتوانستم به اينترنت وصل شوم پس به سمت كافي نت سر كوچه رفتم. آنجا هم تمام سيستمهايش قطع بود. كل كافي نت هاي محل را زير پا گذاشتم تا به كافي نتي رسيدم كه از سيستم «اي دي اس ال» بهره مي برد اما آنجا هم سرعتش بسيار پايين بود و حتي سايت گوگل را هم به سختي باز مي كرد. با هر ضرب و زوري كه بود توانستم وارد سايت آموزشگاه شوم اما ناگهان با اين پيام مواجه شدم:«مشترك گرامي! اين سايت فيلتر شده است! برو تا نيومدم بزنم تو دهنت!» با عصبانيت نزد منشي آموزشگاه برگشتم و ديدم كه مشغول دانلود موزيك است! با تشر گفتم:«اين چه وضعشه! چرا من را دنبال نخود سياه فرستادي!؟ اولا اينترنت قطع است ثانيا سايت شما هم فيل=تر شده و حتي با فيل=تر شكن هم باز نمي شود!» منشي نگاهي مشكوك به من انداخت و با پوزخند گفت:«پس منتظر باش!» پس از چند ساعت انتظار آقاي«مخابرالدوله» را ديدم كه به سمتم مي آمد. اشاره كرد كه به دنبالش بروم. كمي كه راه رفتيم به يك كابل كه روي زمين ولو شده بود اشاره كرد و گفت:«بشين روي اين كابل!» با حالتي گيج و منگ روي كابل نشستم و پرسيدم:«من آمده ام رانندگي ياد بگيرم نه اينكه روي كابل بشينم!» جواب داد:«اين كابل مخصوص اينترنت است! طبق آخرين گزارش ها الان سرعت اينترنت خيلي زياد شده و مجبوريم مهارش كنيم! تو هم به نظر آدم سنگين وزني مي آيي پس بهتر است روي اين كابل ها بشيني تا سرعت اينترنت كمتر شود! بهت قول مي دهم همين جا به صورت تئوري و آن لاين(!) فنون رانندگي را به تو آموزش دهم!» با عصبانيت گفتم:«اتفاقا سرعت اينترنت خيلي هم پايين است!» ايشان در حالي كه قيافه حق به جانبي گرفته بود گفت:«همين هم از سرتان زياد است! اتفاقا خيلي هم سرعتش خوبه! مثل بنز ميره لامصب!» گفتم:«به نظر شما دامنه اش شبيه كوچه هاي باريك و تنگ نيست!؟» گفت:«نخير! لاكردار عين اتوبان هشت بانده است و كلي هم گشاد است!» بعد در حالي كه زبانش را نشانم مي داد شروع به گره زدن برخي از سيم ها و كابل ها نمود. بعد متوجه شدم كه ايشان با ذره بين مشغول تماشاي كابل ها شد. پرسيدم:«معني اين كارتان چيست؟!» جواب داد:«دارم اطلاعاتي را كه از طريق كابل ها رد و بدل مي شود كنترل مي كنم! مثل ايميل ها و مسنجرها و غيره!» ناگهان ديدم كه پايش را روي يكي از سيم ها فشار داد و گفت:«به به! چشمم روشن! سربزنگاه رسيدم وگرنه نزديك بود يكي از كاربرها وارد يك سايت بي ادبي شود! اي چشم سفيد! الان ميگم اشتراكتو بسوزونن!» مي دانستم كه امروز نه از رانندگي خبري است نه از اينترنت! پس تصميم گرفتم تا كمي بر معلومات مخابراتي ام بيافزايم. پرسيدم«چرا adsl اينقدر قطعي دارد؟!»گفت:«تقصير ما نيست! ما با سختي فراوان و رنج بسيار و تلاش هاي شبانه روزي تمام كابل ها و فيبرهاي نوري را به صورت روكار روي آب هاي دريا نصب كرديم ولي روزي چند بار لنگر كشتي ها و پاروي قايق ها و شلنگ اكسيژن غواصان و گاز معده پلانگتونها به آن برخورد مي كند و پاره اش مي نمايد! آنها بايد چشمانشان را باز كنند تقصير ما چيست؟!» پرسيدم:«چرا اين برخوردهاي كشتي ها و امثالهم با كابلها در برخي از مناسبتهاي خاص بيشتر به وجود مي آيد؟» جواب داد:«خوب حتما در آن روزها در دريا ترددها بيشتر ميشود و حجم صادرات و واردات افزايش ميابد! اصلا برو از ملوانها و ناخداها بپرس!» پرسيدم:«قضيه سهام مخابرات به كجا كشيد؟»جواب داد:«فروختيمش رفت! الان هم داريم به وسيله خرد جمعي هدايتش ميكنيم!!» پرسيدم:«چرا اينقدر شبكه هاي موبايل دچار اختلال مي شود؟» جواب داد:«به خاطر رابطه گودرز و شقايق!» پرسيدم:«آيا اس ام اس ها و ايميلها كنترل ميشوند؟» گفت:«كنترل كه نمي كنيم! ولي با بچه ها جمع مي شويم و جك هايي كه مردم بين همديگر رد و بدل مي كنند را ميخوانيم و دور هم مي خنديم!» پرسيدم:«چرا تمام سايتها فيل= تر شده؟» گفت:«تماما مشكل اخلاقي داشتند!» با اعتراض گفتم:«پس چرا سايتهاي اطلاع رساني و وبلاگها فيلتر شده اند؟» پاسخ داد:«همان اخبار صدا و سيماي خودمان براي مردم كفايت ميكند! دقيقا مثل رانندگي است! هر كوچه و خياباني كه مورد داشته باشد بايد مسدود شود و ورود ممنوع!» پرسيدم:«اين دستگاه فيل= ترينگ شما چگونه عمل مي كند كه حتي سايتهاي دامپزشكي و آشپزي و حتي سايت آموزشگاه خودتان را هم فيل= تر كرده!؟» جواب داد:«دستگاه ما خيلي خارجكي است! كلا با تمام حروف الفباي فارسي و انگليسي و سانسكريت و غيره مشكل دارد و خود به خود رسالتش را عليه آنها انجام مي دهد! شما سايبري هاي مارو دست كم نگير داداش!» بعد ناگهان انگار كه چيزي يادش آمده باشد گفت:«راستي! منشي به من گفت شما با استفاده از فيل= ترشكن هم نتوانستي وارد سايت شوي! ما اين همه تلاش ميكنيم تا افكار شما را از شر مفاسد و مكارم و مضارب و مفاعل دور كنيم و شما را به سمت بهشت برين سوق دهيم اما باز شما زير جلكي و پس پسكي و يواشكي مارو دور ميزنين! اينه جواب محبتهاي ما!؟ اينه جواب تلاشهاي شبانه روزي ما!؟ بگو ببينم فيلترشكن را از كجا آوردي!؟» تازه اينجا بود كه دوزاري ام افتاد و فهميدم بند را آب داده ام! خلاصه مجبور شدم نام تمام افرادي كه فيل= ترشكن از ايشان گرفته بودم را لو بدهم! چند روز بعد به قيد وثيقه از بازداشتگاه بيرون آمدم و دوباره به آغوش گرم خانواده بازگشتم. در اولين اقدام رايانه ام را از پنجره به بيرون پرتاب كردم و سپس با خيالي آسوده به خواب رفتم!
اگر خواب به خواب نرويم همچنان ادامه دارد!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 20/11/88

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

آقاي «ترابري پور» و آموزش رانندگي!

پس از آن شتر سواري مزخرفي كه روز قبل داشتم كمي دچار كمر درد شده بودم ولي بدون اينكه استراحت كنم تصميم گرفتم تا روز بعد دوباره به آموزشگاه بروم. ايندفعه هم دكوراسيون آنجا دستخوش تغييرات شده بود. قسمتي از حياط آموزشگاه مملو از موتورهاي آتش گرفته هواپيماها و واگنهاي زنگزده قطارها بود. راهروهاي آموزشگاه هم شبيه جاده هاي خاكي شده بود و كلي هم ماشين آلات راهسازي بدون استفاده آنجا پارك شده بودند و خاك ميخوردند. منشي آموزشگاه در حالي كه خاك لباسش را ميتكاند طبق معمول اشاره كرد منتظر بمانم تا مربي ام بيايد. در اين مدت آنقدر چيزهاي عجيب و غريب ديده بودم كه از ديدن آقاي «ترابري پور» كه برايم دست تكان ميداد تعجبي نكردم و به سمت ايشان رفتم. ايشان فردي چهار شانه و لوتي مآب بود. مربي به هواپيماي توپولوفي كه آنجا بود اشاره كرد و گفت سوار شو! نگاهي به بدنه هواپيما انداختم و ديدم جاي جايش پر از بتونه كاري و ضرب ديدگي است. آنقدر بتونه به بدنه آن زده بودند كه هواپيما ازحالت استانداردش خارج گشته و كلي ضخيمتر و پهن تر شده بود! با ترس و وحشت به صرافت افتادم كه من اصلا رانندگي بلد نيستم چه برسد به خلباني! اما آقاي ترابري پور يك ابرويش را بالا انداخت و گفت:«نترس جوون! اينكه هواپيما نيست! اين وسيله نقليه به كمك متخصصان داخلي طراحي شده بدين صورت كه بدنه اش بدنه توپولف و موتورش موتور پرايد است!» ديدم كه چند نفر از متخصصان با استفاده از پيچ گوشتي و ناخنگير مشغول كلنجار رفتن با ملخ هواپيما بودند. وارد هواپيما شدم و پس از عبور از نيمكت هاي زهوار در رفته و ماسك هاي اكسيژني كه زرد رنگ شده بودند و كلي هم كيسه فريز كه انگار درونش پر از «غذاهاي نيمه هضم شده» بود به كابين خلبان رسيدم. آقاي ترابري با استفاده از لُنگي كه از زير داشبورت برداشته بود مشغول تميز نمودن شيشه جلوي خودش بود. روي چهارپايه مخصوص خلبان نشستم. مربي با گفتن اين جمله كه :«هيچكدام از اين دكمه هايي كه اينجاست كار نميكنه!» بهم قوت قلب داد! فرمان هواپيما را كه شبيه فرمان پيكان جوانان بود در دست گرفتم و پاهايم را روي پدالها جابجا مي كردم. به دستور مربي چند بار استارت زدم ولي موتورها روشن نشدند. آقاي ترابري پور سرش را از شيشه بيرون برد و خطاب به تكنسينها گفت:«داداش يه دست به اين هواپيما ميزني!؟ يه كوچولو كه هُل بدين روشن ميشه!» بعد رو به من گفت:«پاتو بذار رو كلاچ و بزن دنده دو! هر وقت گفتم كلاچو ول كن!» از درون آيينه بغلهاي طياره ميديدم كه تكنسين هاي بيچاره به دليل زور زدن زياد رنگشان پريده بود و چيزي نمانده بود تا چشمهايشان از حدقه بيرون بزند! آقاي ترابري پور هم با خواندن اشعار فولكلور به آنها نيرو ميداد و تقاضاي نيرو و فشار بيشتر ميكرد! وقتي در سرازيري افتاديم توانستيم موتورها را روشن كنيم. آقاي ترابري پور مغرورانه گفت:«واقعا دم اين روسها گرم! لامذهب مثل ساعت كار ميكنه! تا بيست سال ديگه هم واسه ما هواپيماست!»ديدم كه ايشان اين روشن شدن موفقيت آميز موتور هواپيما را به عنوان نقطه عطفي در كارنامه درخشانش ثبت كرد و سپس از جيبش يك نظر قرباني در آورد و روي جعبه سياه گذاشت و گفت:« اين جعبه سياه خيلي كاربرد دارد و ميشود با آن گردو شكست و درونش تخمه جاپوني(ژاپني) ريخت!» و بعد اضافه كرد:«ما كلي تحقيقات كرديم و ديديم كه رنگ جعبه سياه خيلي دلگير است و براي اينكه از سياه نمايي ها هم جلوگيري كنيم تصميم گرفتيم تا رنگش را به پوست پيازي تغيير دهيم!» تازه متوجه شده بودم كه يكي از بالهاي هواپيما موقع هل دادن افتاده ولي آقاي ترابري با تحكم گفت:«رارنده(راننده!) اگه رارنده باشه با يه بال هم ميتونه رارندگي كنه! مهم نيت آدمه!» در حالي كه از شدت صداي قار قار موتورها سرسام گرفته بودم به خطوط راه آهن رسيديم و در امتداد آن با سرعتي بسيار پايين مشغول حركت شديم. قطاري هم در كنار ما با همان سرعت ما مشغول حركت بود. يادم آمد كه اين خط آهن هنوز كامل نشده و نيمه كاره است! با وحشت اين قضيه را به مربي گوشزد كردم ولي ايشان با بي تفاوتي گفت:«لوكوموتيورانان ما به آن سطحي از دانش رسيده اند كه ميتوانند از حفظ و بدون ريل هم رارندگي(رانندگي!) كنند!» با پريشاني گفتم:«آخه اين خيلي خطرناكه! مردم بيچاره چه گناهي كرده اند!؟» با حالتي متفركانه جواب داد:«مرگ دست خداست پسر جان! ما فقط وسيله ايم!! از قديم هم گفته اند هدف وسيله را توجيح ميكند!» موتور هواپيما بدجوري ريپ ميزد. فهميده بودم كه فقط يكي از موتورها كار ميكند و بقيه جنبه تزييني دارند. آقاي مربي مشغول صحبت با موبايلش بود و از زير دستانش آمار ميگرفت. پس از اتمام مكالمه اش ديدم كه روي كاغذ چنين نوشت:«امروز پنج مورد سقوط داشتيم‘دو مورد خروج از ريل‘سه مورد غرق شدن كشتي‘دويست فقره تصادفات جاده اي و ششصد مورد هم تصادفات درون شهري!» سپس در حالي كه لبخند رضايت آميزي ميزد گفت:«خوب خدا رو شكر! آمارها روز به روز در حال رشد و شكوفايي هستند و نسبت به دوره هاي قبل كلي پيشرفت كرده ايم!» هنوز صحبت ايشان تمام نشده بود كه صداي زوزه اي از موتور برخاست و در كسري از ثانيه كل هماپيما متلاشي شد. در حالي كه خودم را از زير آهن پاره ها خارج مينمودم ديدم كه آقاي مربي با چترش به زمين نشست! نميدانستم كه آن چهارپايه اي كه رويش نشسته بوديم مجهز به دكمه ايجكت بوده! ايشان در حالي كه مشغول بستن چترش بود لبخند پيروزمندانه اي زد و گفت:«عجب هواپيمايي! مرگ نداره!» و بعد با تكنسينها تماس گرفت و گفت:«چند نفر از بچه ها را بفرستين تا اين آهن پاره ها را جمع كنند و ببرند دوباره سرهمشان كنند و هواپيما را بازسازي كنند تا دوباره وارد سيستم حمل و نقل شود!» وقتي تلفنشان تمام شد به سمت من آمد و برگه اي به دستم داد تا آنرا امضا كنم. در برگه چنين نوشته بودند كه:«اينجانب خلبان فلاني تمام مسئوليتهاي سقوط فوق را قبول نموده و براي اهمال كاري ها و ماستمالي هايي كه هنگام پرواز دچار آن شده ام منتظر مجازات هستم! كلا همه چيز تقصير من است! من نبايد قبل از حركت ديزي با دوغ ميخوردم! و غيره!» از اينكه ميديدم آقاي ترابري پور و همكارانش در راهِ شتاباندن خلق الله به سمت ديار باقي از هيچ تلاشي فروگذار نمينمايند كلي تحسينشان ميكردم!! به هر حال به خاطر اين سقوط درد مفاصل و استخوانهايم دوباره برگشت و با همان درد و كوفتگي عضلاتم به سمت خانه رهسپار شدم. اما به اين نتيجه رسيدم كه آن شتر زپرتي و پيري كه روز قبل سوار شدم در مقايسه با هواپيماي امروز مثل جمبوجت بود!
به جان خودم همچنان ادامه دارد!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 19/11/88

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

آقاي صندليان* و آموزش رانندگي!

پس از كتك مفصلي كه از محافظان آقاي قذافي خوردم تا چند روز كنج خانه افتاده بودم و درد ميكشيدم. ديگر حساب روزها از دستم در رفته بود. نميدانم چند روز بعد بود كه دوباره به سمت آموزشگاه رفتم ولي دقيقا به ياد دارم وقتي وارد آموزشگاه شدم صحنه هاي تازه اي ديدم. مثلا ديدم كه چمن هاي داخل حياط به زردي گراييده و در قسمتهايي هم دچار كچلي شده بودند. اكثر نورافكن ها و حتي سرويسهاي بهداشتي آموزشگاه از كار افتاده بودند. حتي نماي ساختمان نيز شبيه استاديوم هايي شده بود كه نيمه كاره مانده اند‍! قبل از ورود به آموزشگاه مجبور شدم از آبدارچي آنجا بليط بخرم اما ايشان گفت كه اين بليطها مخصوص فروش در بازار سياه هستند و به همين دليل بليط دويست توماني را بيست هزار تومان با من حساب كرد. وارد جايگاه كه شدم (يعني روي داربستها!) نگاهم به اسكوربردي كه روي پشت بام نصب شده بود افتاد. بر روي اسكوربرد تصوير منشي آموزشگاه را ديدم و در حالي كه مشغول باد زدن ذغالهاي منقل بود (انگار ميخواست جوجه كباب بپزد!) به من اشاره كرد تا منتظر مربي ام بمانم! پس از مدتي گرماي بازدم كسي را پشت گردنم احساس كردم. وقتي برگشتم صورتم با صورت يك نفر شتر كه مشغول نشخوار كردن بود تقابل نمود! چيزي نمانده بود كه غالب تهي نموده و آنفاركتوس بزنم اما بر خودم مسلط شدم و ديدم كسي بر روي شتر نشسته و به من لبخند ميزند. آقاي «صندليان» را زود شناختم! ايشان دستم را گرفت و كمكم كرد تا سوار شتر بشوم. در حالي كه خودم را بر روي كوهان جابجا مي نمودم گفتم:«اين حيوان زبان بسته انگار زيادي پير است و ممكن است زير اين بار محن كمر خم كند!» جواب داد:«نترس پهلوان! اوضاع تحت كنترل است!» سپس افسار مَركب را به دستانم داد و خودش كمي پشت سر من دولا دولا نشست به نحوي كه گويي پشت سر من پنهان شده بود! گفتم:«ولي من آمده ام رانندگي بياموزم نه شتر سواري!» گفت:«اگر دست من بود كه همين شتر را هم برايت نمي آوردم و براي صرفه جويي مجبورت ميكردم تا پا به پاي من بدوي!» پرسيدم چرا؟ و پاسخ داد:«من خوشم ميايد كه از علوم و فنون عهد تير و كمان بهره ببرم! اصلا دوست دارم اگر چيزي تحويلم ميدهند با استفاده از روشهاي سنتي و بدون به كارگيري تكنولوژي و اينجور خزعبلات شكوفايش نمايم!» پرسيدم:«حالا چه كنم؟» ايشان در حالي كه با موبايلش شماره اي ميگرفت گفت:«صبر كن تا از رييسم كسب اجازه نمايم البته فقط به رسم ادب!» بعد در حالي كه گوشي را به گوشش چسبانيده بود و قربان صدقه رييسش ميرفت اشاره كرد كه حركت كنم. اما از آنجايي كه چيزي از علم شتر سواري نمي دانستم منتظر ماندم تا تلفن ايشان تمام شود بلكه چيزي يادم دهد! ايشان وقتي ديد كه دستورش را اجرا ننموده ام كلي از رييسش معذرت خواهي نمود و گفت:«تصدقتان! گوشي!» و رو به من گفت:«پس چرا نميري؟» گفتم:«منتظرم تلفن شما تمام شود!» ايشان با رنگي پريده گفت:«من تا پايان آموزش با جناب رييس در تماس هستم!» سپس با دستش ضربه اي به پشت شتر زد و هي هي كنان حيوان را وادار به حركت نمود! در حالي كه فرمان شتر(افسار!) در دستانم بود منتظر دستورات بعدي ماندم. مربي براي هر حركتي ابتدا از رييسش رخصت ميگرفت به نحوي كه حس كردم ايشان فقط به صورت نمادين مربي من است و انگار شخص ديگري مرا آموزش ميدهد! همانگونه كه آهسته آهسته طي طريق مي نموديم مربي شروع كرد از افتخارتش تعريف كردن. در همان موقع متوجه شدم كه شتر بيچاره كف به دهان آورده و مشغول ماغ كشيدن است. خيلي دلم به حالش مي سوخت و از اينكه باعث عذاب آن زبان بسته شده بودم به خودم لعنت مي فرستادم. در همان اثني حيوان بدبخت ناگهان ايستاد و پاهايش به لرزه افتاد. با نگراني به مربي گفتم:«ببخشيد استاد!» كه پريد ميان حرفم و در حالي كه دستش را روي گوشي گذاشته بود تا صدايش به آن سوي خط نرود گفت:«به من نگو استاد! به من بگو رييس!» گفتم چشم و اضافه كردم:«اين زبان بسته ديگر ياراي حركت ندارد» ايشان در حالي كه مثلا مشغول برآورد موقعيت بود از رييسش كسب تكليف كرد. بعد در حالي كه انگار چيزي كشف كرده و يا لااقل اينگونه وانمود ميكرد كه چيزي كشف نموده بشكني زد و گفت:«چاره اش يك مسابقه تداركاتي است!» و سريع از جيب كتش يك لاكپشت ريغو و مُردني در آورد و آن را در كنار پاهاي شتر روي زمين گذاشت و گفت:«اين لاكپشت جزو سريعترين و باهوش ترين حيوانات روي زمين است و مي تواند حريف چغر و قدري براي شتر ما باشد!». لاكپشت خيلي ناز داشت و آنقدر التماسش كرديم و كاهو و دلار و اينها نشانش داديم تا حاضر شد سرش را از لاكش خارج نموده و حركت كند! پس از چند ساعت لاكپشت كلي از ما جلو افتاده بود! آقاي صندليان هم در حالي كه با رييسش چت ميكرد و چاره جويي مينمود مدام با لگد شتر را وادار به حركت مي كرد! ايشان در حالي كه لبخند آب زير كاهانه اي ميزد گفت:«عجب موقعيت توپي!» بعد با آن يكي موبايلش با شخصي به نام «شيركُش!» تماس گرفت و از ايشان دعوت كرد تا براي كشيدن افسار شتر به آنجا بيايد و قراردادي نجومي امضا كند! سپس مشغول دادن گزارش به رييسش شد وگفت:«جناب رييس! حله! طرف گول خورد! تا اون باشه واسه ما شاخ نشه و نره با غريبه ها مصاحبه كنه!» چيزي نگذشته بود كه آقاي شيركُش به ما رسيد و با خوشحالي افسار شتر را گرفت و كشيد! به هزار ضرب و زور به نزديكيهاي لاكپشت رسيده بوديم كه ناگهان شتر بيچاره رَم كرد و شيركُش بيچاره را زير دست و پايش له نمود! از ترس نفسم بند آمده بود اما آقاي صندليان در حالي كه قند توي دلش ْآب ميشد مشغول شرح دادن ماجرا براي رييسش بود! ثانيه اي بعد شتر بيچاره بُكسُواد كرد و نقش زمين شد اما آقاي صندليان به روي خودش نياورد و بابت اينكه توانسته بوديم با فاصله اي چند صد كيلومتري از لاكپشت به مقام دومي برسيم بهم تبريك گفت و قول داد كه در آينده نزديك ميتوانيم با فاصله كمتري از لاكپشت به مقام دومي برسيم!! با عصبانيت گفتم:«شما اصلا استقلال كاري نداري!» اما ايشان با خونسردي تمام خودش را به آن راه زد و گفت:«من استقلال كامل دارم ولي از خرد جمعي هم استفاده ميكنم! حالا اين وسط ممكن است يك نفر خرَدَش به خِرَد بقيه بچربد! چه ربطي به استقلال كاري دارد!» در همين بين از طرف فدراسيون شتر سواران اخطاريه آوردند و تهديد نموده بودند كه شترهايمان را تعليق مي كنند! اما آقاي صندليان نامه را كناري پرت كرد و گفت:«برو بابا!» و بعد دوباره مجيزگويي رييسش را از سر گرفت. خلاصه آن روز با اعصابي داغان به خانه بازگشتم و از پر رويي بعضي ها به تنگ آمده بودم! همان موقع به اين نتيجه رسيدم اينكه مي گويند شتر سواري دولا دولا نميشود كاملا حرف بي اساسي است و آموختم كه تمام مزه شتر سواري به همان دولا دولا بودنش است!!
*صندليان: صندل+يان- صندلي+آن!
با پُر رويي تمام هنوز ادامه دارد . . . .!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 18/11/88

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

ايجاد سيستم لايك زني و لاك زني و غيره!

كلي از دوستان از طريق كف گرگي و اردنگ و سبيل آتشين و اينها به ما گله كرده اند كه نميتونن توي وبلاگ ما كامنت بچپانند. خدا به سر شاهده تقصير ما نيست و تقصير آقاي بلاگ اسپاته. كلا انگار با ديال آپ و سيستم اينترنتي پيزوري ايران زياد سازگار نيست. البته برخي از دوستان هم گفتن كه سيستم كامنت گذاشتن اينجا خيلي پيچيده است و به عقل كامل آنها قد نميده كه چجوري ازش بهره برداري كنند! به هر حال به توصيه برخي از وبلاگ نويسان و نخبگان و بيكاران بر آن شديم تا براي آنهايي كه نمي توانند كامنت بگذارند و حتما بايد يك كاري انجام بدهند و يك چيزي بگويند و بروند و هم براي اينكه اين جماعت سرخورده نشوند و نروند توي خيابان و به خاطر اينكه نتوانسته اند اينجا نظر بگذارند بزنند و ملت را لت و پار نمايند(!)(از اون لحاظ!!) تصميم گرفتيم تا از امروز در اين وبلاگ وامانده از سيستم امتياز دهي استفاده كنيم. البته نيست الان ملت هي دوست دارن هر جا ميرن لايك بزنن به خاطر همين ما هم گفتيم از اين لايكها استفاده ابزاري كنيم!براي شركت در عمليات لايك زني ميتوانيد زين پس زير هر مطلبي كه در وبلاگ آپ ميشود بر روي اون مربع كوچولوئه كليك نموده و شصتتان را (به علامت لايك البته) به ما نشان دهيد!...از دوستان خوبي كه در اين مدت به بنده قوت قلب دادند و مرا خواندند كمال تشكر و جمال تحمل(!) را داريم خلاص!

قذافي و آموزش رانندگي!

اگر يادتان باشد روز سوم آموزش قوزك پايم آسيب ديد به همين دليل چند روزي را به اجبار در خانه ماندم تا درد پايم كمي تسكين يابد. مجبور شده بودم قوزكم را با زردچوبه و زرده تخم مرغ ببندم و همين نكته سبب شده بود تا ساق پايم بالكل زرد رنگ شود. پس از پشت سر گذاشتن دوران نقاهت دوباره شال و كلاه كردم و عازم آموزشگاه رانندگي شدم. وقتي وارد آموزشگاه شدم به منظره عجيبي برخوردم. در كل محوطه آموزشگاه و اتاق هايش خيمه برپا نموده بودند. آن هم چه خيمه هايي! خيمه هايي كه با فرش هاي قيمتي مفروش شده بودند و مملو از مبل ها و لوازم گرانبها بودند.
منشي آموزشگاه در حالي كه قليان مي كشيد اشاره كرد منتظر بمانم تا مربي ام بيايد. در همان حالي كه مجذوب محيط اطرافم شده بودم صداي سرفه اي از پشت سرم شنيدم. وقتي به سمت صدا چرخيدم كف كردم! چيزي نمانده بود همانجا وسط خيمه از هوش بروم. شخصي كه با ابهت رو به رويم ايستاده بود و سينه اش را سپر كرده بود كسي نبود جز « سرهنگ قذافي»!
آقاي قذافي با چشماني ترسناك مرا نگريست و با لهجه اي عربي گفت: «دنبالم بيا اي رعيت!» از اينكه فارسي را به خوبي تلفظ مينمود تعجبي نكردم زيرا زبان ما فرق چنداني با زبان آنها ندارد ولي با اين حال با ترس و لرز به دنبالش راه افتادم تا به يك خودرو نيسان وانت رسيديم. نهيب زد كه سوار شوم و خودش هم به سمت پشت وانت رفت. وقتي ديدم كه پشت وانت هم خيمه زده اند نزديك بود از شدت تعجب چشمانم سياهي رود و فشارم بيافتد!
آقاي قذافي وارد چادرش شد و من هم تك و تنها جلوي وانت نشستم. در آينه قسمتي از داخل خيمه معلوم بود و ديدم كه جناب سرهنگ روي مبل نشسته و چند نديمه بادش ميزنند و گماشته اي هم برايش ماالشعير مي ريزد! سرهنگ از داخل چادر سرش را به من نزديك كرد و گفت:«تحرك الي ايالات المتحده الآفريقا!» (يعني به سمت ايالات متحده آفريقا حركت كن!) گفتم:«منظورتان همان ميدان آفريقاي خودمان است؟» جواب داد: «نعم! ميدان ايالات متحده آفريقا!» گفتم:«ولي استاد! من رانندگي بلد نيستم!» با چشماني خونبار به من خيره شد و فرياد زد: « اي خيره سر! ماذا استاد؟!(استاد چيه!؟) من شاه شاهان هستم! افهم؟!(فهميدي!؟)» با حالتي ترسان و لرزان سرم را به نشانه تاييد تكان دادم. آقاي سرهنگ گفت:« حداقل ذلك(آن) دنده را خلاص كن و حواست به فرمان باشد!!» ديدم كه با اشاره جناب سرهنگ چند نفر بَرده سفيد پوست به پشت وانت رفتند و شروع كردند به هُل دادن!من هم فرمان را محكم در دستانم مي فشردم و آن را در جهاتي كه مربي ام فرمان ميداد مي چرخاندم.
تا آن لحظه آقاي قذافي با پيژامه راه راه و عرقگير ركابي خردلي در خيمه اش نشسته بود اما وقتي مسافتي به قاعده چند متر را پيموديم متوجه شدم كه ايشان لباسهايشان را تعويض نموده و البسه جديد به تن كرده. وقتي متوجه نگاهم شد با حالتي عشوه گرانه گفت:«خوب شدم الان؟» با اينكه از سليقه و طرز لباس پوشيدنش چندشم شده بود گفتم:«واي چقدر ناز شدين شما! اين لباس چقدر برازنده تان است! صورتي خيلي بهتون مياد! مخصوصا اون خال خالي هاي نارنجيش!» وقتي سرهنگ نظر من را در مورد لباسش شنيد لبخندي از سر رضايت زد و با نخوت روي مبل نشست. همانطور كه از توي آيينه زاغ سياهش را چوب ميزدم متوجه شدم كه كيف لوازم آرايشش را روي ميز توالت گذاشت و مشغول آرايش كردن خودش شد! حال تهوع بهم دست داده بود با اين حال به دليل ترس زياد خودم را كنترل كردم. چيزي از آرايشش نگذشته بود كه سرش را داخل كابين كرد و گفت:« اِوا . . .التراب علي راسي(يعني خاك بر سرم!)» و با حالتي دستپاچه دوباره گفت:« بنكيك(پن كيك!) و سرمه ام تمام شده! مقابل يك مغازه لوازم آرايشي بهداشتي توقف كن!»
امر ايشان را اجابت نمودم و وقتي به فروشگاه مورد نظر ايشان رسيديم با اشاره به بَِرده ها فهماندم كه ديگر هُل ندهند! متوجه شدم يكي از نديمه ها وارد فروشگاه شد و پس از مدتي با انواع و اقسام لوازم بزك دوزك به خيمه پشت وانت مراجعت نمود. خودم را خيلي كنترل كردم تا جلوي خنده را بگيرم وگرنه سرم به باد ميرفت. دوباره برده ها مشغول هل دادن شدند و من هم حواسم را متوجه فرمان نمودم. همان جا بود كه پي بردم جناب سرهنگ لباسش را با نوع آرايشش سِت ميكند نه بالعكس!
هنوز مسافتي طي نكرده بوديم كه فهميدم مربي دوباره لباسهايش را تعويض كرده و اينبار يك كُت زرد و يك شلوار قرمز پوشيده و روي كتش هم يك شنل بنفش انداخته بود و همانطور كه نديمه ها برايش چنگ مي نواختند به خودش سرخاب و سفيداب مي ماليد! به دليل اينكه هنوز قوزك پايم كاملا خوب نشده بود مجبور شده بودم تا دمپايي به پا كنم. اينبار وقتي جناب سرهنگ سرش را وارد كابين كرد به پايم زُل زد و پرسيد:«آهاي شباب! جرا(چرا!) اقدامت(پاهايت) به لون(رنگ) زرد در آمده! هذا مُد الجديد!؟(آيا اين مُدِ جديده!؟)» من هم كه شيطنتم گل كرده بود خودم را از تك و تا نيانداختم و جواب مثبت دادم. از داخل آيينه ديدم كه مربي مشغول رنگ نمودن ساق پايش شده و به آن رنگ زرد مي مالد!
وقتي رنگ زدن پايش تمام شد مرا صدا نمود و از داخل آيينه پايش را نشانم داد و پرسيد:«خوبه؟ بهم مياد؟» در حالي كه قند توي دلم آب ميشد جواب دادم:«عاليه شاه شاهان! چقدر هم به چشماتون مياد!»و برق رضايت را در چشمانش ديدم. همان طور كه مشغول حركت بوديم موبايل سرهنگ زنگ خورد. آقاي قذافي موبايلش را در در حالت اسپيكر(آيفون) قرار داد به نحوي كه حتي من هم صداي شخص آن سوي خط را ميشنيدم. صدا از آن سوي خط گفت:«سلام سرهنگ! پس فردا نوبت نشست سالانه اعضاي سازمان ملل است! جان مادرت يكي دو دست كت و شلوار با كلاس بخر و آن موهاي فرفري ات را هم كوتاه كن! اين اروپايي ها عقلشان به چشمشان است! آبدارچي سازمان ملل هم كلي بابت كاغذ پاره هايي كه آنجا ريختي از دستت شاكي است! از الان همه غصه شان گرفته كه چطوري نطق هاي طولاني ات را تحمل كنند! تو را به خدا اينقدر آبروي ما را نبر!» آقاي قذافي متوجه خنده هاي من شد و دستور داد تا افرادش يك گوشمالي درست و حسابي بهم بدهند. پس از اينكه كتك مفصلي خوردم با حالتي افتان و خيزان خود را به خانه رساندم و به دهانم كه بي موقع باز شده بود لعنت فرستادم!
باز هم ادامه دارد!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 15/11/88

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

آقاي «موكت بافان» و آموزش رانندگي!

پس از دومين روز آموزش به دليل بروز سر درد چند روزي به استراحت احتياج داشتم. بعد از اينكه سه روز در خانه به تجديد قوا پرداختم با انرژي مضاعف به سمت آموزشگاه رانندگي رهسپار شدم تا شايد اين بار بتوانم بر اندوخته هايم پيرامون علم رانندگي بيافزايم. در همان راهي كه به سمت آموزشگاه ختم ميشد مشغول پياده روي بودم كه پايم درون چاله رفت و پيچ خورد اما آنقدر فكرم مشغول بود كه متوجه درد قوزك پايم نشدم. وقتي به آموزشگاه رسيدم متوجه شدم كه در همين سه روز كلي نغييرات در حياط آنجا به وجود آمده و چند دستگاه لوازم بدنسازي از همان هايي كه در پاركها وجود دارد در محوطه نصب شده. هميشه دوست داشتم تا بفهمم چرا مسئولين اينقدر به عضلاني شدن مردم علاقه مندند! منشي آموزشگاه در حالي كه مشغول تقويت عضلات سرشانه اش بود و به خودش آمپول ميزد به من اشاره كرد تا سر جايم منتظر مربي بمانم. در دو جلسه قبل چيز دندانگيري پيرامون رانندگي نياموخته بودم و به همين دليل استرسم مضاعف شده بود. غرق در افكارم بودم كه دستي بر شانه ام خورد. به پشت سرم نگاهي انداختم و از ديدن چهره خنده رويي كه مقابلم ايستاده بود يكه خوردم. خودش بود! آقاي «موكت بافان»! به دليل سابقه اي كه از ايشان سراغ داشتم سريع خودم را جمع و جور كردم و دستي به موهايم كه كمي سيخ ايستاده بود كشيدم و تمام دكمه هاي پيراهنم را بستم! حتي چيزي نمانده بود كه به ياد دوران سربازي به صورت نظامي به ايشان احترام بگذارم! مربي بدون اينكه چيزي بگويد اشاره كرد تا سوار وسيله نقليه اي كه گوشه حياط پارك بود بشوم. نگاهي به گوشه حياط انداختم و فقط يك دستگاه موتور سيكلت ديدم. آقاي موكت بافان كنار موتور ايستاد و منتظر شد تا سوار شوم. با حالتي بهتزده سوار موتور شدم و متوجه شدم كه ايشان نيز ترك آن سوار شد و دستانش را به دور كمرم حلقه نمود. در همان حالي كه مشغول گذاشتن كلاه ايمني بر روي سرش بود گفت:«آتيش كن بريم!» گفتم:«ببخشيد جناب! فكر كنم اشتباهي رخ داده. بنده قرار بود كه با اتومبيل رانندگي كنم نه با موتور» ايشان لبخندي حواله ام داد و گفت:«من هم وقتي ميخواستم پشت فرمان هواپيما بنشينم همين حس را داشتم. ولي در كل تمام وسايل نقليه سر و ته يك كرباس هستند» و سپس نگاهي پُر معني به سمت درختكاريها و چمن هاي حياط انداخت!! نمي دانم چرا ناگهان برآشفت و گفت:«تو انگار خيلي پرتي! الان ساعت اوج ترافيكه! موتور بهتره! دِ برو ديگه!» گفتم من اصلا موتورسواري بلد نيستم. جواب داد:«پس با پاهايت موتور را بران!» در همان حالي كه با مشقت فراوان و با استفاده از نيروي پاهايم موتورسيكلت را مي راندم آقاي موكت بافان آهي كشيد و گفت:«برو سمت تونل توحيد!» پس از چند دقيقه انگار كه تازه يادش آمده بايد به من رانندگي ياد بدهد گفت:«يك راننده خوب هميشه يك خلبان خوب هم هست! هميشه بايد شش دانگ حواست به روبرو باشد! فقط روبرو! هميشه بايد حرف كاپيتان و برج مراقبت را گوش كني تا سقوط نكني!» و اضافه نمود:«حالا كمي پاهايت را تندتر حركت بده و سعي كن تِيك آف خوبي داشته باشي! البته قبل از حركت بايد از برج مراقبت اجازه پرواز را بگيري وگرنه ممكن است اوضاع خطري شود!» گفتم:«ببخشيد كاپيتان! ممكن است چند ساعت طول بكشد تا به مقصد برسيم. بهتر نيست با مترو برويم؟» اين را كه گفتم انگار نمك به زخم ايشان پاشيدم زيرا آه عميقي كشيد و گفت:«اولا مترو شلوغ است. ثانيا كدام مترو؟ كدام بودجه؟ كدام كشك؟ من تا تكليف صاحبش مشخص نشود كاري به كارش ندارم!» پس از لحظاتي كه در سكوت گذشت كاپيتان انگشت سبابه اش را در امتداد صورتم گرفت و به برج ميلاد اشاره كرد و گفت:«اين وقتي تحويل من شد شبيه تيربرق بود! اما ببين چقدر خوب بلند شده! آدم وقتي قد و قامتش را ميبيند كيف ميكند!» در دلم گفتم خدا كند كه استقامتش هم خوب باشد! در حين همين مكالمات به تابلوي ورود ممنوع رسيديم. ايشان به بنده يادآوري كرد كه اين تابلو فقط براي عوام كاربرد دارد و گفت:«يك راننده زبده نبايد به اين تابلو توجه كند و بايد به هر زمينه اي ورود كند حتي اگر در آن تخصص نداشته باشد! يك راننده خوب يكروز ميتواند آرايشگر باشد يكروز كله پز و يكروز ديگر مدير كل! همه اينها منوط به اين است كه شما به هر جايي سرك بكشي و خودت را نخود هر آش كني! اينطوري بيشتر توي چشم هستي و اگر قرار شد تا در انتخابات يا چيز ديگري شركت كني آدم شناخته شده اي هستي!» متوجه شدم وقتي كاپيتان كلمه انتخابات را بر زبان آورد چند آه عميق كشيد و سرش را روي شانه هايم گذاشت. احساس كردم به افقهاي دور خيره شده و حتي شنيدم كه زير لب گفت:«درد هجري كشيده ام كه مپرس!»
وقتي به تونل توحيد رسيديم شب شده بود. برگشتم و گفتم:«كاپيتان خيلي دير رسيديم. تونل شبها تعطيل است! راستي وقتي تونل تعطيل است مردم از كجا عبور كنند؟» در حالي كه به پهناي صورت اشك ميريخت و به تونل خيره شده بود و در همان حال كلاه ايمني مخصوص معدن را بر سرش ميگذاشت گفت:«من خودم تعطيلش كردم. مردم هم ميتوانند از همان راهي كه قبلا عبور مي كردند حركت كنند! اين تونل مثل فرزندم است مثل يك تابلوي نقاشي است! خيلي برايش خون دل خوردم. شبها تعطيلش ميكنم تا ديرتر خراب بشود! آخر هنوز آب بندي نشده و چند تا از پيچ و مهره هايش هم شل و ول است! خودم هر شب به اينجا مي آيم و ديواره هايش را ناز ميكنم و با تونل كوچولويم حرف ميزنم! وقتي شنيدم روز اول افتتاح درون تونل تصادف شده چهار ستون بدنم لرزيد. گفتم نكند خدايي نكرده به ديواره اش خط و خش افتاده باشد! اما چون درست نيست كه آدم عاقل تنهايي وارد تونل شود هر شب با يكي از شاگردانم اينجا ميايم!» پرسيدم:«راستي از بقيه پروژه ها چه خبر؟» كاپيتان با حالتي عصبي جواب داد:«ديگه داري پُر رو ميشي! من جواب پُر رو ها رو نميدم! زود از جلوي چشمام دور شو!» همانجا بود كه متوجه شدم ايشان فقط جلوي جمع با آدم مهربان است اما در تنهايي و در ميان خودي ها آدم را در حد سوسك تحقير ميكند و رفتارش آدم را ياد يكي از همكارانش مي اندازد! در حال خروج از تونل بودم كه متوجه شدم كاپيتان سوار موتور شد و گازش را گرفت و رفت. نميدانم چرا احساس كردم ايشان به سمت خيابان دولت ميرود شايد دليلش بر مي گردد به همان قضيه ورود ممنوع و اينها! كمي كه راه رفتم تازه متوجه درد قوزك پايم شدم و لنگان لنگان به سمت خانه رفتم و در دلم به آن چاله بد و بيراه گفتم! امروز هم از رانندگي چيزي ياد نگرفتم ولي اين را فهميدم كه آدم در هر جايي كه باشد بايد حفظ ظاهر كند تا بتواند به روياهايش برسد!
اين داستان هنوز ادامه دارد. . . !
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 14/11/88

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

آقاي «كوكب سالاري» و آموزش رانندگي!

به بنده شديدا گوشزد نموده اند كه در اين ستون به هيچ وجه از كسي اسم برده نشود! به همين دليل من هم مجبور شده ام تا براي شخصيتهاي آموزشگاه رانندگي از اسامي مستعار استفاده كنم! از خوانندگان گرامي خواهشمنديم كه خودشان با استفاده از نبوغشان متوجه منظور ما بشوند!
همانطور كه ديروز خدمت شما عرض كردم قرار شده در اين ستون خاطرات مربوط به كلاسهاي آموزش رانندگي ام را براي شما نقل كنم. روز قبل شما خوانديد كه پدرم با كمك عمويم توانسته بودند يك دستگاه پيكان بخرند تا اينجانب با مسافركشي امرار معاش كنم ولي من اصلا رانندگي بلد نبودم. همچنين فهميديد كه چه مشكلاتي در اولين روز آموزش براي من به وجود آمد و باعث شد تا يك هفته از رانندگي محروم شوم. به هر حال در اين يك هفته كه از شركت در كلاسهاي رانندگي منع شده بودم تصميم گرفتم تا وقتم را بيهوده تلف ننموده و آيين نامه رانندگي را مطالعه كنم. پس از پايان دوران محروميت دوباره به سمت آموزشگاه رانندگي رهسپار شدم و مجددا ثبت نام نمودم. در همان حالي كه منتظر مربي ام بودم ناگهان ديدم كه جناب آقاي «كوكب سالاري»(!) از اتاق مربيان خارج شد و به سمت من آمد و گفت:«سلامي چو بوي خوش آشنايي!». من در حالي كه دست و پايم را گم كرده بودم جواب ايشان را دادم. آقاي كوكب سالاري دستش را به گردنم انداخت و در حالي كه به سمت ماشين حركت مي كرديم با صداي بلند ميخنديد. ايشان هيكل درشت و تنومندي داشت و همين نكته باعث شد تا من تحت تاثير ايشان قرار گرفته و ياد روز اول آموزش بيافتم! اما وقتي سوار خودروي سمند شديم از بابت كمبود فضا و فشار و اينها كمي خيالم راحت شد. البته خودم هم خوب ميدانستم كه به اين ماشينهاي وطني اطميناني نيست ولي به هر حال زياد به اين مسئله فكر نمي كردم. از مربي پرسيدم:«حالا چرا سمند؟» و ايشان با فيگور شاعرانه شان جواب داد:«همين سمند كافيه براي جوري قافيه!». مربي در حالي كه كمربندش را ميبست شروع به ارائه توضيحاتي پيرامون فنون رانندگي نمود و گفت:«قبل از رانندگي اول بايد به صادراتِ غير نفتي توجه كني!» و بعد در حالي كه خنده شيطنت آميزي بر لبانش نقش بسته بود ادامه داد:« "ص" صادرات يعني صندلي! اول بايد صندلي ات را متناسب با قد و هيكلت تنظيم كني! به قول سهراب: "بسي رنج بردم بر اين صندلي‘عجب تكيه دادم به اين صندلي!". . ."الف" اولي صادرات يعني آيينه وسط كه كمك ميكند حواست به پشت سرت باشد! . . . "د" يعني دنده! . . . "ر" يعني راهنما و خيلي خيلي مهم است چون باعث ميشود اطرافيانت بدانند كه تو مسيرت به كدامين جهت است و نتوانند زيرآبت را بزنند! . . ."الف" دوم يعني آيينه! هميشه حواست باشد اجسامي كه در آيينه رويت ميشوند في الواقع به شما نزديكترند و اگر حواست جمع نباشد و حريفت را كوچك فرض كني ممكن است هم خودت و هم صندلي ات به فنا برويد! و در آخر "ت" هم به معني ترمز دستي است كه حياتي ترين وسيله در اتومبيل است و توضيح هم ندارد! غير نفتي اش هم يعني اينكه اين وسايل به بنزين كاري ندارند و در حالت خاموش هم ميتواني چكشان كني!»
در همان حالي كه ايشان مشغول توضيح دادن "صادرات" بود متوجه شدم كه پرده گوشهايم در آستانه پارگي است! مربي آنقدر بلند بلند حرف ميزد و تُن صدايش رسا بود كه كوبيده شدن كلمات را بر پرده گوشم به وضوح احساس مي كردم. آقاي مربي همچنين دوست داشت هنگام سخنراني دستانش را مدام حركت دهد كه همين موضوع باعث شد تا برخي مواقع دست چپ ايشان كاملا به صورت تصادفي با سمت راست صورت من برخورد كند! ماشاله هزار ماشاله دستشان هم خيلي سنگين بود! پس از اينكه توضيحاتشان پيرامون صادرات تمام شد به من امر فرمودند كه با حفظ تمام موازين و مقررات به سمت بهارستان حركت كنم! پس از اينكه چند باري خاموش كردم بالاخره توانستم با كمك مربي كمي خودرو را حركت دهم. از اينكه توانسته بودم خودرو را كمي حركت دهم خيلي خوشحال بودم به طوري كه آقاي كوكب سالاري هم متوجه شادي من شد و قريحه شاعرانه اش را به كار انداخت و گفت:«سمند نشستگانيم اي گاز و دنده برخيز! بگو به به» و بعد با صداي بلند خنديد. بعد دوباره به آرامي شورع به حركت كرديم. در همان حال ايشان گفت:«به قول سعدي راننده خوب راننده ايست كه سرعتش از سي كيلومتر در ساعت تجاوز نكند! و به قول حافظ يك راننده خوب بايد هميشه يك پايش روي ترمز باشد تا در مواقع لزوم سريع فشارش دهد زيرا به قول رودكي "اي ميرزا شوفر آهسته ران‘خطر در كمين است! به به» كمي كه خودرو شتاب گرفت گفت:«بزن دنده دو!». كمي كه بيشتر سرعت گرفتيم خواستم بزنم دنده سه كه ايشان عصباني شد و در حالي كه چهره اش سرخ شده بود گفت:«اوهوي! چه خبرته عمو! به قول عطار يك راننده خوب فقط با دنده يك و فوق فوقش دو رانندگي ميكند و در مواقع لزوم هم دنده عقب ميرود! به قول باباطاهر "دنده همين يك و دو باشد پس غنيمت شمريدش صحبت!" به به» آقاي مربي عادت داشت در هنگام صحبت كردن و يا بهتر است بگويم فرياد زدن به سمت مخاطبش خم شود و از نزديك اقدام به شفاف سازي نمايد به همين دليل آن قسمت از صورت بنده كه طرف ايشان بود تقريبا خيس و البته شفاف شده بود! البته گوش سمت راستم هم بالكل از كار افتاده بود!
كلا آقاي كوكب سالاري علاقه عجيبي به شعر و شاعري داشت و مدام در لحظات مختلف اشعار متفاوت مي سراييد! مثلا اگر اطرافمان شلوغ ميشد از مثنوي معنوي شعر مي خواند و اگر كسي بد رانندگي ميكرد و او را عصبي مي نمود اشعار ايرج ميرزا را به زبان مي آورد!
هنوز نيم ساعت از كلاس نگذشته بود كه ناگهان آقاي كوكب سالاري نگاهي به ساعتش انداخت و به من اشاره كرد تا از ماشين پياده شوم و گفت:«خوب بسه ديگه! من بايد بروم و براي نماينده ها در وصف يكي از لوايح چند بيت شعر بخوانم تا آنها هم به به كنان و چه چه كنان لايحه را تصويب نمايند! به قول شاعر: نخود نخود هر كه رَوَد خانه خود!» پس از اين گفتگو من از ماشين پياده شدم و مشاهده نمودم كه ايشان با خودروي سمندشان با همان سرعت سي كيلومتر در ساعت به سمت محل قرارشان حركت نمودند.
خلاصه در آن روز من بيشتر از اينكه رانندگي ياد بگيرم ادبياتم تقويت شد و كلي شعر از بر نمودم و دست از پا درازتر به خانه بازگشتم تا شايد بتوانم كمي در سكوت به پرده هاي گوشم استراحت دهم ولي الحق و الانصاف آقاي كوكب سالاري آدم بامزه اي بود!
اين داستان همچنان ادامه دارد . . . .!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 13/11/88

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

هركول و آموزش رانندگي!

از امروز تصميم گرفته ام تا خاطراتم را از كلاسهاي آموزش رانندگي براي شما نقل كنم. راستش اين حكايت رانندگي ياد گرفتن من آنقدر پر فراز و نشيب است كه ميشود از آن چندين جلد كتاب نوشت. به هر حال از اين به بعد اگر اتفاق خاصي نيفتد هر روز در اين ستون يكي از خاطرات بنده را پيرامون اين قضيه خواهيد خواند!
قضيه از آن روزي شروع شد كه در خانه نشسته بودم در قسمت نيازمندي هاي روزنامه ها به دنبال كار ميگشتم. پس از فارق التحصيلي از دانشگاه مدركم را به عنوان دَمكُني در اختيار مادرم قرار داده بودم و خودم هم در به در دنبال كار بودم. در همان حالي كه روزنامه را به دست گرفته بودم و آگهي مربوط به «استخدام راننده جرثقيل و كارگر معدن ترجيحا خانم!» را ميخواندم پدرم با خوشحالي وارد خانه شد و گفت كه به همراه برادرش يعني عموي من توانسته اند با هزار جور قرض و وام و اينها يك پيكان لكنته بخرند تا آنرا به عنوان امانت به من بسپارند تا با استفاده از آن مسافركشي نموده و هم من از بيكاري دربيايم و هم دو قِران سود نصيب آنها شود.
در همان هنگامي كه به همراه خانواده محترم مشغول شادي و پايكوبي بوديم ناگهان به ياد آوردم كه بنده اصلا رانندگي بلد نيستم! وقتي اين نكته را بر زبان راندم حركات موزون پدرم ناگهان متوقف شد و در همان حالي كه كمرش به سمت غرب و گردنش به سمت شرق متمايل شده بود خشكش زد زيرا تازه فهميده بود كه در خاندان ما هيچكسي رانندگي بلد نبوده! به هر حال با استفاده از خردِ جمعي تصميم بر آن شد تا با استفاده از پس انداز خانواده من را در كلاسهاي آموزش رانندگي ثبت نام كنند.
روز اول:
روز اول استرس عجيبي داشتم. وارد آموزشگاه شدم. منشي با حركت سر به من اشاره كرد تا پشت فرمان رنوي زردي كه جلوي آموزشگاه پارك شده بنشينم و منتظر شوم تا مربي ام بيايد. من كمي چاق و قد بلند بودم و رنو هم ماشين كوچكي بود به همين دليل كمي در آن معذب بودم. در همان حالي كه با صندلي و فرمان كلنجار ميرفتم ديدم كه يك آقاي تنومند كه شبيه هركول بود به سمت من مي آيد. نزديكتر كه شد از تعجب دهانم باز ماند. آن شخص كسي نبود جز آقاي رضازاده! در همان حالت بهتزدگي بودم كه آقاي رضازاده درب ماشين را باز كرد و براي سوار شدن تلاش نمود. خلاصه پس از چند دقيقه تلاش و با هزار ضرب و زور و كمك رهگذران ايشان سوار رنو شد ولي از آنجايي كه فضا براي هر دوي ما بسيار محدود بود نيمي از هيكل ورزشكاري ايشان روي گرده من سوار شد و چشمانم سياهي رفت. نفسهايم بدجوري به شماره افتاده بود ولي با اين حال خودم را كنترل كردم و به ايشان سلام دادم. در همان حالي كه صورتم به شيشه چسبيده بود پرسيدم:« بهتر نيست اين خودرو را با يك خودروي جادارتر تعويض نماييم!؟» كه ايشان با حالتي قاطعانه جواب داد:« نخير! اتفاقا الان فضا خيلي هم خوب و مناسب است!». آنقدر فشار وارده زياد بود كه حس ميكردم خودروي حامل ما شبيه كمپوت شده. با سختي فراوان و در حالي كه گوش چپ آقاي مربي زير بيني ام بود پرسيدم:« الان چه كار كنم استاد؟» جواب داد: « خوب حركت كن ديگه!» گفتم:« آخه من كه رانندگي بلد نيستم!» جواب داد:« مهم نيست! يكي دوبار كه استارت بزني ياد ميگيري!»
هنوز صحبت ايشان تمام نشده بود كه هر چهارتا لاستيك رنو تركيد و صندليها نيز شكست و رنو پهن زمين شد! دردِ شديدي را در استخوان لگنم حس ميكردم اما خودم را نباختم و از مربي پرسيدم كه حالا چه كنم؟ ايشان در حالي كه ميخنديد و سرش را به اطراف ميچرخاند گفت:« اگه واقعا راننده باشي ميتواني همينجوري هم ماشين را براني!» به ايشان گفتم كه استرس دارم و عقلم كار نميكند. آقاي مربي در همان حال از جيب كتش يك بطري آب معدني درآورد و تعارفم كرد. گفتم:« مادرم گفته كه از غريبه ها خوراكي نگيرم!» اما آقاي هركول اصرار كرد و گفت: «مربي ها به شاگردانشان محرم هستند پس اين آب رو بگير و بنوش!» در حالي كه دستم تقريبا له شده بود آنرا از زير بغل مربي خارج كردم. بطري را گرفتم و سر كشيدم.
پس از نوشيدن آب معدني احساس عجيبي در من پديد آمد و حس كردم كه انگار پشت تريلي نشسته ام و احساس قدرت بهم دست داد. با اينكه در همان جا ساكن ايستاده بوديم اما در همان حال توهم زدم كه شوماخر هستم و در پيستِ فرمول يك در حال حركت ميباشم!
بقيه ماجرا را يادم نيست. فقط وقتي چشمانم را گشودم خود را در بازداشتگاه يافتم. از افسر نگهبان جرمم را پرسيدم و ايشان جواب داد: « دوپينگ!» هرچه قدر گفتم كه من در طول عمرم حتي سيگار هم نكشيده ام به خرجش نرفت. گفتم تقصير من نبوده و شايد تقصير مربي ام بوده كه آب معدني فاسد شده به خورد من داده اما باز هم قبول نكردند. گفتم شايد فضاي محدود و فشاراتِ وارده و تعرق بيش از حد مربي باعثِ مسموم شدنم شده اما اين فرضيه را هم رد كردند و گفتند كه مربي ام اين قضيه را تكذيب كرده و حتي اضافه كردند كه از من نمونه گيري شده و در نمونه ام موادِ نيروزا مشاهده شده. گفتم آيا از مربي ام هم نمونه گرفته ايد؟ و جواب دادند:« ايشان سرشان شلوغ بود و به جاي ايشان از همكارشان نمونه گرفتيم كه نتيجه منفي بود!» به اين نتيجه رسيدم كه تقصير از من بوده كه حرف مادرم را گوش نكرده ام و يادم رفته بود كه نبايد از غريبه ها قاقالي لي قبول كنم!
به هر حال بنده را يك هفته از شركت در كلاسهاي تعليم رانندگي محروم كردند. در حالي كه مشغول سپري نمودن دوران محروميتم بودم متوجه شدم كه مربي ام براي خودش يك آموزشگاه رانندگي تاسيس كرده.
اين اولين خاطره من از اولين روزي بود كه در كلاس رانندگي شركت كردم. اگر اوضاع آب و هوا مساعد باشد در روزهاي آتي الباقي خاطراتم را نيز از اين كلاسها براي شما نقل خواهم نمود. پس فعلا اين جريان و من و آموزشگاه رانندگي ادامه دارد . . . !
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» (با تغيير نام رضازاده به هركول) به تاريخ 12/11/88

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!