دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۱

چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۱

فرودگاهی کنار گورستان...

در فرودگاهی نزديکی‌های بهشت زهرا، سخت است بُغضت را مُدام فرو دهی تا آخرین تصويری که از تو در یادِ دوستت می‌ماند آغشته به لبخند باشد...
در فرودگاهی نزديکی‌های بهشت‌ زهرا، سخت است اشک‌های مادری را ببينی که از چشمانِ کم‌سويش سر ريز می‌شوند و تو مجبور باشی بُغضت را مُدام فرو دهی تا هِق‌هِق‌ات غمش را سنگين‌تر نکند...
در فرودگاهی نزديکی‌های بهشت زهرا، سخت است چشمانِ سرخ ِ پدری را ببينی که دختر ِ دوست‌داشتنی‌اش را در آغوش می‌فشارد و اشک‌های درشتش روی گونه‌های چروکيده و آفتاب‌سوخته‌اش سُر می‌خورند و وقتی می‌فهمد که مسافرش اضافه بار دارد شبیهِ کسی که دنيا را به او داده‌اند می‌دود تا به بهانه‌ی تحويل گرفتن‌ ِ اضافه‌های بار يکبار دیگر دخترکش را ببيند و باز بوسه‌ای نثارش کند، هر چند درب‌های اتوماتيکِ لعنتی‌ای که معلوم نيست چشم ِ الکترونيکی‌ ِ کوفتی‌‌شان کدام گوری نصب شده شبيهِ گيوتينی افقی بوسه‌های‌شان را قطع می‌کند و تو باز بُغضت را فرو می‌دهی تا...
در فرودگاهی نزديکی‌های بهشت زهرا؛ سخت است... همه چيز سخت می‌شود، بُغض را توی گلويت احتکار می‌کنی، نفس کشيدن برای‌ات سخت می‌شود، به همه دلگرمی می‌دهی و همه‌ی زورَت را می‌زنی تا اطرافيانِ سرخ‌چشم‌ات را بخندانی، به هر دست‌آويزی چنگ می‌زنی تا بغض کوفتی‌ات را جلوی چشم پدر و مادر و برادر ِ رفيقت نشکنی، سعی می‌کنی با رفيق ِ راهی‌ات جوری تا کنی که انگار همه‌چیز مثل قبل است...
در فرودگاهی نزديکی‌های بهشت زهرا، سخت است که قيافه‌ی حق به جانب بگيری و به رفیقت بگويی که خوش به حالت که از اين مملکت می‌روی، می‌روی و خوشبخت می‌شوی، سخت است...
در فرودگاهی نزديکی‌های بهشت زهرا؛ غمگين می‌شوی... غمی که سالی چند بار سراغ‌مان می‌آید و دچارمان می‌کند...
در فرودگاهی نزديکی‌های بهشت زهرا، ديگر حساب رفیقانی که از همينجا رفته‌اند از دستت در رفته... فقط غم ِ نبودِشان مانده و تو و فرودگاهی نزديکی‌های بهشت زهرا...
در فرودگاهی نزديکی‌های بهشت زهرا؛ قبرستانی‌ست به وسعتِ وطن ِ بی‌وفای من... قبرستانی به وسعتِ خاطره‌های ما...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!