چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۲

نيمه‌ها

آدميزاد دو نيمه دارد، نيمه‌ای به سمت عقلانيت تمايل دارد و آن يکی نيمه‌ هم خُل و ديوانه است. آن نيمه‌ای که عاقل‌مآب است و داعیه‌ی فهم دارد همان نيمه‌ی پر مصرفی‌ست که در جمع عيان می‌شود و تا چشمش به آدميزاد ديگری می‌افتد رگ غيرتش باد می‌کند و تلاش می‌کند خود را عاقل‌تر و بالغ‌تر از سايرين نشان دهد.

اما آن نيمه‌ای که ديوانه‌ است نه در جمع که در تنهايی خودش را بروز می‌دهد. آدميزاد وقتی تنها می‌شود ب
ه ديوانگی کشش دارد. آدم تنها که می‌شود نیمه‌ی ديوانه‌اش ميدان‌داری می‌کند و دست به کارهایی می‌زند که هيچ دیوانه‌ی «تمام وقتی» قادر به انجام دادن‌شان نيست.

آدم که تنها می‌شود خودش را به دست نيمه‌ی ديوانه می‌سپارد، گاه می‌خندد، گاه قهقهه می‌زند و پشت‌بندش می‌زند زير گريه؛ گاهی جلوی آیینه می‌ايستد و ليچار بار خودش می‌‌کند، گاهی لبخند تحويل خودش می‌دهد و گاهی به خودش رو تُرش می‌کند. گاهی نيمه‌ی ديوانه پر چانه‌گی می‌کند، کاری می‌کند آنقدر حرف بزنی که حتی خودت هم نفهمی چه می‌گویی. گاهی اما سکوت می‌کند و توی تنهایی‌هايت هيچ صدايی نمی‌شنوی جز صدای گاه به گاه سوت کشيدنِ گوش‌ات.

آدميزاد دو نيمه دارد. وقتی در جمع است عاقل نشان می‌دهد و همه فن حريف؛ اما تنها که می‌شود ديوانه‌ايست که خودش هم خبر از ديوانگی‌اش دارد اما اين ديوانگی‌ها را دوست دارد وگرنه دلش می‌ترکد...

وجهِ مورد علاقه!

دست خودمان نیست که بدبین شده ایم, ما را اینگونه بار آورده اند. بیشتر مان وقتی به توالت عمومی میرویم اول از هر چیز داخل چاهش را نگاه میکنیم. انگار خوش مان می آید که حال خودمان را به هم بزنیم. ما عادت کرده ایم که همیشه به گُه ترین وجه قضیه نگاه کنیم, دست خودمان نیست!

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

خاطرماتوزوئيد!

نشست و سرش را برد سمت پزشک و گفت: «ببين دکتر!... کله‌ام رو ببین!... توی کله‌ام آشوبه... دلم می‌خواد سرم رو بکوبونم تو ديوار تا بلکه جمجمه‌ام بترکه و همه‌ی اون چيزايی که توی مغزم آشوب راه انداختن بپاشن رو در و دیوار... مغزم درد می‌کنه، انگار حامله‌اس... تا حالا توی مريضات کسی بوده که مغزش حامله باشه؟»
پزشک انگار نمی‌شنيد، گاهی از بالای عينکش نگاهی به چشمان سرخ بيمار می‌انداخت و چيزهایی روی نسخه‌ می‌نوشت. بیمار اما حواسش به بی‌تفاوتی پزشک نبود و منتظر پاسخ او نماند و گفت: «حتما ديدی. حتما ديدی کسی رو که مغزش حامله شده باشه.... مگه می‌شه آدم توی اين دنيای کوفتی زندگی کنه و مغزش حامله نشه؟»

اين بار کمی منتظر شد تا شايد پزشک جوابش را بدهد اما انتظارش بی‌نتيجه بود. صدايش کمی لرزید و آرامتر از قبل گفت:
«من آدم ِ بی‌سوادی نيستم دکتر، نه خُل وضعم نه چرند می‌گم... حس می‌کنم ميليون ميليون اسپرم توی کله‌ام اين طرف و اون طرف می‌رن؛ اسپرمهايی که تلاش می‌کنن خودشون رو به تُخمک برسونن. مغز من براشون حکم همون تخمک رو داره... خودشون رو جر می‌دن تا برسن به مغزم و حامله‌اش کنن!»

يکهو سکوت کرد، انگار بغضی گلويش را می‌فشرد. فکر می‌کرد پزشک دلش بسوزد و ليوانی آب دستش بدهد اما خبری از دلسوزی و ليوان آب نبود. آب دهانش را فرو داد و گفت:«می‌دونی دکتر اين اسپرما از کجا ميان؟ اينا هر کدومشون يکی از آدمايی هستن که يه روزی اومدن توی زندگی من و بعدشم رفتن.... کاش می‌رفتن... کاش می‌رفتن و همه چيز تموم می‌شد... اما هر بار خاطره‌ی يکی‌شون که شده يکی از همون اسپرما يکراست می‌ره توی مغزم و حامله‌اش می‌کنه... مغز من حامله‌اس دکتر... حامله‌ی خاطره‌ی آدما...»

پزشک نسخه‌اش را نوشت. چند قرص اعصاب و چند داروی خواب‌آور ِ ديگر. بيمار نسخه را که گرفت صدايش را پايين آورد و پرسيد: «دارويی هست که باهاش مغز ِ حامله‌ام رو کورتاژ کنم؟... يعنی می‌شه قرصی دوايی آمپولی چيزی بنويسی تا هر چی توی مغزمه هُرّی بريزه پايين و راحتم کنه؟... اصلا دارويی هست که باهاش مغز حامله‌ی آدم خاطره‌هاش رو سقط کنه؟»

پزشک جوابی نداد، بيمار عصبی شد. دور خيز کرد و سرش را محکم به لبه ميز کوباند. کله‌اش پقی صدا داد و میلیون ميلیون اسپرم سرخ روی در و دیوار مطب پاشيده شد. کمی بعد، پزشک هم مغزش حامله شد.

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۲

برای مادربزرگ...

می‌دانی؟ گاهی «يک روز» به اندازه‌ی يک ابديت طول می‌کشد. گاهی «يک روز» که فکر می‌کنی قرار است مثل بقيه‌ی روزها باشد يکهو سر ِ ناسازگاری می‌گذارد و تو را در خودش می‌بلعد و به فرو دستها می‌برد و مبتلايت می‌کند.

گاهی «يک روز» که قرار بود «يک روز» معمولی باشد يکهو زالو می‌شود و ذره ذره روحت را می‌مکد، مکيدنی که تا ابديت طول خواهد کشيد. گاهی يک روز به قدری تلخ می‌شود که مزه‌ی زهرماری‌اش تا ابد زير زبانت می‌ماند.

می‌دانی؟ گاهی «يک روز» برای تو تمام نمی‌شود، می‌شود ده سال، صد سال، هزار سال؛ بعد همان «يک روز» تو را به اندازه‌ی همه‌ی آن هزار سالهايی که قرار نبوده حتی رنگ‌شان را هم ببينی پير می‌کند.

گاهی «يک روز» تو را در خودش حل می‌کند، گم می‌شوی درونش و تا ابد در هزار توهای بی‌پايانش در پی يافتن چيزی يا کسی يا پرسشی سرگردان می‌مانی.

می‌دانی؟ قرار بود جمعه‌ای که گذشت به ديدنش بروم. گفته بود دلش برايم تنگ شده، دلم لرزيده بود از اين حرفش، گفتم جمعه می‌آيم ديدنت. اما صبح پنجشنبه‌اش مُرد... رفت و در پنجشنبه گم شد، يا نه، مرا در آن پنجشنبه غرق کرد.

می‌دانی؟ من در يک روز ِ پنجشنبه گم شدم. تو اصلا می‌دانی «يک» روز دير رسيدن چه پيری از آدم درمی‌آورد؟ می‌دانی «يک روز» دير رسيدن چه آتشی به جانت می‌اندازد؟ می‌دانی يک روزی که قرار است تا ابد طول بکشد چقدر طولانی‌ست؟

می‌دانی؟ من در يک صبح ِ  پنجشنبه گم شدم. صبح ِ پنجشنبه‌ای که قرار است تا ابد صبح ِ پنجشنبه بماند. من در يک صبح ِ پنجشنبه‌ی ابدی گم شدم... اين انصاف نيست... من فقط يک روز دير رسيدم، فقط «يک» روز... فقط «يک روز» ديرتر به مادربزرگ رسيدم...راستی سر قولم ماندم، جمعه به خانه‌اش رفتم، ولی نبود...


وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!