tag:blogger.com,1999:blog-29304804172007010522024-02-09T11:33:00.516+03:30توهُّماتِ يك آميبِ 45 كروموزومی!Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.comBlogger423125tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-33930083245073131632017-02-03T19:16:00.003+03:302017-02-03T19:16:50.541+03:30برای آتشنشانها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
دیگر هوایی نمانده، هر چه بود به کامِ آتش شد. با بچهها زنجیر شدهایم به هم. هنوز هم نمیدانیم چطور درون این دخمهی بیدیوار و بیهوا نفس میکشیم. آتش از سرمان گذشت. سوزاندمان و خاکسترمان کرد. خودمان دیدیم سوختنمان را. اما چرا هنوز اینجا به هم زنجیر شدهایم؟ خودم جان دادن رضا را دیدم. هنوز صدای فریادهایش توی گوشم است. پس چرا رضا به من زنجیر شده و چشم دوخته به آسمان؟ </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
دور خرابه دیوار کشیدهاند. آدمها را میبینم که از بالای دیوار سرک میکشند و نگاهی به ما میاندازند. بعضیها نچنچ میکنند و با گوشیشان از ما عکس میگیرند. بیاختیار لبخند میزنم. دلم نمیخواهد عکسم لبخند نداشته باشد. آدمها تمامی ندارند. اما مثل روزهای قبل تاسف نمیخورند. حتی برخیشان ما را به هم نشان میدهند و میخندند. کمی تکان میخورم. زنجیر محکم به دورمان بسته شده. حامد انگار فکرم را خوانده، میگوید: «اونا نمیتونن ما رو ببینن» حامد همیشه ضد حال میزند. از علی میپرسم: «فکر میکنی پیدامون کنن؟» علی هم مثل رضا چشم دوخته به آسمان، میگوید: «شاید یه روزی...» میدانم دلش برای دخترش تنگ شده. برای همین پا پیاش نمیشوم تا جملهاش را تمام کند. خودش میداند حالم از انتظار به هم میخورد، حتما این بار جملهاش نصفه تمام شده و ته ندارد، درست مثل لحظهای که بیسیم زدنش نا تمام ماند. از دور، سیاهی آدمی را میبینم با دو بال سوخته، نزدیک ما میآید و چشم میدوزد به ما...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
***</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
با بالهای سوخته و پیراهن مشکیام آمدهام کنار ساختمان سوخته. هوا سنگین است. یادم نمیآید تقاطع فردوسی و جمهوری اینقدر هوایش سنگین بوده باشد. اینجا همیشه شلوغ بوده و پر هیاهو. هنوز هم شلوغ است و پر هیاهو، اما این بار هوایش سنگین است. انگار مردهها میان زمین و هوای اینجا غوطهورند. سینهام سنگینی میکند. با هر نفسی که میکشم صدای فریادی درون ریههایم مینشیند. هوای اینجا پر از فریاد است انگار، پر از دریغ، پر از هجران، پر از غم غروب جمعه. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
در افکار خود غوطهورم که صدای زنجیر میشنوم. چشم میدوانم میان حجم هوایی که پیشتر حجمی از سنگ بود و سیمان. حجمی که سالها پیش یک جفت کفش و یکی دو شلوار جین از میان حجرههایش خریده بودم، خودم که نه، پدرم خریده بود. چشم میدوانم و چند مرد در زنجیر میبینم، آونگ میان زمین و هوا. لباسهایی زرد و سوخته بر تن دارند. بسته شدهاند به هم. چند نفرشان چشم دوختهاند به آسمان. یکیشان چشم دوخته به من و لبخند میزند. انگار کسی جز من آنها را نمیبیند. سینهام سنگینتر میشود. بیاختیار اشک از گوشهی چشمانم جاری میشود. اشک میریزم و برای مردی که مرا نگاه میکند دست تکان میدهم.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
***</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
مرد سیاهپوش برای من دست تکان میدهد. شانهام را به شانهی حسین میزنم و میگویم: «میبینی حسین؟ دیدی هنوزم ما رو میبینن؟ قابل توجه آقا حامد!» حسین آه میکشد و او هم مثل علی و رضا چشم میدوزد به آسمان. حامد پوزخند میزند. دلم میخواهد مرد سیاهپوش نزدیکتر بیاید و زنجیرمان را بگشاید. اما نمیتواند. بالهایش سوخته. قدش به ما نمیرسد. کاش دستانم به زنجیر نبودند و میتوانستم برایش دست تکان دهم. از حامد میپرسم: «میدونی چرا ما وسط این خرابهی سوخته گیر کردیم؟» حامد چشم دوخته به زمین. نفسی عمیق میکشد و میگوید: «ما گیرِ این زمین و هواییم. آدمای این شهر اینقدر باید ما رو نفس بکشن تا زنجیرمون باز شه» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
میدانم حامد خشمگین است. هنوز شش ماه نیست که بابا شده. همان روزی که شیرینی به دنیا آمدن دخترش را توی پایگاه پخش کرد حسین با خنده بهش گفت: «ایشالا شیرینی عروسیش» او هم لبخند زد و پاسخ داد: «اگه باشم و اون روز رو ببینم» حالا دیگر نمیتواند عروس شدن دخترش را ببیند. دلم میگیرد. مرد سیاهپوش هنوز برایمان دست تکان میدهد. زیر لب میپرسم: «امروز چند شنبهاس؟»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
***</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
انگار کسی توی گوشم میپرسد: «امروز چند شنبهاس؟» زیرلب میگویم: «اینجا هر روز جمعهاس» از خودم میپرسم: «میدانی چند نفر بودند؟ یادت مانده یا گرد فراموشی نشسته روی زخمهایت؟ اصلا زخم برداشته بودی؟» مرد هنوز از میان زنجیر به من لبخند میزند. نمیدانم چرا اما چشم از مرد برمیدارم و پارچهای بزرگ را نگاه میکنم. صورت چندین مرد روی پارچه است. یکی از صورتها درست شبیه همان مردیست که میان زنجیر معلق بین زمین و آسمان مدام به من لبخند میزند. اسمش بهنام است. هوای اینجا سنگینتر میشود. باید بروم، وگرنه سنگینیاش خفهام میکند. بیتفاوتی آدمها بیشتر آزارم میدهد. حتی صدای خندههایشان میان این فضایی که انگار پر از روح است، پر از ارواح سرگردان و دود گرفته. باید بروم. باید به انتظار فراموشی بنشینم، به انتظار همان فراموشیای که یاد بالهای سوختهام را هم با خود برده..</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
***</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
مرد سیاهپوش رفته. علی و رضا و حسین هنوز نگاهشان به آسمان است. حامد پوف میکند و میگوید: «روزگار غریبیست نازنین...» میپرسم: «برات داریوش بخونم حامد؟» علی میگوید: «یکی از آتیش میمیره، یکی از سیل و یکی هم از سرما...» رضا میگوید: «سوختن و یخ زدن هر دوش مثل همه... هر دوش یه جور درد داره» حسین آه میکشد و میگوید: «کاش این زنجیر کوفتی باز بشه» من چشم میدوزم به زنجیر و میگویم: «حالا حالاها اینجا برزخ ماست، ما حجم همین هوای سنگینیم...» این را که میگویم زیر لب به خودم میگویم: «چه فیلسوف شدی بهنام...» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
برای #آتشنشانها</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
برای #کولبرها</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
برای #فراموش_شدگان</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-9074666234264207422016-12-15T00:03:00.002+03:302016-12-15T00:03:28.525+03:30قصهی حاجیخان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
حاجیخان قد کوتاه بود و ریز اندام. میگفتند جوانیهایش آنقدر عرق سگی خورده که گوشت تنش آب شده و هیکلش آب رفته. حتی صدایش هم جیغ بود، وقتی حرف میزد انگار کسی توی حنجرهاش صدای قیژ قیژِ استکانی شسته را در میآورد. میگفتند شبی نبود که حاجیخان مست و پاتیل به خانه نیاید. آنقدر عرق میخورد که وقتی پا به کوچه میگذاشت بوی گند الکل همهجا را پر میکرد و حتی بعضیها فتیلهی چراغ نفتیهایشان را پایین میکشیدند که مبادا الکلِ نفسِ حاجیخان خانهیشان را آتش بزند. او هم با همان حال مستی برای خودش میخواند: «من سیاه مستم... بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست...»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
هر چقدر حاجیخان کوتاه و ریز بود اما زنش ربابه درشت بود و بلند. میگفتند وقتی حاجیخان به خاستگاری ربابه رفت ننهی رباب زیر گوش دخترش گفته: «بله رو بگو! ببین چه ریزه میزهاس، راحت میتونی بگیریش توی مُشتت» ربابه هم بله را گفت، اما حاجیخان همان شبِ عروسی گربه را دم حجله کُشت و جوری با کمربند به جان تنِ سفید رباب افتاد که نمیشد فهمید خونی که روی لباس سفید رباب نشسته از شکافتن بکارتش بوده یا زخمهای تنش. میگویند وقتی ننهی رباب صورت کبود و سیاه دخترش را دید گفت: «تحمل کن ننه... درست میشه... دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست...»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
بچهی اولشان پسر بود. آنقدر ریز و سیاه بود که جمجمهاش آدم را یاد لیمو امانی میانداخت. دهانش آنقدر کوچک بود که نمیتوانست سینهی درشت رباب را بمکد. ربابه سینهاش را میدوشید و شیر را قطره قطره توی دهان بچه میریخت. اما بچهی بیچاره همانطور ریز و کوتاه ماند. دومین بچهشان هم ریز بود، حتی ریزتر از اولی. هر چه به حاجیخان میگفتند عرق نخور تا تخم و ترکهات سیاه و ریز نشوند توی گوشش نمیرفت و میگفت: «بذار بشن... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
رباب شکم سومش دوقلو زایید. آن یک قلوهایی که زاییده بود درست و درمان نبودند چه برسد به دو قلوهایش. دو قلوها نه تنها تنشان ریز بود که عقلشان هم نارس بود. وقتی ناقصالعقلهای حاجیخان ونگ ونگشان افتاد حاجیخان کمربندش را شُل کرد و دوباره عزم میدان ربابه کرد. ربابه هم شکم چهارمش را که زایید، زد بر طبل بیعاری و آنقدر پا به پای حاجیخان عرق خورد که بچههای بعدیاش هر کدام اندازهی زغالِ بالای قلیان شدند، همانقدر ریز و سیاه. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
رباب یازده بچه زایید که هر کدام از دیگری ریزتر و نحیفتر بودند. از کنار بچهها که رد میشدیم بوی الکل میپیچید توی دماغمان. حاجیخان آنقدر عرق خورده بود که گوشت تنِ بچههایش بوی الکل میداد. وقتی به حاجیخان میگفتند: «از بس عرق خوردی بچههات بدبخت شدن» جواب میداد: «به تخم چپِ اسبِ آقعلیعباس، فوق فوقش سیاهبخت میشن دیگه، بالاتر از سیاهی هم که دیگه رنگی نیست»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
حاجیخان و رباب عرق میخوردند و بچه پس میانداختند. همهی بچههایشان را میشد توی یک جعبهی کوکاکولا جا داد، بس که ریز بودند. سالها گذشت. همهی بچههایش وقتی به سن پانزده سالگی میرسیدند عمرشان سر میآمد و رو به قبله میشدند. رباب میگریست و همانطور که شکم برآمدهاش را میمالید زیرلب حاجیخان را تف و لعنت میکرد. بچهی یازدهمش وسط قبرستان به دنیا آمد. توی غسالخانه نافش را بریدند و به جای قنداق دورش کفن پیچیدند. وقتی به رباب گفتند: «اینجوری بد شگونه» شانه بالا انداخت و گفت: «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی حاجیخان با موتورش تصادف کرد زنش وسط قبرستان بود و برای پانزدهسالهی تازه مردهاش زاری میکرد. وقتی حاجیخان نفسهای آخرش را میکشید دهانش بوی عرقسگی میداد. میگویند وقتی بهش گفتهاند: «از مرگ نترس... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست» پوزخند زده و گفته: «هست... ما خودمون بالاتر از سیاهی بودیم...»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
حاجیخان که مُرد رباب تنها شد. مجبور شد خودش باقی بچههایش را کفن کند. بچهی یازدهمش که مُرد خودش هم همان وسط قبرستان جانش در رفت. حاجیخان و رباب آنقدر عرق خورده بودند که حتی از تنهای خودشان و بچههایشان هیچ گیاهی نرویید. هیچ رنگی بالاتر از سنگ قبرهایشان نبود. کمی پایینتر از آنها زمین سیاه بود و پایینتر از زمین هم بیشمار آدم میزیستند. حاجیخان بالاتر از سیاهی بود، مثل من، مثل روزگار من، مثل همین چیزی که احاطه کرده دنیایمان را، مثل ما، که خودمان همان رنگِ بالاتر از سیاهی هستیم...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-65757756098717447392016-12-08T01:37:00.001+03:302016-12-08T01:37:36.444+03:30قصهی چادر<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
ننه چادر سفیدش را سر میکرد و همانطور که زانوهای پر سر و صدایش را میمالید مینشست رو به قبله. آنقدر کمرش درد میکرد که جانِ رکوع و سجود نداشت، برای همین مُهر را توی دستانِ حنا زدهاش نگه میداشت و هنگام سجده آن را روی پیشانی مینهاد. نمازش که تمام میشد چشمانِ آبیاش نم پس میدادند و قطرات اشک روی گونههایش جاری میشدند. هر وقت ننه گریه میکرد میترسیدیم نکند آبیِ چشمانش دیگر آبی نماند. شاید به خاطر چشمهای آبیاش بود که اشکهایش بوی دریا میداد. ننه اشک میریخت و صدای موج دریا میپیچید توی اتاق. اشک میریخت و آنقدر «یا اللهُ یا اللهً...» میگفت تا هقهقش بلند میشد. انگار چشمان ننه پشتشان به اقیانوس گرم بود و هیچ وقت از اشک تهی نمیشدند. ننه اشک میریخت و از خدا پسرش را طلب میکرد، اما دایی هیچوقت نیامد، حتی استخوانهایش هم پیدا نشد. ننه دق کرد از دوری پسرش.</div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی ننه مُرد چادرِ سفیدش به مادرم رسید. صدای اللهاکبر که میپیچید میان خانه، مادر چادرِ ننه را سر میکرد و میایستاد رو به قبله. نمازش که تمام میشد مفاتیحش را باز میکرد و دعا میخواند. مادر همهی دعاهای مفاتیح را خوانده بود. آنقدر از چشمان آبیاش اشک میچکید که نمِ اشکهایش فرشهای خانه را پوسانده بود. مادر اشک میریخت و از خدا میخواست تا شوهرش سر به راه شود، بیصدا میگریست و همانطور که دست روی خرده شکستههای قلبش میگذاشت از بخت سیاهش گله میکرد. اما مادر هر چه «یا رب یا رب» گفت شوهرش سر به راه نشد و روزگار مادر را سیاهتر کرد. مادر دق کرد از بیمهری شوهرش.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
مادر که مُرد چادرش رسید به شقایق. شقایق خواهرم بود. اذان که میزدند چادر مادر را میگذاشت روی صورتش و آنقدر بو میکشیدش که چشمانِ آبیاش خیس میشدند. شقایق نای ایستادن نداشت، مثل یک تکه گوشت افتاده بود روی تخت، رو به قبله. مرضش لاعلاج بود. چادر مادر را میگذاشت روی صورتش و با همان جانِ بیرمقش خدا را صدا میزد بلکه از خر شیطان پیاده شود و شفایش دهد. اما شقایق شفا نگرفت. درد کشید و مُرد. وقتی مرد چادر مادر روی صورتش بود.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
حالا چادرِ شقایق رسیده است به من. هر بار که صدای اذان توی خانه میپیچد چادر را میبندم دور گلویم و خودم را از سقف آویزان میکنم، رو به تمامِ جهات. اذان که تمام میشود صورت من کبود است و چشمانم از حدقه بیرون میزند. همانجا آویزان میان زمین و هوا میمانم تا اذان بعدی. صدای تَق تقِ قبل از اذان که بلند میشود چادرِ شقایق از دور گلویم باز میشود و میافتم روی زمین. کمی طول میکشد تا جان به تنم بازگردد. با خشم، چشمان سرخم را میدوزم به آسمانی که از پنجره پیداست. حتی دیگر نمیدانم خدا را صدا بزنم یا نه. وجودم سراسر خشم میشود. اذان که آغاز میشود چادر را میبندم دور گلویم و... روزی سه وعده خودم را حلق آویز میکنم. همانطور که دست و پا میزنم، با نا امیدی خدا را میخوانم و از گوشهی چشمان سُرخم قطرهای خون میچکد. برای همین است که چشمان من مثل ننه و مادر و شقایق آبی نیست. چشمان من سرخ است، سرختر از خون، سرختر از آتش، حتی سرختر از خونِ تمام آنهایی که زیر آتش و بمب و بیماری و هزار بدبختیِ دیگر خدا را فریاد زدند و هیچ پاسخی نشنیدند. آه... صدای اذان میآید، باید چادر را بپیچم دور گردنم...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-27963491262234560472016-11-20T00:58:00.000+03:302016-11-20T00:58:03.359+03:30قصهی ننه و چرخخیاطی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
همهگی دست به سینه نشسته بودیم روبروی ننه. جیکمان در نمیآمد. ننه انگشتدانههایش را از توی جعبهی ماسورهها برداشت، یکی را روی انگشت اشارهاش گذاشت و یکی را روی شَست سوار کرد. وقتی سر انگشتانِ ننه توی انگشتدانهها میرفتند مانند سربازانی میشدند که کلاهخود به سر کرده بودند و سوی دژخیم میرفتند. ننه انگشتانش را به هم میزد و با صدای تقتقِ انگشتدانهها زیرلب برای خودش شعر میخواند. جوری میخواند که ما نفهمیم، بعد همانطور که پشت چرخ خیاطیاش نشسته بود زیر چشمی یکی یکیمان را نگاه میکرد. ماسوره را که جا میزد صلوات میفرستاد و زل میزد توی چشم ما و میپرسید: «خب... امروز نوبت کدومتونه که بختش رو بدوزم؟» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ننه کارش خیاطی بود. مینشست پشت چرخخیاطی و بختِ نوه نتیجههایش را میدوخت. ناهار را که بار میگذاشت میرفت پشت چرخخیاطی، نخهای سفید و سیاهش را میچید کنارش و بعد شروع میکرد به دوختن. آنقدر میدوخت و میدوخت که غروب میشد، بعد میرفت توی مطبخ، شام را بار میگذاشت و دوباره برمیگشت پشت چرخخیاطی. آنقدر زیاد بودیم که ننه هر چه بخت برایمان میدوخت باز هم کم بود. خودش میگفت: «کاش خدا اونقدری بِهِم عمر بده که بتونم بختِ همهتون رو بدوزم... نبینم اون روزی رو که بچههای من بی بخت بشن» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ننه که شروع میکرد به دوختن لال میشدیم. همانطور بختهای پاره پورهیمان را به دست گرفته بودیم و چشم میدوختیم به ننه. دل توی دلمان نبود که ببینیم ننه بختمان را با نخ سفید میدوخت یا با نخ سیاه. اگر نخ سفید برمیداشت سفیدبخت میشدیم، اما وای به روزی که ننه سراغ نخ سیاه میرفت. وقتی ننه بختِ طاهره را با نخ سیاهش دوخت روزگار دخترِ بیچاره سیاه شد. اما تقصیر ننه نبود، وقتی نوبت طاهره شد فقط نخ سیاه توی بساط ننه مانده بود. اما مجید خوشبخت شد. ننه بختش را با نخ سفید اعلا دوخت و همان شب مجید میان خرابههای نازیآباد یک خمره پر از سکهی طلا پیدا کرد و بارش را بست. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
اما من هیچوقت نوبتم نمیشد. تا نوبت دوختنِ بخت من میشد ننه از پشت چرخخیاطی بلند میشد و همانطور که زانوهایش را میمالید میگفت: «تو بختت بلنده... نخ ندارم... خستهام... برو فردا بیا» من هم بختم را بقچهپیچ میکردم و دست از پا درازتر برمیگشتم. صبح که میشد ناشتایی نخورده بختم را میزدم زیر بغلم و اولین نفر مینشستم پای بساط خیاطی ننه. تا ظهر همانجا مینشستم تا ننه بیاید و انگشتدانههایش را روی انگشتها سوار کند و بختم را بدوزد. توی دلم خدا خدا میکردم که ایکاش همهی نخهای ننه سفید باشند و اگر هم نخی سیاه بینشان بود نصیب من نشود. اما همین که ننه مینشست پای چرخ خیاطی به من میگفت: «تو بختت بلنده... برو عقب بذار اونایی که کارشون سبکتره بیان جلو!» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ننه بخت همه را دوخت. بخت علی را با نخ سفید دوخت و دامادش کرد، بخت زهره را هم با نخ سفید دوخت و عروس شد. احمد نخ سیاه نصیبش شد و توی دریا غرق شد. اما من بختم همانطور پاره و ندوخته مانده بود. بختم آنقدر بلند بود که گاهی اضافههایش زیر پایم میرفت و زمینم میزد. هر چه به ننه التماس میکردم بختم را بدوزد توی گوشش نمیرفت، میگفت: «عجله نکن بچه... تو بختت بلنده... من چشمام سو نداره... بذار آقات عینکم رو از تهرون بگیره بیاره بعد برات میدوزم» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی عینک نو را به چشم زد بختم را گرفت و گوشهاش را گذاشت زیر سوزن. همانطور که انگشتدانههایش را به هم میزد و زیر لب شعر میخواند جلوی چشمِ من بیحال شد و آرام آرام تمام کرد، مرگش چیزی شبیهِ خواب رفتن بود، چشمانش آرام آرام بسته شدند و صدایش آرام آرام خاموش شد. وقتی ننه مُرد جز بختِ من بختِ دیگری برای دوختن زیر دستش نبود. عمرش به دوختن بخت من قد نداد. وقتی جعبهی نخهایش را نگاه کردم چیزی ندیدم، نه نخ سیاه داشت نه نخ سفید. قرار بود آقا با خودش نخ بیاورد اما نیاورد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
من مانده بودم و بختِ بلندِ دوخته نشدهام، بختی که آنقدر بلند بود که انگار دست خودم هم به آن نمیرسید. ننه بخت همه را دوخت جز من. نه نخ سفید قسمتم شد نه نخ سیاه. تنها چیزی که برایم ماند همان بختِ بلندِ پاره پوره بود، همان بختی که بقچه پیچش کردهام و مدام با خودم این سو و آن سو میکشمش، که هر بار هم تکهایش جایی گیر میکند و جا میماند. من ماندهام و بختی بلند و چاکچاک، بختی که نه سیاه است نه سفید. خوش به حال آنهایی که تکلیفشان با بختشان معلوم است، یا سفیدبختند یا سیاهبخت، وگرنه مثل من مجبورند بختشان را مثل بختک روی سینهشان حمل کنند و در به در پیِ مادربزرگی بگردند که انگشتدانههایش را سوار انگشتها کند و بختشان را بدوزد و بگوید: «نبینم اون روزی رو که بچههای من بی بخت بشن»...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-15041569736753957422016-11-18T00:01:00.002+03:302016-11-18T00:01:07.139+03:30قصهی عمو رضا<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
آقاجان همانطور که پیچ تلویزیون را میچرخاند گفت: «عمر دست خداست». تلویزیونِ آقاجان بزرگ بود و درون یک کمد مخصوص جا گرفته بود. در داشت و قفل. هر بار که آقا تلویزیون دیدنش تمام میشد درش را میبست، کلید را توی قفل میچرخاند و بعد کلید را توی جیبش میگذاشت و میزد بیرون. وقتی پیِ کانالها میگشت و پیچ تلویزیون را میچرخاند صدای تق میپیچید توی اتاق. آنقدر پیچ را میچرخاند و تق تق میکرد تا جای برفک تصویر آدمیزاد مینشست. عاشق تماشای اخبار بود. با هر خبری که میشنید سر تکان میداد و زیر لب میگفت: «عمر دست خداست» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
«عمر دست خداست» آقاجان آنقدر این جمله را توی گوشمان خوانده بود که باورمان شده بود خدا همان عمو رضای خودمان بود. عمو رضا جلاد بود. شب تا صبح توی زندان تخمه میشکست و صبح خروسخوان همانطور که بقایای پوستِ سیاهِ تخمههای آفتابگردان روی دندانهایش مانده بود به اتاق اعدام میرفت و به چهارپایه لگد میزد. چند باری لگد میزد و بعد راه میافتاد سوی خانه. نُه صبح میخوابید و شش غروب بیدار میشد. بعد مینشست ور دل آقاجان و از آدمهایی میگفت که صبح همان روز از طناب آویزان شده بودند و عمو رضا جانشان را گرفته بود. آقاجان هم سر تکان میداد و میگفت: «خودتو ناراحت نکن، عمر دست خداست»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
اما عمو رضا ناراحت نبود. آنقدر زیر چهارپایهها لگد زده بود که گاهی بیاختیار به هوا لگد میپراند و قهقهه میزد و میگفت: «عمر همهتون دست منه... من خدام» عمو رضا خدای ما بود. هر روز صبح خروسخوان عمرِ چند نفر را میگرفت و بعد بدون اینکه ککش بگزد به خواب میرفت. ما هر غروب بسط مینشستیم پشت در اتاق عمو. منتظر میماندیم تا خدا از خواب بیدار شود و برایمان بگوید آن صبح عمر چند نفر را گرفته؟ عمو که بیدار میشد دست میکرد توی جیبش و یک مشت تخمه آفتابگردان درمیآورد و با چشمان پف کرده شروع میکرد به شکستن. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
آقاجان پیچ تلویزیون را میپیچاند و عمو هم تخمه میشکست. صدای تق تق پیچ تلویزیون با صدای چرق چرق تخمه شکستن عمو در هم میآمیخت. آقاجان زیر لب میگفت: «عمر دست خداست» عمو رضا هم پوزخند میزد و زیر لب میگفت: «عمر همهتون دست منه... من خدام» بعد جوری لبخند میزد که دندانهایش که پر از سیاهیهای تخمهی آفتابگردان بود نمایان میشد و سیاهیاش توی ذوق میزد، برای همین بود که هر وقت حرفِ خدا میشد بوی تخمهی آفتابگردان میپیچید توی دماغمان. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
عمو آنقدر زیر چهارپایهها لگد زد که یکروز پای راستش از کار افتاد و خانهنشین شد. اما عمو تاب خانه نشستن نداشت. او خداوندگاری بود که زندگیاش با لگد زدن زیر چهارپایهها میگذشت. به یکهفته نکشید که دچار جنون شد. یک غروب هر چه منتظر شدیم تا آقاجان بیاید و کلیدْ در کمدِ تلویزیون بچرخاند و صدای تقتق پیچش را در بیاورد خبری نشد. حتی عمو رضا هم از اتاقش بیرون نیامد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
گوش که تیز کردیم صدای تقتق شنیدیم. آرام درِ اتاقِ عمو را باز کردیم. آقاجان با دستان بسته از سقف آویزان بود و عمو رضا با پای معیوبش مدام به چهارپایهای که آقاجان رویش ایستاده بود میکوبید و تخمه میشکست. آقاجان تا چشمش به چهرههای وحشتزدهی ما افتاد آب دهانش را قورت داد و گفت: «نترسید... عمر دست خداست» تا حرفش تمام شد پای معیوب عمو چهارپایه را انداخت و آقاجان توی هوا تاب خورد. عمر آقاجان دست عمو رضا بود و عمو رضا هم خدا بود، خدای ما. آقاجان آنقدر میان زمین و هوا دست و پا زد که کلیدِ درِ کمدِ تلویزیون از جیبش افتاد. ما کلید را برداشتیم و یکراست رفتیم سراغ تلویزیون و شروع کردیم به چرخاندن پیچش. از یکسو صدای تقتق پیچ تلویزیون میآمد و از سویی صدای تخمه شکستن عمو. آقاجان هم دیگر صدایی ازش درنمیآمد، با گردن شکسته و صورتی کبود زل زده بود به عمو رضا، زل زده بود به خدا، انگار تازه فهمیده بود عمر دست کیست.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-53280303472128306192016-11-02T23:26:00.000+03:302016-11-02T23:26:12.740+03:30قصهی آقاجان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
دهانِ آقاجان همیشه بوی گند میداد. انگار توی شکمش پر از تپههای زباله بود، پر از گربهها و کلاغهای مرده. شبها که از قبرستان به خانه میآمد یکی دو نان بربری و کمی پنیر لیقوان توی کیسهاش بود. همین که پا توی خانه میگذاشت بوی گندِ دهانش میپیچید توی اتاق. یک استکان چای آبزیپو مینوشید و سپس از خستگی مثل جنازه میافتاد روی تشکش و خُرخُرش بلند میشد. دو سه ساعت میخوابید و بعد شبانه سوی قبرستان میرفت. تُشک آقاجان همیشه پهن بود. ننهجان میگفت: «اگه تشکش رو جمع کنم بوی گندِ دهنش روی تشک میمونه... اینجوری لااقل یکم هوا میخوره و شب که آقات میخواد بخوابه بوی گند اذیتش نمیکنه»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
آقاجان هیچی نمیخورد. پولی که از نگهبانی قبرستان و مراقبت از مردههای مردم نصیبش میشد آنقدری نبود که شکم همهیمان را پُر کند. برای همین خودش چیزی نمیخورد و سهمش را میداد به ما. مردم برای زندههایشان پول خرج نمیکردند چه برسد به اینکه بخواهند به آقاجان بابت مراقبت از مردههایشان انعام بدهند. سخاوتمندترینشان آنهایی بودند که شبهای جمعه کمی حلوا یا خرما روی قبرِ عزیزِ تازه درگذشتهیشان میگذاشتند و میرفتند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
روی قبرهای قدیمی هیچوقت چیزی برای خوردن پیدا نمیشد، نه آبی رویشان پاشیده میشد نه عطر گلاب روی سنگشان مینشست، انگار آدمها پس از مرگشان هم دوباره میمیرند، آن هم به دستِ اجلی که نامش فراموشیست. اما روی قبرهای تازهتر میشد کمی خرما یا حلوا پیدا کرد. آقاجان حلواها و خرماها را به خانه میآورد و میگفت: «بابت هر دونهاش که میخورین باید فاتحه بفرستین» ما هم میخوردیم و فاتحه میخواندیم، میجَویدیم و فاتحه میخواندیم، میبلعیدیم و فاتحه میخواندیم. اما آقاجان خودش لب به حلواها و خرماها نمیزد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
روز به روز بوی گند دهان آقاجان بیشتر میشد. همان دو سه ساعتی هم که به خانه میآمد آنقدر بوی گند از دهانش بیرون میزد که نمیشد نفس کشید. یک شب ننهجان آنقدر از بوی گند سرفه کرد که آقاجان تشکش را برداشت و رفت توی ایوان. از آن شب به بعد تشکش توی ایوان ماند. اما بوی بد دهانش انقدر پُر زور بود که از دیوار رد میشد و توی دماغمان میرفت. ننهجان کلی خنزر پنزر فروخت تا از عطاری دمنوشی چیزی بخرد بلکه بوی گند دهان آقاجان کمتر شود اما هیچکدام افاقه نکردند. آقاجان هم عصبانی شد و سر ننه فریاد زد: «به جای اینکه پولتو خرج دهن من کنی برو برای بچههات برنج و گوشت بخر» ننه هم دلش شکست و دیگر سراغ عطاریها نرفت.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
پدرم هیچی نمیخورد. نه نان میخورد نه خرما. غذایش همان چای آبزیپو بود که شبها مینوشید و بعد چرتش را میزد. ننهجان میگفت: «از بس هیچی نمیخوری دهنت بوی بد میده» اما آقاجان انگار حرف ننه را نمیشنید. وقتی آقاجان راهی قبرستان میشد ننهجان آه میکشید و زیرلب میگفت: «زبون بسته پوست و استخون شده... آخه تو که هیچی نمیخوری چطوری زنده موندی مَرد؟» ننه فکر میکرد بدنِ آقاجان از خودش تغذیه میکرد. فکر میکرد معدهاش شروع کرده به خوردنِ دل و رودهها. میگفت: «آخرش این مرد توی اسید معدهی خودش هضم میشه»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یک شب هوسِ رفتن به قبرستان به سرم زد. دلم میخواست بروم پیش آقاجان و کمی سهمم را از پدر بودنش بگیرم. شاید هم شانسم میزد و کمی خرما یا حلوا نصیبم میشد. به قبرستان که رسیدم ترسیدم. آنقدر سوت و کور بود که میشد صدای مردهها را توی قبرها شنید. تمام تنم میلرزید. نمیدانستم آقاجان کجای قبرستان مشغول نگهبانی بود. میانهی قبرستان که رسیدم چشمانم به نور غسالخانه افتاد. خوشحال بودم از اینکه جای آقاجان را یافته بودم. وقتی درِ غسالخانه را باز کردم تنم یخ زد. آقاجان همچون لاشخوری وحشی روی جنازهای افتاده بود و آن را میدرید. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
آقاجان مُردار خوار بود. وقتی مُردهای را دفن میکردند آقاجان شبانه نبش قبر میکرد، جنازه را درمیآورد، تا غسالخانه میکشیدش، دوباره غسلش میداد و بعد پاره پارهاش میکرد. برای همین بود که دهان آقاجان همیشهی خدا بوی گند میداد. همهی قبرستان توی شکمِ آقاجان بود. آن بوی گند هم بوی مُردارها نبود، بوی گندِ فراموشی بود انگار. وقتی آقاجان چشمش به من افتاد تکهای از جنازه را سمتم انداخت و گفت: «برای بار اول بهتره روی آتیش کبابش کنی... نترس! بهش عادت میکنی... هیشکی سراغ غذات نمیاد... اینا همهشون فراموش شدن... یادت نره وقتی خوردی فاتحهاش رو بخونی» تکه گوشتی را که آقاجان سمتم انداخته بود برداشتم و رفتم دنبال هیزم. خوردمش و فاتحه خواندم. حالا دهان من هم بوی گند میدهد، بوی گندِ فراموشی...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-50803998604722343672016-11-01T00:19:00.000+03:302016-11-01T00:19:04.341+03:30قصهی دنیا<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
امیرخان دُمِ برادرم را گرفته بود و کِشان کشان آورده بودش جلوی در. مادرم که در را باز کرد امیرخان مثل گاو ماغ کشید و فریاد زد: «اگه یه بار دیگه این جونوَر جلوی مغازهی من پیداش بشه دُمِش رو میبُرم» بعد تُف انداخت روی زمین و لگدی هم نثار شکم برادرم کرد. امیرخان که رفت مادرم دُم برادرم را از روی زمین برداشت و آنقدر توی دلش به امیرخان فحش داد تا آرام شد. بعد هم لش برادرم را بغل کرد و کشاندش توی خانه. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
من تازه راه رفتن را آموخته بودم. سُمهایم آنقدری قدرت نداشتند تا همهی تنم را روی خودشان سوار کنند. مجبور بودم دُمَم را مدام در هوا بچرخانم تا تعادلم حفظ شود. برای همین نتوانستم از برادرم دفاع کنم. دلم میخواست شاخهای تازه روییدهام را در شکم امیرخان فرو کنم، اما نمیشد، سُمهایم قدرت نداشتند، سه چهار قدم که میرفتم پاهایم میلرزید و میافتادم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
هنوز لش برادرم را درست و حسابی تیمار نکرده بودیم که صدای جیغهای خانباجیمُنیر بلند شد. با پاهایش به در میکوبید و فحشهای چارواداری میداد. همهی تنمان میلرزید. مادرم که در باز کرد خانباجیمنیر همچون عقاب چنگ انداخت میان موهایش و فریاد زد: «زنیکهی هرزه! پَرِت روی لباس شوهر من چی کار میکنه؟ چی از جون شوهر نازنین من میخوای زنیکهی خراب؟ نکنه بچه یتیمهات رو میخوای بندازی گردن شوهر بدبخت من؟» اینها را میگفت و موهای مادرم را میکشید. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُمهایم آنقدری توان نداشتند تا مادرم را از چنگ خانباجیمنیر برهانم. دلم میخواست با شاخهای نهالگونهام شکمش را جر بدهم، اما نمیشد، سُمهایم قدرت نداشتند. پس نشستم به تیمارِ برادرم. یخ روی دُمش گذاشتم و سعی کردم صدای جیغهای منیر را نشنوم. وقتی مادرم از چنگال منیر رها شد هیچ مویی روی سرش نبود. موهای مادرم میان چنگالهای خانباجیمنیر جا مانده بودند. مادرم نشست کنار در و زد زیر گریه.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
هنوز قطرهی اشک مادرم به زمین نرسیده بود که بشیرخان لگدش را کوبید به در و آن را از جا کَند. در افتاد روی زمین و صدای گرومپش پیچید توی سرم. خواهرم را طنابپیچ کرده بود. دماغ و گوشهای بزرگ و فیل مانندش را خاراند و فریاد زد: «اگه نمیتونی از پسِ تربیت کردنِ تولههات بربیای بگو! صد بار گفتم نذار دخترت بیاد توی کوچه. پسرهای منو هوایی کرده.» بعد هم پیکر طنابپیچ شدهی خواهرم را پرت کرد وسط حیاط. نالهی خواهرم بلند شد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُمهایم آنقدری جان نداشتند تا انتقام خواهرم را از بشیرخان بگیرم. دلم میخواست با شاخهای نو رستهام شکمش را بدرم، اما نمیشد، سُمهایم بیجان بودند. مادرم همانجا کنارِ در نشسته بود که شوهرِ خانباجی مُنیر آمد سراغش. دستش را به سرِ بی موی مادرم کشید و بازویش را گرفت و سر پایش کرد. شوهرِ منیر مثل مار چنبره زد دور مادرم و آنقدر او را در آغوشش فشرد و مادرم تقلا کرد که پرهای مادرم از تنش جدا شد. آسمان پُر از پَر بود. من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُمهایم آنقدر مردنی بودند که نمیتوانستم مادرم را از آغوشِ شوهر منیر دربیاورم. آنقدر گریستم که چشمانم بیرمق شدند و از هوش رفتم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی هژیرخان کاسهی آب را گرفت جلوی دهانم نور به چشمان بیرمقم بازگشت. شوهرِ خانباجی منیر مثل مار دور مادرم چنبره زده بود و مدام آغوشش را تنگتر میکرد. منیر هم مثل عقاب به سر مادرم چنگ زده و همانجا نشسته بود. امیرخان تلهموشی بزرگ با خود آورده و کمر برادرم را زیر فنرِ آن شکسته بود و از خوشی مثل گاو ماغ میکشید. بشیرخان و پسرهایش با هیکلهای فیلگونشان روی لشِ طنابپیچ شدهی خواهرم بالا و پایین میپریدند. هژیرخان آب را ریخت توی حلقومم و گفت: «لعنت به شما اجنه! به اون بابای احمقت هم گفتم که جای شما اجنه توی شهر نیست. گفتم بابد برین وسط خرابهها. گوش نکرد. حالا نکبتش یقه شما رو گرفته» این را گفت و دندانهایش را گذاشت زیر گلویم.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُمهایم آنقدری نیرو نداشتند تا خودم را از میان دندانهای هژیرخان بیرون بکشم. دلم میخواست با شاخهای تازه روییدهام شکم هژیرخان و همهی خانها و خانباجیهای شهر را پاره کنم، اما نمیشد، نه سُمهایم قدرت داشتند و نه شاخهایم آنقدر تیز بودند که یکتنه همهی آن باغوحش را بدرم. هژیر دندانهایش را فرو کرد و خونِ گرم به آسمان فواره زد. من تازه راه رفتن آموخته بودم اما هرگز بیش از سه چهار قدم راه نرفتم، نه سُمهایم نیرو داشتند و نه عمرم به دنیا بود...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-1030769313664626702016-10-27T00:03:00.000+03:302016-10-27T00:03:07.169+03:30قصهی خشمِ عمو<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
عمویم خشمگینترین آدم دنیا بود. با هر نفسی که میکشید بر خشمش افزوده میشد و بازدَمَش چنان حرارتی داشت که دندانهایش را سیاه کرده و زبانش را پخته بود. قلبش چنان تند و محکم میتپید که ضربانش را از روی پیراهنش میشد دید. وقتی به سی سالگی رسید چنان خشمگین بود که همهی تنش گُر گرفت و موهای تنش کِز خورد. کلهاش به قدری داغ شد که موهای سرش آتش گرفتند و عمو برای لحظاتی شبیه نقاشیهای قهوهخانهای شد، مانند قدیسهایی که آتش بر سرشان داشتند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
عمو از اول خشمگین نبود. به قدری آرام و خونسرد بود که پدربزرگ او را با خود کنار جاده میبرد و مینشاندش توی تشتی بزرگ و شیشههای پپسی و دوغ آبعلی را میچید دورش تا خنک شوند. تنِ عمو آنقدر خنک بود که شیشهها تا به تنش میخوردند تگری میشدند و آدم را برای نوشیدنشان وسوسه میکردند. عمو صبح تا شب و شب تا صبح توی تشت مینشست و تا همهی پپسیها و دوغها فروخته نمیشدند حق بیرون آمدن نداشت. عمو اما آنقدر آرام و خونسرد بود که مدام به پدربزرگ لبخند میزد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یک روز عمو توی تشت خوابش برد و بیاختیار شاشید به خودش. شیشههای پپسی و دوغ بوی شاش گرفتند. تا بوی شاش به مشام پدربزرگ خورد دسته بیلش را برداشت و چنان بر سرِ عمو کوبید که کلهاش شکافت و خنکای تنش از شکاف بیرون زد. همانجا بود که خونِ عمو آرام آرام به جوش آمد و خشم توی تنش پدیدار شد. وقتی خشم توی تنش نشست همهی شیشههای پپسی و دوغ را خرد و خاکشیر کرد و پا برهنه آنقدر دوید که کف پاهایش پر از ریگ شد و ریگها تا آخر عمرش به کف پاهایش چسبیدند، برای همین بود که دیگر کفش نخرید و با پاهای سنگیاش همه جا را گز میکرد. وقتی خشم سراغ عمو آمد خون جلوی چشمانش را گرفت و همهی دنیا را سرخ میدید. انگار که جنگی بیپایان برابرش درگرفته بود و از همهجا خون میچکید. حتی عاشقانهترین تصاویر هم در چشمان عمو خشن و خونآلود بودند.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
هر بار کسی حق عمو را پایمال میکرد بیشتر گُر میگرفت. وقتی به سی سالگی رسید آنقدر حقش را خوردند که آتش خشمش چنان شعله کشید که بزرگترین آتشفشانهای دنیا برابرش هیچ بودند. عمو آنقدر خشمگین بود که در رگهایش جای خون گدازه جریان یافت و از جای جایِ پوست سوختهاش مایعی سرخ و آتشین بیرون زد که وقتی روی تنش راه افتاد صدای جلز و ولز پوستش شنیده میشد. عمو آنقدر از خشم فریاد کشید که همهی فامیل را ترساند.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
اگر عمو به حق خودش میرسید آرام میشد، اما کسی دلش نمیخواست حق عمو را بدهد. هر کسی دنبال سود خودش بود. میگفتند: «اگه عُرضه داشت نمیذاشت کسی حقشو بخوره» اما از خشم عمو میترسیدند. برای همین یک شب که عمو خواب بود دست و پایش را با زنجیر بستند و او را در عمیقترین چاه دنیا انداختند. عمو آنقدر خشمگین شد که آتش خشمش از چاه بیرون زد و شعلهاش تا ماه بالا رفت. ماه قرص کامل بود. آتش خشم عمو نیمی از ماه را سوزاند و دوده نشست روی ماه و هِلال شد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
اهالی شهر وقتی شعلهی خشم عمو را دیدند گوشتهایشان را پای چاه آوردند و در آتش خشم عمو کبابشان کردند. زنها در آتش خشم عمو نان پختند و دخترها کنارش گرم شدند. چند روز بعد روی چاه کارخانهی ذوب فلزات ساختند و صاحبان کارخانه با آتش خشم عمو کار و بارشان سکه شد. عمو آنقدر خشمگین شد و شعله کشید که سرانجام همهاش خاکستر شد و کارخانه خوابید. آتشِ مُفتِ عمو آنقدر به کام کارخانهدارها شیرین آمده بود که دلشان نمیخواست برای آتش پول خرج کنند. پس دوره افتادند توی شهر و شروع کردند به پایمال کردن حق مردم. آنهایی که ضعیفتر بودند خشمگین شدند. همین که کسی خشم سراغش میرفت و پوست تنش به سرخی میزد با زنجیر دست و پایش را میبستند و درون چاه پرتش میکردند. کمی بعد هم شعلههای خشم از چاه بیرون میزدند و تا ماه بالا میرفتند و تکهای از آن را میسوزاندند. برای همین است که ماه پر از آبله و جای سوختگیست. هر بار که آتش خشم ستمدیدهای به آسمان میرسد نیمی از ماه زیرِ دوده میرود و هِلال میشود. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-11185575220180559432016-10-24T00:45:00.000+03:302016-10-24T00:45:05.785+03:30قصهی فقر<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<div style="text-align: justify;">
من توی خانه نشسته بودم و چشم به صورتِ کبود شدهی مادرم دوخته و گوشهایم را تیز کرده بودم تا اگر صدای افتادن تخم درون لگن بلند شد جَلدی بپرم و تخم را از زیر دامان مادر بقاپم و توی تابه بشکنمش. گرسنه بودم و آدم گرسنه کاری به این ندارد که چه میخورد. فقط میخواهد شکمش را پر کند تا از گرسنگی نمیرد. حتی اگر شده با خوردنِ برادرها و خواهرهایش.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
گرسنه بودیم اما احمق نبودیم. میدانستم هر کدام از تخمهایی که نیمرو میکردمشان میتوانستند برادر یا خواهرم بشوند و مرا از این تنهایی در بیاورند. اما مادرم راضی نمیشد، میگفت: «از پسِ سیر کردنِ تو برنمیام، مگه مرض دارم برای خودم نونخور اضافه کنم؟» بعد هم با مشت میکوبید تخت سینهاش و میگفت: «الهی بابات گور به گور بشه که یواشکی یکی از تخمها رو برداشت و نشست روش و چشمِ تو رو به این خرابشده وا کرد و...» اما نمیتوانست حرفش را تمام کند، گریه امانش نمیداد، همان طور که فینفین میکرد میگفت: «الهی کوفتشون شده باشی مرد... الهی هر کی تو رو خورد روزگار خوش نبینه...» آخرش هم آه میکشید و درد دلش را اینطور تمام میکرد: «دیگه جونی برام نمونده... چقدر پلههای مردمو بسابم؟»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یک روز جانِ مادرم ته کشید و روی پلههای خانهی مردم تمام کرد. بشور و بسابهایش را تمام کرده بود که مُرد. جنازهی او را هم ندیدم و گفتند به یاد مادرم به همهی محل زرشکپلو با مرغ دادهاند، جای مرغ هم گوشتِ مادرم بود. بیمعرفتها یک بشقابش را هم به من ندادند و تنها شانسم برای چشیدن طعم غذایی به نام زرشکپلو با مرغ هم از کفم رفت. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی مادرم تمام شد یک کیسه پول خرد دادند دستم و گفتند: «این پول خردها توی زانوهای مادرت بود» کیسه را گرفتم و نشستم کنار همان لگنی که مادرم رویش مینشست. پول خردها آنقدر بیارزش بودند که یک قرص نان هم نمیشد با آنها خرید. تا چند روز همانجا کنار لگن نشستم و با پول خردها بیخدیواری بازی کردم. آنقدر گرسنگی کشیدم و پول خردها را بیخ دیوار پرتاب کردم که سرانجام از گرسنگی جانم در رفت. شبی که صاحبخانه لشام را پیدا کرد به یاد من به همهی اهالی ساختمان جوجهکباب داد، آن هم زعفرانی. بوی زعفران که بهم خورد خندهام گرفت، میدانستم از خودم هم چیزی نصیب خودم نمیشود، برای همین خندهام گرفته بود، من خودم هم از خودم دریغ شده بودم...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-34507293018614816052016-10-19T22:14:00.003+03:302016-10-19T22:14:40.142+03:30قصهی امید<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
دخترک میرقصید و بذرها را میریخت روی زمینِ برهوت. پیرمردی چاق و چلاق و چروکیده و کچل چپقش را چاق کرده بود و همانطور که چانهاش را میخاراند زیر چشمی دخترک را میسُکید و نُچنُچ میکرد. پیرمرد جوری قوز کرده بود که شبیهِ یک هیچِ بزرگ بود، همان هیچِ «تناولی». </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
دخترک پا میکوبید و سر خوشانه میخندید و طوری روی زمین برهوت میرقصید و بذر میپاشید که بذرها تا به زمین میرسیدند جوانه میزدند و روی برهوت خودنمایی میکردند. پیرمرد که پر «چ»ترین پیرمرد دنیا بود چشم چراند روی اندام دخترک. جوری چشمانش را میچراند که انگار اندام دخترک سبزترین چراگاهِ دنیا بود. نینیِ چشمانِ پیرمرد مَلَخ شده بودند و میچریدند میان برهوت. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ملخهای چشم پیرمرد به هر بذرِ نو شکفتهای که میرسیدند دندانهای تیزشان را در ساقهی مرطوبش فرو میکردند. دخترک جیغ نکشید. گریه نکرد. آنقدر لبخند زد و لبخند زد که چالِ لُپهایش دلِ ملخها را برد. ملخها دست زیر چانه زدند و نشستند به تماشای دخترک.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
دخترک شادترین دخترِ دنیا بود. آنقدر خندید و رقصید که جوانهها رشد کردند و خرمن شدند. دخترک میان خرمن میرقصید و پا میکوبید. پیرمردی که شبیهِ هیچِ تناولی بود با سگرمههایی در هم مدام پوف پوف میکرد و به ملخهای عاشقپیشهاش زیرلب فحش میداد. زمین برهوت دیگر برهوت نبود، زیباترین خرمن دنیا بود...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
قصه را که برایش خواندم دست کشید روی سرش. یکهو از خوشی جیغ کشید و گفت: «سرم زبر شده... موهام داره در میاد...» دستم را گرفت و کشید روی سرش. زبر بود. خندیدیم. شیمی درمانیاش تمام شده بود و دیگر خبری از کُشتارِ موها نبود. حالا دنیا داشت روی قشنگش را نشان میداد. پرسید: «خیلی طول میکشه تا بتونم موهامو ببافم؟» نمیدانستم. اما دلم روشن بود. سرِ زبرش را بوسیدم و غلندوش کردمش. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
سر خوشانه میخندید و میرقصید. به راهرو که رسیدیم پیرمردی چاق و چلاق و کچل و چروکیده چپقش را آتش کرد و زل زد به دخترکِ رقصانِ نشسته بر دوشم، تا نچنچ کرد دخترک بهش لبخند زد و با شیطنت زبانش را در آورد. از در که بیرون آمدیم دنیا دیگر مثل قبل نبود، تمام دنیا شبیه یک هیچ بزرگ بود، چیزی شبیه هیچِ تناولی. حالا نوبت ما بود که دنیا را هیچ حساب کنیم و سرخوشانه برقصیم و بنشینیم به انتظار خرمنِ موهای دخترک. همانطور که بر دوشم نشسته بود گفت: «باید یاد بگیری موهامو ببافی» باید یاد میگرفتم. پس خندیدم و رقصیدیم و پا کوبیدیم و ملخهای نا امیدی را زیر پاهایمان له کردیم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-79821950781320614612016-10-19T00:12:00.003+03:302016-10-19T00:12:45.362+03:30قصهی یاسمن و نخل<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
یاسمن دست گذاشت روی تنهی نخل، نوازشش کرد و گفت: «این پدرمه...» بعد کمی سرش را چرخاند، نخلی دیگر را چند قدم آن سو تر نشانم داد و گفت: «اون هم یاسره... برادرم...» نگاهش را دور تا دور نخلستان گرداند. نگاهش به هر نخلی که میرسید نامی روی زبانش مینشست٬ «شهرام... علی... ساعد... یوسف...» وقتی به یوسف رسید صدایش لرزید، گوشهی چشمانش خیس شد و قطرهای اشک روی خاک افتاد. خیسیِ اشکِ یاسمن خاک را سرختر کرد. همهی زمین نخلستان سرخ بود، خاکش سرخترین رنگی بود که تا آن روز دیده بودم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
دستانش را حنا گذاشته بود. نقشها پشتِ دستش دور هم میچرخیدند و تا روی انگشتها ادامه پیدا کرده بودند. کنار هر خطی و میانِ هر منحنیای نقطههایی حنایی بودند. گفت: «یوسف عاشقِ حنا بود... دلش میخواست بشینه و با قلم روی دستم نقشِ حنا بکشه... ولی نشد... قسمت نبود» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یوسف نامزدش بود. وقتی بعثیها ریختند توی آبادی یوسف لباس دامادی به تن کرده بود و جلوی آینه مشقِ دلبری میکرد. وقتی صدای رگبار شنید به خیلِ مردانِ آبادی پیوست و لباسِ دامادیاش لباسِ رزمش شد، بعد هم همان لباس بود که برایش حکم کفن پیدا کرد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یاسمن رفت سمت نخلی که نامش یوسف بود. تنهاش را بوسید و بعد مُشتی خاک از پای نخل برداشت و روی سرش ریخت. شنهای سرخ از شالِ سیاه و صورتِ آفتابسوختهاش پایین لغزیدند و ردی سرخ از خودشان باقی گذاشتند. گفت: «نشد که با چوب و کلنگ حریفِ تیر و خمپاره بشیم... با هر صدای شلیک یکی از مردهامون روی زمین میافتاد...» انگشت اشارهاش را گرفت سمتِ دیوارِ نخلستان و ادامه داد: «من پشتِ اون دیوار بودم... قبلا خونهمون بود... دیدم که مردهامون رو دست بسته آوردن اینجا... درست وسط زمینِ همین نخلستان...»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
بعثیها مردهای آبادی را به تیرکهای چوبی بستند و بین خودشان مسابقهی تیر اندازی راه انداختند. بعضی از مردها آنقدر تقلا کرده بودند که زیر پاهایشان حفر شده بود و مُچ پایشان درون خاک فرو رفته بود. یاسمن گفت: «اون روزا اینجا نخلستان نبود... وقتی مردهامون رو تیر بارون کردن خاکش سرخ شد... هر چه کردیم نشد مردهامون رو از خاک بیرون بکشیم، انگار زمین دو دستی مچ پاهاشون رو گرفته بود...» بغضش را فرو داد و گفت: «لباسِ دامادی یوسف سرخ شده بود...» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
روز بعد که سراغ مردها رفتند هر کدامشان درون زمین ریشه کرده بودند و قامتشان به نخلهایی سرخپیکر بدل شده بود. گفت: «همهشون نخل شده بودن... خاک هم سرخ شده بود...» گوشش را گذاشت روی تنهی یوسف، گفت: «گوش کن!» من هم گوشم را چسباندم به تنهی سرخِ نخل. پرسید: «میشنوی؟» شنیدم. انگار زنانی درون تنهی نخل کِل میکشیدند. یکی یکی سراغ نخلها رفتم و گوشم را روی تنههایشان گذاشتم، یکی صدای سنج میداد و در دیگری صدای دَمّام میپیچید، یکی صدای موج میداد و در دیگری کسی نیانبان مینواخت. یاسمن گفت: «نخلهای جنوب آدمهای جنوبن... میدونی چند نفر نخل توی خاک جنوب پا گیر شدن؟ میدونی چرا خاکِ اینجا اینقدر سرخه؟» میدانستم. نگاهی به بالای نخلها انداختم. همهی نخلها بیسر بودند و قطراتی سرخ از جای خالیِ سرهاشان بیرون زده بود، مثل صمغ. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یاسمن لبهایش را چسباند روی تنهی نخل، چند بوسه بر پیکر نخل زد و زیر لب چیزهایی گفت. با هر سخنی که بر جان نخل مینشست سرخیها بیشتر خودنمایی میکردند، همهجا سرخ بود، تنهی نخل، خاک و گونههای یاسمن. من روی گرداندم و چشم دوختم به سرخیِ خورشید، نمیشد عاشقانهترین لحظههای زندگی آن دو نفر را به تماشا نشست، عاشقانهها باید مخفی بمانند، مثل ریشهی نخلهای جنوب، مثلِ پلاکهای گمنامان...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-16900616223244356642016-10-17T01:46:00.001+03:302016-10-17T01:46:31.871+03:30قصهی آقاجان و ننه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
تا وقتی آقاجان زنده بود جیرهی تریاکِ ننه هم به راه بود. سیزده به در که تمام میشد آقاجان گرهی کراواتش را سِفت میکرد، چُپُقش را برمیداشت و میرفت چایخانهی الیاس. الیاس هم تا چشمش به آقاجان میافتاد بساطِ دبِرنا را پهن میکرد و شروع میکرد به خواندن: «بیست و هشت... شصت... دوازده...» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
الیاس همانطور که برای مشتریها چای دارچین میریخت از کیسهاش عدد در میآورد و میخواند. آقاجان هم همانطور که گوشش به دهان الیاس بود بستهی تریاک را از جابر سیاه میگرفت، با دستِ آلوده نشده به دبرنا تکهای از تریاک جدا میکرد و میان انگشت گلولهاش میکرد، بعد کمی بو میکشیدش و رهایش میکرد توی استکانِ کمر باریکِ چای. دو سه جرعه که مینوشید فریاد میزد: «دبرنا» همیشه همینطور بود. دو سه قُلُپ که از چایِ افیونیاش میخورد شانسش میزد و اعداد جوری از کیسه در میآمدند که آقاجان دبرنا کند. برای همین همیشه صد تومان به جابر سیاه شیرینی میداد که جنسِ اعلا بهش فروخته بود.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یللی تللیِ آقاجان که تمام میشد بستهی تریاک را به ننه میداد و خودش چپقش را آتش میکرد. ننه هم از دیدن تریاک جوری چشمانش برق میزد که انگار النگوی طلا بهش داده بودند. بعد هم مینشست و تریاکِ تخت شده را تکه تکه میکرد و با آنها گلولههای ریزی همچون دانههای تسبیح میساخت. بعد دانههای تسبیحِ افیونیاش را درون قوطی میریخت. کارش که تمام میشد نخودی تریاک از قوطی درمیآورد و میخورد و زیر لب میگفت: «الله اکبر» انگار که واقعا تریاک برایش حکم تسبیح داشت.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ننه هر روز نخودی تریاک میخورد و بعد چادرش را به کمر میبست و راهی زمینِ شالیکاری میشد. آقاجان هم گره کراواتش را مرتب میکرد و میرفت چایخانهی الیاس تا از جابر سیاه تریاک بگیرد و شانس بهش رو کند. ننه تا بالای زانوهایش توی آب و گلِ زمینِ شالی بود و آنقدر دولّا میماند که اگر کمر راست میکرد سرش گیج میرفت. ننه آنقدر توی زمین شالی دولا مانده بود که موقع برگشت به خانه همهی مسیر را دولا دولا و خمیده طی میکرد. همهی زنان آبادی مثل ننه بودند، همهشان خمیده بودند. هر روز غروب لشگری از زنان خمیده کنار جاده راه میافتادند و سوی خانههایشان میرفتند. مردها هم آنقدر توی چایخانهها دبرنا بازی کرده بودند که موقع برگشت به خانه صدای خوانندهی اعداد توی سرهاشان میپیچید.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ننه اگر تریاک نمیخورد پاهایش قوت نداشتند و نمیتوانست استخوان دردش را تحمل کند. استخوانهای پای ننه آنقدر توی آب مانده بودند که مثل ساقههای تازهی برنج شکننده بودند. تریاک بود که ننه را سر پا نگه میداشت. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یکروز آقاجان اعدادِ شانسش جور نشد و نتوانست دبرنا کند. همانجا تف کرد توی صورت جابر سیاه و آنقدر حرص خورد که قلبش گرفت. اهالی چایخانه هر چه کردند نتوانستند گره کراوات آقاجان را شل کنند، یعنی بلد نبودند، آقاجان هم هوا کم آورد و پای میز دبرنا جانش در رفت.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی خبر مرگ آقاجان را به ننه دادند همانطور که خم بود گریست، اشکهایش یکراست از چشمانش درون آب میچکیدند، برای همین بود که برنجشان آن سال نه درست و حسابی قد میکشید نه مزهاش خوب بود، به شوری میزد انگار.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی آقاجان مرد قوطیِ نخودهای تریاکِ ننه پر و پیمان نبود. تریاکش هم کیفیت قبل را نداشت انگار. جابر سیاه هر چه قسم میخورد که جنسش اصل است ننه باورش نمیشد. میدانست که یک جای کار میلنگید. به یک ماه نکشید که ننه مریض شد و رفت پیش آقاجان. هیچکس نفهمید که ننه چرا مرد؟ همه گفتند از غمِ دوری آقاجان دق کرده اما نمیدانستند که جابر سیاه جای تریاک به ننه قیر میداده. وصیت آقاجان بود، به جابر سپرده بود اگر مُرد زنش را چیز خور کند که فردا پسفردا برای دو سه نخود تریاک دستش جلوی هر کس و نا کسی دراز نشود. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ننه وقتی مرد درد داشت، پاهایش آنقدر درد داشتند که وزن ننه را تاب نیاوردند و همانجا کنار جاده کم آوردند. از دور که تماشا میکردی، پیرزنی را میدیدی که از خیل جماعتِ زنانِ خمیده جا مانده و کنار جاده زمینگیر شده، جادهای که دو طرفش پر بود از زمینهای شالیکاری شده و جماعتی از زنانِ خمیده لنگلنگان از میانش میگذشتند...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-30411898244794657332016-10-08T00:48:00.002+03:302016-10-08T00:48:50.996+03:30قصهی آهن<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی دستانم روی زمین افتادند صدای آهن دادند. با هم میدویدیم و دستهایمان را میزدیم به استوانههایی آهنین که از زمین روییده بودند و بینشان زنجیر بود. بچه بودیم. از تهِ کوچهشان یک ضرب میدویدیم و برای رسیدن به استوانههای آهنین جان میکندیم. هر کسی زودتر دستش را به آهن میسایید برنده میشد و بالای لبهای آن یکی سبیل آتشین میکشید. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
من همیشه بازنده بودم. دلم میخواست انگشتانش روی لبانم راه بروند و حرارتشان مرا بسوزاند. وقتی انگشت روی لبانم میگذاشت چنان گُر میگرفتم که آتشِ سبیلِ آتشین در برابرش هیچ بود. انگشتانش که روی لبانم مینشست بوی یاس میپیچید توی دماغم و آن وقت چنان نفس عمیقی میکشیدم که انگار تمام یاسهای دنیا را درون سینهام انبار کرده بودند. بازیمان که تمام میشد دستانم را بو میکردم، بوی یاس میدادند، دیگر دلم نمیآمد دستانم را از جلوی بینیام کنار ببرم. تا خودِ صبح میبوییدمشان. بوی دستان او را میداد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یک روز هوسِ لمسِ لبانش به جانم افتاد. پس دویدیم. این بار دیگر خبری از باختهای عامدانهام نبود. زودتر از او به استوانهی آهنین رسیدم و لمسش کردم. حالا وقت کشیدن سبیل آتشین بود، وقتِ لمس لبهایش. هنوز انگشتم بالای لبش ننشسته بود که سگرمههایش در هم رفت و انگار که چندشش شده باشد فریاد زد: «اَه... چه بوی گندی میده دستت... حالم به هم خورد... بوی آهن میده»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
دستانم را بو کردم. بوی گند آهن میداد. دلم آشوب شد. گفتم: «بذار دستات رو بو کنم... دستات بوی یاس میدن» دستانش را جلوی بینیام گرفت، بوی گندِ آهن میداد، انگار یکباره تمام یاسهای باغِ دستانش را باد برده بود. گفت: «خل شدی؟» نگاهش کردم. بوی آهن تمام دنیایم را پُر کرد. سینهام دیگر انبار یاس نبود، بازار آهنفروشان بود انگار. بیاختیار دویدم و دست کشیدم به استوانهی آهنین. بوی آهن بیشتر شد. برگشتم و دوباره دویدم. آنقدر دویدم و دست بر آهن کشیدم که دستانم آرام آرام آهنین شدند و زنگار بستند. بدنم سنگینی آهن را تاب نیاورد و دستان آهنینم از جا در آمدند و روی زمین افتادند. صدای آهن همهی کوچه را پُر کرد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
روزی که دستانم آهن شد فهمیدم که نباید هوس پیروزی به سرم میزد. من محکوم به شکستهای خود خواسته بودم و روی پیشانیام نوشته بودند: «بازنده» بازندهها وقتی هوس پیروزی به سرشان میزند نمیدانند که حریفشان «دنیا»ست، خودشان را به هر دری میزنند تا بلکه کمی طعم پیروزی را بچشند، یادشان میرود که قاعدهی بازی بر شکست آنها استوار شده است. یادشان میرود که باید ببازند تا دنیا کنفیکون نشود. وقتی بازندهای پیروز میشود یاسها را باد میبرد و بوی آهن همهی دنیا را پُر میکند. اینجاست که هیچکسی از پیروزی بازنده شاد نمیشود و همه دماغشان را میگیرند و پیفپیف میکنند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
من بازنده بودم. میباختم تا سرانگشتانش روی لبانم بنشینند و سبیلهای آتشینش تمام تنم را بسوزاند. آنقدر شیفتهاش بودم که بوی آهنِ دستانش را به بوی یاس تشبیه میکردم. اما وقتی پیروز شدم، وقتی انگشتانم روی لبانش نشست و وقتی سگرمههایش در هم رفت ناگهان از چشمم افتاد. دستانش بوی گند آهن میدادند. شاید اگر پیروز نمیشدم همانطور عاشقش میماندم و بوی یاس را از کف نمیدادم. نمیدانستم که عاشق محکوم به بازنده بودن است...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-7139399826772584052016-09-25T23:30:00.001+03:302016-09-25T23:30:14.690+03:30قصهی ماهیها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
دهانم باز بود که پدرم میان آروارههایم لغزید. بدن لزجش که روی دندانهای تیزم نشست با چنان نیرویی دهانم را بستم که گرمای خون توی دهانم نشست. پدرم میان دندانهایم کمی تکان خورد و بعد مُرد. چشم دوختم به تصویرم در آب، خرسی قهوهای با دنداهای سرخ زل زده بود به چشمهایم...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
<div style="text-align: justify;">
Telegram.me/amib45</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-53000813521908631082016-09-25T00:03:00.001+03:302016-09-25T00:03:26.065+03:30قصعهی وحید و معشوقهاش<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
معشوقهی وحید توی چمدان بود. روزی که وحید درِ چمدان را باز کرد و چشمش به دختری افتاد که درون آن فضای کوچک همچون نوزادی در رحم مادر در خود جمع شده بود یک دل نه صد دل عاشق شد. نورْ چشمان دختر را زد و دستانِ حنا زدهاش را سپرِ چشمانِ سبزش کرد. وحید بیاختیار درِ چمدان را بست، به گوشهای خزید و ساعتها به آشیانهی قرمزی که دختر درونش محبوس بود چشم دوخت.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
«رمزش سه تا صِفره» این را وحید گفت. روزی که با دستانِ خونی سراغم آمد و بازویم را گرفت و مرا به تماشای معشوقهی سُرخش برد رمزِ چمدان را فاش کرد. چمدان را که گشودم چشمم به حوضچهای پُر خون افتاد که تنِ لُختِ دختری میانش بود. وحید دستان خونآلودش را به پیشانیاش کشید و گفت: «خونِش بند نمیاد» نگاهم به کفِ خانه افتاد. خون از چمدان تراوش کرده و تمام زمین را سرخ کرده بود. پرسیدم: «خیلی درد کشید؟» وحید چانهاش را خاراند و پاسخ داد: «نه به اندازهی دردی که سالها توی این چمدون کشیده بود»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
دختر در چمدان زاده شده بود. حتی بندِ نافش هم هنوز به گوشهای از چمدان چسبیده بود. چمدان برایش حکم رحِمی داشت که انگار هنوز کیسهی آبش نترکیده و به دریاچهای سرخ بدل شده بود. روزی که وحید برای اولین بار درِ چمدان را گشود هجده سال از زاده شدنِ دختر میگذشت و تا آن روز جز سیاهی چمدان هیچ ندیده بود. روزی که نور به چشمان سبزش تابید دنیا به یکباره برایش بزرگ شد، بزرگتر از چمدان، اندازهی اتاق وحید.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وحید شبها کنار چمدان میخوابید و آن حجمِ سخت را در آغوش میفشرد و با اینکه از عطشِ بوسیدنِ لبهای سرخ دختر به خود میپیچید اما درِ چمدان را نمیگشود. میترسید مبادا پدر و برادرانش دختر را ببینند و زیبایی دختر هوش از سرشان بپراند. برای همین بود که چمدان را برمیداشت و با خود به این سو و آن سوی تهران میکشیدش. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
پرسیدم: «چرا کشتیش؟» رفت کنار پنجره، سیگار بهمن کوچکش را آتش کرد و گفت: «میخواست بیاد بیرون» از پای چمدان برخاستم و کنار وحید ایستادم. سیگارش را از لای لبهاش برداشتم و پنبهی خیسش را مکیدم. دودِ تلخِ بهمن را بیرون دادم و گفتم: «پس باید میکشتیش» وحید نخی دیگر از پاکت در آورد و گفت: «دوستش داشتم... کاش هیچوقت هوسِ بیرون اومدن نمیکرد... هر چی بهش گفتم رمز چمدون یادم رفته باور نکرد... اونقدر خودشو توی اون سگمصب این ور اون ور کوبید که نزدیک بود همه بفهمن چی توی چمدونه... میدونستم اگه پاشو بذاره بیرون دیگه مالِ من نیست»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وحید رفت سراغ کمد و همانطور که پشتش به من بود گفت: «درشو ببند... رمزش رو هم عوض کن اما به من نگو... برای همین تو رو کشوندم اینجا...» همان کار را کردم. از توی کمد ماژیکی مشکی برداشت و روی درِ چمدان نوشت: «آرامگاهِ...» راستی اسمش چه بود؟ کمی فکر کرد، سپس نوشت: «دختری با چشمان سبز...»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
حالا سالهاست که وحید همچون عیسی که صلیبش را به دوش میکشید چمدانی را با خود میکشد که دختری درونش به خوابی ابدی فرو رفته، دختری با چشمان سبز و لبهایی سرخ که معشوقهاش بود، دختری که همهی دنیایش در چمدانی تنگ و خفه خلاصه شده بود و روزی که هوسِ بیرون پریدن به سرش زد همان دنیا حکم تابوتش را پیدا کرد. حالا سالهاست که خون از گوشهی چمدان میچکد و ردّ خون روی تمام راههایی که وحید میرود به جا میماند. شاید روزی خونِ دخترک همچون جهانگردان همهی دنیا را بگردد و سبزیِ چشمانش از روی سنگفرشهای خیابانها به آدمها زل بزند. شاید هم روزی کسی پیدایش شود و بگوید چه کسی روی دستان دخترک حنا گذاشته بود؟</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
<div style="text-align: justify;">
Telegram.me/amib45</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-65597550407839804062016-09-21T23:26:00.003+03:302016-09-21T23:26:24.226+03:30قصهٔ پدربزرگ<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
پدربزرگ را ما کُشتیم. یک روز ما، همهی نوهها، دست به یکی کردیم و کمر به قتل پدربزرگ بستیم.من از خون میترسیدم، برای همین قول دادند که خبری از خون و خونریزی نباشد، من هم نرم شدم، راستش اگر دروغ هم گفته بودند برایم مهم نبود، کشتن پدربزرگ آنقدر وسوسهام کرده بود که پیِ خونریزیاش را به تنم بمالم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
پدربزرگ پیرمرد مهربانی بود. آنقدر مهربان بود که مهربانیاش حالِ همه را به هم میزد. گاهی حرفهایی میزد که هیچکداممان حوصلهی شنیدنش را نداشتیم. میگفت: «آدمی که درد نکشه هیچی کشف نمیکنه... اگه نوک انگشت کوچیکت درد نگیره هیچوقت نمیفهمی انگشت کوچیک به چه دردی میخوره... اگه دندون درد سراغت نیاد هیچ وقت دونه دونه دندونات برات حکم مروارید پیدا نمیکنن... اگه دردِ عشق نیوفته توی دلت، اگه دردِ دوری و جدایی رو نچشی هیچوقت نمیفهمی دل داری...» آنقدر مزخرف بافت و بافت که گورِ خودش را کَند. پیرمرد بدبخت! خِرِفت شده بود. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
اکبر پشت آبانبار دراز کشید و تیغِ چاقو را شکست. بعد دستهی چاقو را که حالا تیغهاش نصف شده بود روی شکمش ایستاند. سوسن شیشهی دوا گُلی را باز کرد و مایعِ سرخِ درونش را روی شکم اکبر خالی کرد. انگار که چاقو در شکم اکبر فرو رفته بود. همگی زدیم زیر خنده. اصغر یک سیلی جانانه خواباند زیر گوشِ امیر تا اشکش دربیاید. امیر هم زد زیر گریه و دوان دوان سراغ پدربزرگ رفت و بدون اینکه حرفی به او بزند او را بالای سر اکبر آورد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
پیرمردِ مهربانِ خرفت! پدربزرگ تا چشمش به هیکل سرخ و چشمانِ بازِ اکبر افتاد همهی تنش لرزید. اکبر آنقدر خوب نقشش را بازی کرد که خودمان هم باورمان شد بی اکبر شدهایم، مخصوصا چشمانِ بازش، بیپدر آنقدر خوب چشمانش را ثابت نگه داشته بود که اگر دوا گُلی و چاقو هم در کار نبود باز هم شبیهِ جنازه بود. پدربزرگِ مهربان همانجا قلبش گرفت و همانطور که «اک... اک...» میگفت لب و لوچهاش کج شد و با صورت روی زمین افتاد. چقدر خندیدیم ما از کشتنِ پدربزرگ...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
تقصیر خودش بود. آنقدر مهربان بود که هر کسی میدانست برای کشتنش چه کار باید بکند. اصلا آدمهای مهربان خودشان به بقیه گِرا میدهند که چطور میشود کشتشان. کافیست مقابل یک آدم مهربان بنشینی و اشک بریزی، آن وقت میتوانی سپیدهی مرگ را روی صورتش ببینی! کشتنِ آدمهای مهربان ساده است، حتی از کشتنِ مگسی زمینگیر هم راحتتر! </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی پدربزرگ را کشتیم اکبر بالای جنازهاش رفت و همچون شکارچیای که شیری ژیان را با دستانش خفه کرده باد توی غبغبش انداخت و گفت: «دیدی مهربونیت کار دستت داد بابابزرگ؟ هنوزم میگی درد باعثِ کشف میشه؟ تو که این همه درد کشیدی چیو کشف کردی بابابزرگ؟» بعد همگی خندیدیم. شب که به خانههایمان برگشتیم داستانِ کشتنِ پدربزرگ را برای اهالی خانه تعریف کردیم و مُشتُلُق گرفتیم! </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
پدربزرگ را ما کُشتیم، من و اکبر و سوسن و امیر و اصغر. پدربزرگ را کشتیم تا با مهربانیاش حالِ ما را به هم نزد. او را کشتیم تا هر روز که دردی تازه سراغمان میآمد آن لبخندِ مزخرفش را تحویلمان ندهد و نگوید که «آدم با درد آبدیده میشه» که نگوید «خدا رو شکر... راضیم به رضای خدا»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
شاید هم پدربزرگ بود که ما را کُشت. همان موقعی که پشت آب انبار چاقو را در شکم اکبر فرو کرد و شیشهی دوا گلی را روی شقیقهی سوسن شکست. همان وقتی که اصغر را به اسب بست و اسب را هِی زد. همان موقعی که امیر را درون قنات انداخت و مرا از سپیداری بلند آویزان کرد. همان موقعی که زد زیر گریه و گفت: «درد بکشین نوههای من! درد بکشین تا کشف کنین!... درد بکشین!» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
گاهی زندگی همینطوریست، نمیفهمی کجاها دنبال مهربانی بگردی،نمیفهمی راست چیست و دروغ چگونه است. همه چیز پیچیده میشود، مثل آدمها. مثل آدمهایی که هیچوقت نمیشود فهمید مهربانند یا نه. روزگار جوری با تو تا میکند که هیچ چیز یادت نمیآید، مثل من، که یادم نیست ما بودیم که پدربزرگ را کشتیم یا او بود که ما را کشت. مثل همین زندگی، که نمیدانیم ماییم که زندگی میکنیم یا زندگی است که ما را در خود هضم میکند...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-73562426995466624632016-09-21T02:59:00.002+03:302016-09-21T02:59:33.508+03:30ساعت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
«میبینی چه بلبشوییه؟... دنیا با همین یه ساعتای اضافهاس که به هم میریزه... یهو به خودت میای و میبینی این دنیای نکبت یهو یه ساعت کِش میاد... ترس میوفته به جونت که حالا با این یه ساعت چی کار کنی؟... ملال میاد سراغت... بعد یهو تصمیم میگیری لگد بزنی زیر همه چیز... انگشت وسطت رو میگیری سمتِ ساعت و هر چی که رشته بودی پنبه میکنی... همش به خاطر همون یه ساعت اضافه... یه ساعت ملال بیشتر... یه ساعت تلخی بیشتر... یه ساعت دست و پا زدنِ بیشتر توی لجن... توی همون یه ساعت همه چیو تموم میکنی... همه چیو» اینها را گفت و گونههای همسرش را بوسید. بعد آرام و با وقار روی تخت دراز کشید، پتو را تا زیر گردنش بالا کشید و چشمانش را بست. مرد هنوز هاج و واج مانده بود که زن گفت: «اون آباژورو خاموش کن!» مرد آباژور را خاموش کرد و زیر لب به یک ساعتِ اضافهی دنیا فحش داد. زن گفت: «شب بخیر بِرَد!» مرد آب دهانش را فرو داد و پاسخ گفت: «شب بخیر آنجی!»<br />
<br />
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-48244077994800217512016-09-19T01:20:00.003+04:302016-09-19T01:20:31.742+04:30قصهی ماهمنیر<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
«برای چی دست روی زنت بلند کردی؟» این را داییام از شوهر خالهام پرسید. نزدیک غروب بود که خالهام دست پسر سه سالهاش را گرفته و با چشمانی کبود به خانهی برادرش پناه آورده بود. دایی تا کبودی چشم خواهرش را دید تلفن را برداشت و به شوهر خواهرش زنگ زد و با صدایی لرزان گفت: «ماهمُنیر اینجاست... چشمش کبود شده... میگه کتکش زدی... راست میگه؟» خالهام کُفری شد که چرا برادرش منتظر تایید شوهرِ اوست. دایی وقتی پاسخ شنید که «آره زدمش، باید تربیت شه» پرسید: «برای چی دست روی زنت بلند کردی؟» شوهر خاله هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: «زنمه، اختیارشو دارم» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ماهمُنیر خالهی کوچکم بود. هیچ وقت بیش از سه چهار کلمه حرف نمیزد و همیشهی خدا در حال بشور و بساب بود. اولین خواستگاری که به خانهشان رفت پزشک بود اما به دل ماهمنیر ننشست، گفت: «کچله... نمیخوامش» دومین و سومین خواستگار هم به دل ماهمنیر ننشستند و چون وسط سرشان کچل بود پاسخ منفی شنیدند. کار به جایی رسید که هر بار خواستگاری سر و کلهاش پیدا میشد مادربزرگ قبل از هر چیز میپرسید: «کچل که نیست؟» و تا پاسخ مثبت میشنید قرار خواستگاری را لغو میکرد. از شانس خالهام تمام مردان مجرد دنیا کچل شده بودند و به دل او نمینشستند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
روزی نبود که مادربزرگ سر نماز به درگاه خدا دعا نکند و برای دخترش شوهری مودار طلب نکند. حتی چند باری هم سر کتاب باز کرد و عصارهی شمشاد را با ادرار گوسفند قاطی کرد و روی سر خالهام ریخت تا بلکه تنفر از مردان کچل از دلش برود اما نشد که نشد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یک روز خبر آوردند که مردی دیلاق و پشمالو خاطرخواهِ ماهمنیر شده. ماهمنیر از خوشی چنان جیغی کشید که همان چهارتا تار موی پدربزرگ ریخت و سرش برق زد. وقتی خواستگار پشمالو از چهارچوب در وارد شد ماهمنیر دلش ضعف رفت و خودش را میان موهای مواجِ مرد تصور کرد. مرد تمامش مو بود. به دیوی پشمالو میمانست که حتی تخم چشمانش هم مو داشت. ماهمنیر چنان شیفتهی خواستگارش شده بود که همان شب آنها را عقد کردند تا خدایی نکرده حرارتِ ماهمنیر کار دستش ندهد و بیآبرو نشود.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
مرد پشمالو وقتی آتشِ تند ماهمنیر را دید گربه را دم حجله پِخپِخ کرد و گفت: «من کار نمیکنم. زنم باید بره سر کار و خرج خورد و خوراکمو بده. خونه و ماشین هم ندارم. ننه بابای زنم باید برام خونه و ماشین بخرن» ماهمنیر اما به قدری دل به پشم و پیلیهای مرد داده بود که دو ساعت تمام خودش را به غش زد و تهدید به خودکشی کرد که الا و بلا اگر شرایط مرد فراهم نشود و او را به بالینش نفرستند خودش را میکشد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
ماهمنیر بعد از عروسیشان تا یک هفته از دهان و لای دندانهایش مو بیرون میکشید. مرد که حالا شوهر خالهی ما شده بود طفیلی پیشه کرد و ظالمترین شوهر دنیا شد. نه ماه بعد ماهمنیر تودهای مو زایید که ونگ میزد. تودهی مو شیرهی جان ماهمنیر را میمکید و روز به روز قد میکشید. اما زندگی شیرین نشد. روزی نبود که شوهرش او را کتک نزند. هیچ وسیلهای در خانهشان نمانده بود که کمتر از دو سه بار سوی سر و بدن ماهمنیر پرتاب نشده باشد. تا اینکه یکروز کم آورد، دست تودهی مویی که زاییده بود گرفت و به خانهی دایی رفت.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی پدربزرگ خبر کتک خوردن دخترش را شنید با همان پاهای ضعیفش خودش را به خانهی دایی رساند و همانطور که گیس ماهمنیر را میکشید فریاد زد: «مگه خودت نبودی که میگفتی الا و بلا اینو میخوام؟ حالا دلت رو زده؟ فکر آبروی من رو نکردی؟ میون این همه آدم کچل چطور میخوای یه شوهر مو دارِ دیگه پیدا کنی؟» ماهمنیر گریست اما دل پدربزرگ نرم نشد. ماهمنیر خون گریه کرد اما باز هم پدربزرگ دلش به رحم نیامد و در عوض پیچگوشتیای که روی طاقچه بود برداشت و سرش را با آن شکافت. خون از سرِ بیمو و درخشان پدربزرگ فواره زد و پدربزرگ را شبیه مجسمههایی کرد که آب از سوراخ سنبههایشان بیرون میزند.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
خالهام وقتی فوارهی خون را دید بغضش را فرو داد، دستِ تودهی موی سه سالهاش را گرفت و با چشمانی کبود به خانه نزد شوهر پشمالویش بازگشت. شوهرش هم چنان او را به باد کتک گرفت که تمام استخوانهای خالهام مو برداشتند و او هم مو دار شد! صدای جیغهای خاله که میان محل پیچید دایی دوان دوان خودش را به خانهی ماهمنیر رساند و از شوهرش پرسید: «برای چی دست روی زنت بلند میکنی؟» شوهر خاله هم دهانش را باز کرد و صدایش از میان تارهای مویی که تمام صورتش را پوشانده بیرون آمد و جواب داد: «زنمه، اختیارشو دارم» دایی هم آب دهانش را قورت داد، دستی به سر کچل خودش کشید و با صدایی لرزان گفت: «میشه بهش بگی جیغ نزنه؟ زشته جلو در و همسایه» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که ماهمنیر از لای موهای شوهرش بیرون آمد و با تن و بدنی کبود گفت: «تو رو خدا لااقل بذارین جیغ بکشم... اینطوری بیشتر دوست دارم!» این را گفت و دوباره لای موهای شوهرش خزید. کمی بعد هم صدای جیغهایش همهی محل را پر کرد. پدربزرگ هم وسط میدان محل ایستاد و شبیه آبنمایی که خون از سرش فواره میزند چشم به خانهی ماهمنیر دوخت و لبخند زد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-21493412495044394792016-09-16T22:43:00.000+04:302016-09-16T22:43:12.914+04:30قصهی سقوط<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
وقتی عمویم لبهی پشتبام بلندترین آپارتمانِ اکباتان ایستاد تا خودش را به پایین بیاندازد مُجرّد بود. تا جایی که شارژ گوشیاش یاری کرد به تمام دوستان و آشنایان و فک و فامیل خبر داد تا خودشان را پای ساختمان برسانند و تماشاییترین خودکشیِ درونِ فامیل را از دست ندهند. فامیل هم خداییش سنگ تمام گذاشتند و از راههای دور و نزدیک خودشان را به اکباتان رساندند و سفرهی پیکنیکشان را پهن کردند و همچون جوجههایی که در انتظار قاپیدن کرم از منقار مادر هستند گردن افراشتند و چشمانِ تنگشان را به لبهی پشتبام دوختند. وقتی عمویم خودش را انداخت همه جیغ کشیدند و مادربزرگ از هوش رفت.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
عمو هنوز به میانهی آپارتمان نرسیده بود که دختری خودش را از پنجره بیرون انداخت و همراهِ خودکشیِ عمو شد. همانجا بود که عمو یک دل نه صد دل عاشق شد و دستان دختر را میان زمین و هوا قاپید و چون وقت تنگ بود در همان حال سقوط از دختر خاستگاری کرد. یکی از مردان فامیل که به تماشای سقوطِ آن دو پرندهی بیبال و عاشق نشسته بود با صدای بلند خطبهی عقد را خواند و دختر نیز در سومین مرتبه با اجازهی بزرگترهایش بله را فریاد زد و زنعموی ما شد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
تماشاگرانی که پایین ساختمان بودند صدایی از گلویشان درآوردند که نه به کِل کشیدن میمانست نه شبیه جیغ بود. چند نفری هم میان جمعیت رقصیدند و قِر دادند و فریادِ شاباش شاباش سر دادند. وقتی عمو و زنعمو از میانهی ساختمان گذشتند یکدیگر را بوسیدند و زندگی مشترکشان را آغاز کردند. آنها فقط سی طبقه تا برخورد به زمین فاصله داشتند اما خب، آنقدر امیدشان به زندگی بالا رفته بود که هنوز به طبقهی سیام نرسیده لباس از تن کَندند و زفافشان را در سقوط آغاز نمودند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی عمو و زنعمو به طبقهی سیام رسیدند ماهعسلشان شروع شد. عمو با سرخوشی به پنجرههایی که از برابرشان سقوط میکردند اشاره میکرد و زنش را به تماشای چیزی دعوت مینمود، اما سقوط آنقدر شتاب داشت که تا زنعمو سرش را سوی پنجره میچرخاند از برابرش گذشته بودند. ماهعسلشان ده طبقه طول کشید. حالا زمان برای آنها از طبقات تشکیل شده بود نه دقایق و ثانیهها. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی به طبقهی بیستم رسیدند دعوایشان شد. کسی نفهمید دعوایشان سر چه بود اما تماشاگران با کف زدنها و سوت کشیدنهایشان به آنها فهماندند که دعوا نمک زندگیست. قهرشان ده طبقه طول کشید. تنها ده طبقه تا اصابتشان به زمین مانده بود. در طبقهی نهم تصمیمشان را برای جدایی گرفتند. همان مردی که خطبهی عقد را خوانده بود آیهی طلاق را خواند. هنوز زنعمو بلهی طلاق را نگفته بود که فامیل عروس و داماد به جان هم افتادند و حسابی از خجالت همدیگر درآمدند. وقتی دعوایشان تمام شد به فضایی میان آسمان و زمین چشم دوختند تا شاید عمو و زن سابقش را در حال سقوط ببینند. اما عمو و زن سابقش روی زمین پخش شده بودند و خونشان همهجا را سرخ کرده بود. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی عمو و زن سابقش روی زمین پاشیدند کودکی از رحمِ زنعمو بیرون آمد. چشمانش شبیه عمو بود و لبهایش به زنعمو کشیده بود. کودک کمی چهار دست و پا رفت و بعد روی پاهایش ایستاد. کمی بعد هم خودش را به لبهی پشتبام همان ساختمان رساند و خودش را پایین انداخت. فامیل هم خداییش در قربانصدقه رفتن برای او کم نگذاشتند و به احترام کودک سفرهی پیکنیکشان را جمع نکردند و با اینکه کلی بدبختی داشتند پای ساختمان ماندند و سقوط او را به تماشا نشستند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی کودک به میانهی ساختمان رسید مادربزرگ به هوش آمد و سراغ عمو را گرفت. اما وقتی شنید پسرش ناکام از دنیا نرفته سگرمههایش در هم رفت و از اینکه نمیتوانست در مراسم ختم با ناکام خواندنِ پسرش دلِ دخترانِ فامیل را بلرزاند آنقدر گریست که از هوش رفت. کمی بعد کودک هم به پدر و مادرش پیوست اما وقتی به زمین رسید دیگر کودک نبود، بلکه دختری بالغ بود که کودکی از میان رحمش بیرون آمد و سوی لبهی پشتبام رفت...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-38557246608112620672016-09-14T20:12:00.003+04:302016-09-14T20:12:51.736+04:30قصهی پیرمرد و زمین<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<div style="text-align: justify;">
گفت: «هر کدوم از این کوزهها یادگار زخم زدنهای یکی از آدمهای این شهره...» بعد از بین هزاران کوزهاش یکی را برداشت و آن را درون تنور انداخت. صدای شکستن کوزه در تنور خفه شد. پیرمرد گفت: «این تنور به دلِ زمین راه داره... زمین با آتش این تنور میچرخه... غمها و ترسهای ماست که زمین رو میچرخونه... روزی که غم نباشه اون روز آخرِ دنیاست... حتی تصور تموم شدنش هم شیرینه، مگه نه؟» بعد کوزهای دیگر برداشت و گفت: «این کوزه غمش تازهاس... شراب نشده اما تلخیش کمتر از باقی کوزهها نیست... این کوزه برای همین حالاست... برای غمِ آخرین واژه...» این را گفت و کوزه را درونِ تنورِ زمین انداخت و زمین به چرخیدنش ادامه داد... </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-86265317571167040762016-09-09T00:52:00.002+04:302016-09-09T00:57:59.590+04:30قصهی چشمها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
لبهایش را به لالهی گوشم نزدیک کرد و گفت: «چشماتو ببند»، بستم. پلکها که روی چشم افتادند دنیا غرق در نور شد. صدایش را شنیدم، میگفت: «میبینیش؟» پلکهایم را روی چشم فشار دادم، نور بیشتر شد و چند رگهی نور از گوشهی چشمانم بیرون زد، همچون اشک. رنگهای رنگینکمان هر کدام از گوشهای زاده میشدند و تصویری درون چشمهای بستهام نقش میبست. یک گوشه پر از دار و درخت بود و گوشهای دیگر رودی خروشان. جایی آتش بود و جایی برهوت. انگار چهارگوشهی دنیا درون چشمانم بود.<br />
<br />
لبهاش روی لالهی گوشم بود که گفت: «پیداش کردی؟» پلکها را بیشتر فشردم، آنقدر که برگی از درختی کنده شد و با آبِ رودخانه از گوشهی چشمم بیرون زد. گونههایم گرم شد، مثل جنگلهای استوایی. گفت: «خورشید از غربِ چشمهات غروب کرد؟» خبری از خورشید نبود، خورشید درون چشمانم نبود، حرارتش اما روی لالهی گوشم بود. گفت: «منو ببر تماشای نیاگارا، منو ببر وسط گراند کنیون،منو ببر شیراز اصلا، منو ببر باغ انگور...» چشمهایم را بیشتر فشردم، نیاگارا از گوشهی چشمانم سرازیر شد و صخرههای گراند کنیون ترک برداشتند. رنگی جستی زد و عطر بهارنارنج پیچید درون چشمانم، شیراز بودیم.<br />
<br />
مُژهای از پلکم افتاد، گفت: «نیت کن» برایش انگور نیت کردم، حافظ درون چشمانم انگورها را فشرد و شراب انداخت، قطرهای شراب از گوشهی چشمم چکید. لبهاش روی لالهی گوشم بود که گفت: «حتما که نباید بری سفر، چشماتو ببند و دنیا رو گَز کن!»<br />
<br />
چشمانم را میگُشایم، صدایش چسبیده به لالهی گوشم، حالا دیگر نمیخواهم دنیا را بگردم، برای نوشتن فقط چشمانم را میبندم و دنیا را درون چشمانم میآورم، دارِ رویابافیام را عَلَم میکنم و تار و پودِ دنیای خودم را میبافم، یک بار برف سنپطرزبورگ از گوشهی چشمانم قل میخورد و یک بار صدای بوسهای در پاریس میان مردمکِ چشمم میپیچد، حتی گاهی صدای رگبار تفنگهای کارتلهای مواد مخدر مکزیک عرض چشمانم را طی میکند.<br />
<br />
حالا چشمانم را میبندم، برهوت است، گوشهایم را تیز میکنم، لالهی گوشم هیچ تنفسی حس نمیکند. «او» کجاست؟ نیست، سالهاست که نیست، صدها سال است که رفته و حتی صدایش هم نمانده. درون چشمانم کویر است، کویر مصر... دانهای شن از گوشهی چشمم بیرون میزند...<br />
<br />
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-90644931276638325572016-09-08T00:51:00.000+04:302016-09-08T00:51:16.137+04:30قصهی پدربزرگِ غارنشین<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
پدربزرگم غارنشین بود، یعنی واقعا در غار زندگی میکرد. هر صبحِ خروسخوانِ جمعه برای دیدنش از شیبِ تندِ کوه بالا میرفتم و در دلم به این کوهپیماییِ اجباری لعنت میفرستادم. میانهی کوه که میرسیدم بینِ هِنّ و هِنهایم فحشی هم نثار پدرم و برادرهای مافنگیتر از خودش میکردم که خودشان در خوابِ ناز بودند و تنها نوهی پسر را به میعادگاهِ پدربزرگ میفرستادند. وقتی به دهانهی غار میرسیدم ظهر شده بود.<br />
<br />
پدربزرگ وقتی جوان بود ترس از آدمها به دلش افتاد و خودش را در غاری تاریک و نمور اسیر کرد. پدرش برای اینکه او را از غار بیرون بکشاند گفت: «باید زنش بدیم» برای همین زیباترین دخترِ آبادی را سوار قاطر کرد و همراه با جماعتی از فک و فامیل خودشان را به دهانهی غار رساندند. عاقد همانطور که هِنّ و هن میکرد خطبه را خواند و عروس روی قاطر «بله» را گفت و فک و فامیل همانطور که هنّ و هن میکردند کِل کشیدند. پدربزرگ اما از غار بیرون نیامد. پدرش و فک و فامیلْ عروس را روی قاطر رها کردند و رفتند، به گمان اینکه عروس به غار برود و دل شوهرش را به دست بیاورد.<br />
<br />
مادربزرگ اما از تاریکی میترسید، از زفاف در تاریکی بیشتر! پس غروب نشده قاطر را هِی کرد و از شیب کوه پایین آمد و به دروغ گفت که آتش داماد تند بوده و «شبِ زفاف» را به «بعد از ظهرِ زفاف» بدل کرده و بعد هم خسته و کوفته درون غارش خزیده.<br />
<br />
مادربزرگ برای اینکه کسی پشت سرش حرف نزند هر روز بقچهی نان و پیازش را برمیداشت و غار را بهانه میکرد و از خانه بیرون میزد. پدرِ پدربزرگ گمان میکرد عروسش برای انجام وظایف زناشوییاش هر روز به غار میرفته، برای همین هر چه داشت پای او ریخت، اما مادربزرگ هرگز به غار نرفت. فرزند اولش را که زایید تنش بلور بود و چشمانش خاکستری، که هیچ شبیه پدربزرگ نبود! باقی بچههایی را هم که زایید هیچکدام شبیهِ هم نبودند، انگار رحمش بچهها را با طرحها و رنگهای متنوع تولید میکرد!<br />
<br />
وقتی مادربزرگ مُرد باز هم پدربزرگ از غار بیرون نیامد. حق هم داشت، او هرگز همسرش را نه دیده بود نه لمسش کرده بود اما از او هشت پسر داشت و شش دختر! وقتی مادربزرگ مُرد مردهای آبادی مثل زنان مویه میکردند و جوری اشک میریختند که انگار معشوقهیشان مُرده. آه که چقدر مردهای آبادی مهربان بودند!<br />
<br />
وقتی به غار میرسیدم فانوس را روشن میکردم و با ترس و لرز به درونش میرفتم. وقتی به پدربزرگ میرسیدم چند باری لیز خورده بودم و کَپَل و بازوهایم حسابی کوفته شده بودند. پدربزرگ تا حضورم را بو میکشید فریاد میزد: «اون سگمَصّب رو خاموش کن تولهسگ!» صدای فریادش جوری درون غار میپیچید که تمام تنم مانند سیمهای سنتور میلرزید و نمیفهمیدم نَمی که روی شلوارم نشسته از نموریِ غار بود یا از مثانهی زَهرهترک شدهام!<br />
<br />
فانوس که خاموش میشد من هم همراه پدربزرگ در تاریکیِ غار غرق میشدم. کمی که چشمانم به تاریکی خو میگرفت به سختی هیبت پدربزرگ را میدیدم، آنقدر چشمانم را تنگ میکردم تا شاید چهرهاش را ببینم اما نمیشد. پدربزرگ همیشهی خدا سرش را سمت نقطهای ناپیدا بالا نگه میداشت و انگار توی آن همه تاریکی به چیزی زل زده بود.<br />
<br />
یک روز گفت: «اونجا رو میبینی؟» اما هیچ نمیدیدم. درون آن تاریکی نمیشد چیزی دید. وقتی تردید مرا حس کرد ادامه داد: «یه روز از اون بالا یه سوسوی نور تابید توی غار. اونقدر قشنگ بود که دلم رو بُرد. وقتی دیدمش مست شدم، اونقدر بهش نگاه کردم تا محو شد. دیگه هیچوقت پیداش نشد. از اون روز تا حالا اینجا نشستم تا بلکه اون سوسوی نور دوباره پیداش بشه.» بعد نفسی عمیق کشید و گفت: «برای شما آدمای بیرون از غار خیلی عجیبه که کسی عاشق نور بشه. وقتی همهجا روشنه کسی سوسوی نور رو نمیفهمه، برای فهمیدنش باید توی تاریکی باشی»<br />
<br />
وقتی بزرگتر شدم هرگز برای دیدن پدربزرگ از شیب کوه بالا نرفتم. هیچکس برای دیدن او از شیب کوه بالا نرفت. حتی کسی نفهمید پدربزرگ کِی مُرد و جنازهاش خوراک چه موجوداتی شد. هیچکس نمیدانست پدربزرگ توانسته بود باز هم آن سوسوی نور که دلش را برده بود ببیند یا نه. آدمهای بیرون غار کاری به آن دخمهی تاریک و نمور نداشتند، اما...<br />
<br />
اما یک روزی میآید که میفهمی تمام زندگیات در تاریکی گذشته. هر چه این سو و آن سو چشم میدوانی جز سیاهی هیچ نمیبینی. انگار تمام این مدت در غاری عمیق و تاریک اسیر بودهای. ناگهان سوسوی نوری از جایی میتابد و دلت را میلرزاند، آن وقت جوری شیفتهی آن خط باریکِ نور میشوی که نمیتوانی از آن چشم برداری. آن نور جوری دنیای تاریکت را روشنی میبخشد که برای داشتنش حاضری هزاران سال در این دنیای تاریک زندگی کنی. تازه اینجاست که میفهمی عاشقی چگونه است و عشق چیست. اینجاست که دنیا لبخندی شیطنتآمیز میزند و درهای فریب را میگشاید. آن وقت تو میمانی و دنیایی تاریک و سوسوی نوری که همهی دلبستگیات میشود. بعد یک روز به خودت میآیی و میبینی هزاران سال است روی تخته سنگی در ظلمات نشستهای و به نقطهای تاریک چشم دوختهای تا شاید آن سوسوی نور را دوباره ببینی و عاشقی کنی...<br />
<br />
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-41476525902786741972016-09-01T02:58:00.001+04:302016-09-01T05:05:29.218+04:30قصهی مریم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
چشمانِ مریم دریا بود. به مادرش گفته بودند اگر میخواهی چشمان دخترت آبی شود آبِ دریا بنوش. اکرمخانم هم وقتی حامله شد رفت لبِ دریا و چند جرعهای نوشید. همانجا لب دریا دلش آشوب شد، شوریِ آب حالش را به هم ریخت و عُق زد. وقتی اکرمخانم عق زد بختِ مریم هم از گلویش بیرون زد و روی ماسهها ریخت.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی مریم به دنیا آمد زیباترین دخترِ دنیا بود اما بخت نداشت. مادرش بختش را مدتها پیش روی ماسهها بالا آورده بود. چشمانش اما دریا بود. وقتی اشک میریخت صدای موج میآمد و بوی دریا توی خانه میپیچید و حتی مرغهای دریایی روی پشتبام مینشستند و زل میزدند به چشمان مریم، انگار خیال برشان داشته بود که میتوانند از دریای چشمانِ دخترک ماهی بگیرند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
چشمان مریم دریا بود و چهرهاش همچون ماه. وقتی ماهِ چهرهاش بر دریای چشمانش میتابید تماشایش جزر و مدی ابدی بر دل هر بینندهای مینشاند. برای همین از همان شبی که مریم به دنیا آمد زنانِ آبادی سراغ جادو جنبل رفتند و روزگارِ اکرمخانم و دخترش را سیاه کردند. یکی کاسه کاسه نمک روی دیوار خانهی مریم میپاشید و یکی هم آبی که دعا بهش خوانده بود را جلوی در میریخت. یکی شاش بچهاش را درون شیشهی مربا میریخت و آن را پای دیوار خانهی مریم چال میکرد و دیگری هم چند تکه کاغذ را که رویشان دعا و ورد نوشته بود میان بلوکهای سیمانی دیوار فرو میکرد. از روزی که مریم به دنیا آمد کار و بار رمالان و دعانویسان سکه شد. یکی میخواست مریم را مالِ خود کند و یکی دیگر هم از زیباییاش میترسید، یکی هم میگفت: «چشمای این دختره مردهای ما رو غرق میکنه» </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
چشمان مریم دریا بود، چهرهاش همچون ماه و صدایش موسیقی. وقتی لب به سخن میگشود نوای تار و چنگ و کمانچه برمیخاست. هر کس صدای مریم را میشنید جادو میشد و با لُپهای گل انداخته میان رویاهاش به پرواز در میآمد. گیسوان مریم بوی شالیزارهای برنج میداد و ابروهایش عطر چای داشت. هر کدام از مردهای آبادی دلشان میخواست مریم را به خانهی خود ببرند و روی پوست بلوریِ تنش نشان بگذارند، تماشای بلورِ تنِ مریم رویای شبانهی مردهای آبادی بود. روزی نبود که زنانِ آبادی مریم را لعن و نفرین نکنند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
یک روز دیوی سیاه که از میان دعاها و جادو جنبلهای زنانِ آبادی تنوره کشیده بود سراغ مریم رفت و او را با خود بُرد. چشمان مریم دریا بود، دیو آدمها را درون چشمان او غرق میکرد و سپس از میان دریای چشمانِ مریم نفت بیرون میکشید. چهرهی مریم همچون ماه بود، دیو حجابی زمخت بر چهرهی او کشید و دنیا در خسوف فرو رفت. صدای مریم موسیقی بود، اما دیگر نه خبری از تار بود نه چنگ نه کمانچه، تنها صدای نِی بود که از لبانِ بیرمقش به گوش میرسید. گیسوانش شالیزاری درو شده بود و ابروهایش بوتههای خشکِ چای. تنِ مریم هم دیگر بلور نبود، یاقوت بود، یاقوتِ سرخ...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی دیو مریم را با خود برد مردهای آبادی استغفار کردند و زنان آبادی خودشان را بزک دوزک کردند. مردها زنانِ حاملهیشان را لب دریا میبردند و به زور آب دریا را به خوردشان میدادند تا شاید چشمان دخترشان آبی شود، زنها هم دلشان آشوب میشد و بختِ کودکانشان را قِی میکردند. دیوها هم بالای شیطانکوه نشسته و نظارهگر تمام اینها بودند، دیوها میخندیدند و صابون به دلشان میمالیدند... </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-41576289615352868662016-08-27T01:23:00.002+04:302016-08-27T01:23:57.854+04:30گندمهای سرخ<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
موهای خواهرم سيم خاردار بود. شبی که سياهپوشها به خانهمان ريختند و همهی کودکیهای مرا با خود بردند هرگز از يادم نمیرود. از تمامِ پدرم تنها سَری خونچکان مانده بود، سَری که يکی از سياهپوشها آن را روی پله گذاشته بود و ته سيگارش را در کاسهی چشمانِ پدرم خاموش میکرد. از مادرم تنها صدای جيغ و دادش در هوا مانده بود. هيچوقت جنازهی مادرم را نديدم، انگار تمامِ مادرم صدا شده بود، انگار تمامش جيغ شده بود. مردی با دندانهای مهيب و خندههای ترسناک پاهای خواهرم را گرفته بود و او را دورِ خانه روی زمين میکشيد. موهای خواهرم سيم خاردار بود، خارها گير میکردند به زمين و صدای جيغ خواهرم بلند میشد. آنقدر خواهرم را دورِ خانه کشاندند که همهجا پر از سيم خاردار شد. وقتی خواهرم را با خودشان میبردند گفتند: «با موهات دور دنيا سيم خاردار میکشيم» و بلند بلند خنديدند، خواهرم هم بلند بلند میگريست.<br />
<br />
من توی تنور بودم. با صدای اولين شليک، مادرم مرا درون تنور انداخت و چوب و خاکستر روی سرم ريخت. وقتی سياهپوشها سراغ مادرم رفتند صدای جيغهايش توی تنور میپيچيد. گاهی سرک میکشيدم و چشم میدواندم تا شايد خواهرم را ببينم. تنور خاموش بود اما من میسوختم...<br />
نمیدانم چند روز توی تنور ماندم. وقتی از آنجا بيرون آمدم ويرانهای برابرم بود. سرِ پدرم روی پله نبود اما انگار صدای جيغهای مادرم هنوز ميان ويرانه میپيچيد. خواهرم کجاست؟ بايد پیِ سيم خاردارها میگشتم. پا برهنه راه افتادم. از کنار تمامِ دوستان و همکلاسیهايم گذشتم، نه از کنار خودشان، از کنار تکه پارههایشان...<br />
<br />
***<br />
<br />
روزها نان و خاک و خون میخورم. اينجا هر روز چيزی منفجر میشود و لختههای خون میپاشد روی گندمها. گندمها را که آسياب میکنند آردها به سُرخی میزنند. پيرزنها خونِ چشمهای بیاشکشان را کاسه کاسه درون آردها میريزند و چانههای خمير را روی آتشِ دلشان پهن میکنند. نانهای سرخ هر روز صبحانهی ما میشوند و طعم خون توی دهانمان مینشيند.<br />
ديروز کودکی مادرش را خورد، مادری کودکش را فروخت و پدری آخرين گلولهاش را در جمجمهی فرزندش خالی کرد. ديروز دختری ميان بازار به کنيزی فروخته شده و پسری چاقوی سلاخیاش را تيز کرد. ديروز صدايی مهيب شنيده شد و زمين لرزيد، مثل روزهای قبل، مثل فرداهای پيش رو...<br />
<br />
***<br />
<br />
خواهرم را يافتم. او را به تيرکی چوبی بسته بودند. نيمی از موهايش به اين سوی دنيا و نيمی ديگر به آن سوی دنيا امتداد يافته بود، سيم خاردارهايی که از سرِ خواهرم روييده دنيا را دو نيم کرده بودند. نفس نمیکشيد اما موهايش از رُشد باز نمیايستادند، انگار میخواست تمام دخترانِ خاورميانه را در چنگ سيم خاردارهايش بگيرد. بوسهای بر پيشانیِ سردِ خواهرم نشاندم. قطرهای اشک از چشمانم چکيد، صدايی مهيب همهی دنيای زير پايم را لرزاند. از هوش رفتم...<br />
<br />
***<br />
<br />
مردی سياهپوش بالای سرم ايستاده و لبخند میزند. صورتش را نزديک صورتم میآورد و چنگ میاندازد ميان موهايم. با تهِ سيگار گونهام را میسوزاند. قطرهای اشک از چشمم سرازير میشود و دوباره زمين از صدای انفجار میلرزد...<br />
<br />
***<br />
<br />
مرا بستهاند به تيرکی چوبی. تيرکی ميان زمين و هوا. تمام خوارميانه را، تمام دنيا را زير پاهايم میبينم. موهای خواهرم دورِ همهی تنم پيچيده. مردی سياهپوش چيزی درون گوشم میگويد و صدای جيغ مادرم دوباره توی سرم میپيچد. قطرات اشک از چشمانم سُر میخورند و مثل باران روی زمين میريزند. هر قطرهی اشکی که به زمين میرسد صدای انفجار میآيد و دودی سياه به آسمان بلند میشود...<br />
<br />
***<br />
<br />
موهای خواهرم سيم خاردار بود و اشکهای من هم خمپاره. اشکهای من میچکد روی تمام دنيا... سياهپوشها با اشکهای من زندهاند، با اشکهای من میخندند و با اشکهای من شکنجه میدهند. اينجا هميشه بوی خون میآيد و صدای انفجار میپيچد ميان خرابهها. صدايی که آنقدر بلند است تا صدای فريادها و جيغهای تمام زنان و مردان و کودکان اينجا را در خود خفه کند. روزی که از تنور بيرون آمدم پای به درون تنوری بزرگتر نهادم. تنوری که هيزمش آدمها بودند و آتشش تمام جهان را میسوزاند. تنوری به وسعت خاور ميانه... اينجا خاور ميانه است... سرزمينی ميانهی اندوه، ميانهی انفجار، ميانهی از دست دادنها...<br />
<br />
قصهی گندمهای سرخ/ منتشر شده در ماهنامهی خطخطی/ #حسن_غلامعلی_فرد</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2930480417200701052.post-11392110445942044122016-08-25T00:44:00.000+04:302016-08-25T00:44:27.611+04:30قصهی حسینآقا<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
حسینآقا زیر لب میگفت: «کجایی مادر؟... کجایی؟» سرش را انداخته بود پایین و یکی یکی روی قبرها را میخواند. به هر قبر که میرسید چشمانش را تنگ میکرد، آهی میکشید، فاتحهای میخواند و بعد میرفت سراغ قبر بعدی. هر پنجشنبه کارش همین بود، قبرستانها را یکی یکی سر میزد و میان قبرها پیِ مادرش میگشت.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
چیزی به شصت سالگیاش نمانده بود. مهربان بود و سبیلهای پر پُشتش را تا نزدیک لبِ پایینیاش رُشد داده بود تا دندانهای یکی بود یکی نبودش توی چشم نیاید. هر وقت کودکی را میدید که دست مادرش را گرفته بیاختیار بغض میکرد. وای به روزی که مادری میمُرد، حسینآقا آنقدر میگریست که بستگان درجه یکِ مرحوم دست از عزاداری میکشیدند تا او را آرام کنند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
وقتی حسینآقا یکماهه بود مادرش سِل گرفت و مُرد. پدرِ حسینآقا بدون اینکه به کسی چیزی بگوید شبانه جنازهی زنش را برداشت و رفت، روز بعدش هم حسین را برداشت، به خانهی مادرزنش رفت، بچه را توی بغل پیرزن رها کرد و وقتی پیرزن سراغ دخترش را گرفت بدون اینکه دلش بسوزد گفت: «مُرد» بعد هم راهش را کشید و رفت. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
هیچکس نفهمید قبرِ مادرِ حسین کجاست. تمام قبرستانها را گشتند اما هیچ نشانی از جنازه یا محل دفنش نبود. انگار از اول هیچ زنی با آن نام و نشان زاییده نشده بود. حتی چند نفر به زادگاهش به روستایی در گیلان رفتند و پُرس و جو کردند، اما جنازهاش آنجا هم نبود. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
حسین هیچ نشانی از مادرش نداشت، حتی هیچ عکسی هم از چهرهاش نبود. پدرش دوربین و عکس را حرام میدانست و دلش نمیخواست چشم نامحرم به عکس ناموسش بیافتد. همهی چیزهایی که حسین از مادرش میدانست خلاصه میشد در توصیفات مادربزرگ که میگفت: «مادرت خیلی خوشگل بود... عینهو پنجهی آفتاب... چشماش عسلی بود و صورتش گِردِ گرد... همهی مردهای آبادی خاطرخواهش بودن... اما... اما عاشقِ بابای نامردِ تو شد... یادت باشه وقتی بزرگ شدی مثل بابات نامرد نشی!»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
حسینآقا مثل پدرش نامرد نشد. گاهی خواب مادرش را می دید اما توی خواب هم مادرش بیچهره بود و بیصدا. حتی توی خواب هم نمیتوانست یک دلِ سیر مادرش را تماشا کند و در آغوشش آرام گیرد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
روزی که پدرش به بستر مرگ افتاد حسینآقا را سر بالینش بردند و وقتی ازش پرسیدند: «این دَمِ آخری با آقات حرفی نداری؟» حسینآقا گفت: «این همه سال منو ول کرده بود به امان خدا اما ازش میگذرم... فقط بهم بگه مادرمو کجا خاک کرده؟»</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
چند روز بعد حسینآقا را پای پلههای امامزاده پیدا کردند. آنقدر اشک ریخته بود که اشکهایش پلههای امامزاده را برق انداخته بود. وقتی ازش پرسیدند: «چرا روی پله وِلو شدی؟» دوباره بغضش ترکید و گفت: «مادرم زیرِ همین پلههاست...» از آن روز به بعد حسینآقا از روی پلههای امامزاده برنخاست، آدمها نه برای زیارت امامزاده بلکه برای تماشای حسینِ پلهنشین به آنجا میرفتند. حسین آقا به خیال خودش گمشدهاش را یافته بود اما خبر نداشت پدرش جنازه مادرش را زیرِ هیچ پلهای در هیچ امامزادهای دفن نکرده بود. شاید حسینآقا خودش هم این را میدانست اما دیگر تابِ گشتن نداشت... </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
#حسن_غلامعلی_فرد</div>
</div>
Hassan Gholamalifardhttp://www.blogger.com/profile/05503422228449186013noreply@blogger.com0