سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۹

منتر می‌شویم!

یکی از تفریحاتِ تقریبا سالمِ من و رفقام اینه که شبِ تعطیلات (سه‌شنبه‌ها!) هی جلسه و نشست می‌ذاریم تا پیرامون گذارندنِ وقت در روزهای تعطیل تصمیم‌گیری کنیم و یه حرکتی بزنیم. و البته این جلسات تا چند ساعت پس از اتمام تعطیلات هم ادامه و دارد و سر آخر هم هیچی به هیچی و کلا دست از پا درازتر به استقبال تعطیلاتِ بعدی می رویم و دوباره از هم می‌پرسیم: «خوب حالا تعطیلات رو چیکار کنیم!؟»

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

حرف‌های زیادی

زمانی بود که این سامان سرزمین «قِصَص» و «حِکَم» بود لیک دیر زمانی است که «حِکَم»‌ها حُکم گرفته‌اند به خاموشی، و «قصص»ها به «الفِ» بعد از «صادِ» اول مبتلا گشته‌اند... و این است روزگار ما در این سامان ِ بی سامان.

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

ابتلا به تپش قلب

آنقدر قلبم تند تند می‌تپد که گمان می‌کنم کسی دکمه‌ی «فست فوروارد» زندگی‌ام را فشار داده است... بوی حلوا می‌پیچد توی دماغم!

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

تجمیع!

هااااای عیسی!
صلیب‌َت را به من بده!
دکمه‌ی بعلاوه‌ی ماشین‌حسابم خراب شده!

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

عشق ِ شور

عشق‌ها هرگز نمی‌میرند،
فقط مثل نمک از زخمی به زخمی دیگر شُرّه می‌کنند...
و چقدر هم خاطره‌اش درد دارد...

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

دستمال کاغذی یک شوخی بزرگ است!

در خیابان که راه می‌روم، سر به زیر می افکنم و قدم‌هایم را مراقبت می‌کنم تا کفشم سوراخ نشود.
نه از ترس میخ...
دلم نمی‌خواهد تُف‌های هموطنانم را لگد کنم.
آنقدر تف می‌اندازند در خیابان‌ که مجبوری مایو بپوشی!
لامصب‌ها تُف‌هایشان هم بدجوری اسیدی‌ست و کفش را می‌سولاخد...!

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

خون دلانیم از خون ِ دگر

و ما هر روزه هزاران نفر را در قلبمان می‌کشیم...
و ما هر روزه در قلبِ هزاران نفر کشته می‌شویم...
ای‌کاش می‌شد قلب‌م را دِکُلُره کنم... بی‌رنگ شود...

طنز میدانی!

من که نمی‌توانم با نوشته‌هایم شما را بخندانم. پس به میدان کاج یا هر میدان خاج‌گون‌ ِ دیگر در این شهر می‌روم و رگم را می‌زنم! شما هم با دیدن خونم صفا می‌کنید و فیلم می‌گیرید و جُک می‌گویید. من هم از دیدن خنده‌های شما شاد می‌شوم و می‌فهمم که چه استادانه دایورت می‌کنید...

جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۸۹

هم اشک

نه همدرد می‌خواهم، نه همراه، نه هم صحبت و نه هم آغو...
فقط هم گریه می‌خواهم، می‌خواهم به گفتگوی اشک‌ها بنشینم...ـ

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

سبقتِ فصلی

و گویی پُل می‌زنند فصل‌ها از روی یکديگر...
بهار، یک ماه.
تابستان، پنج ماه و نیم.
پاییز، نیم‌ماه و زمستان هم پنج‌ماه.
خلاصه که نه بهارمان بهار است و نه پاییزمان پاییز.
با همه‌ی این حرفها عاشق این زمستان کوفتی هستم.ـ

خسته‌ام از دلهره‌های بی‌وقفه

اينروزها دلهره تنهايم نمی‌گذارد. گاه دليل دارد و گاه نه. اما مدام هست و ول هم نمی‌کند. قلبم سيم‌هايش يکسره شده و ممتد می‌تپد. کله‌ام می‌سوزد ولی دستانم سرد است. چشمانم سياهی می‌رود و انگشتانم هر کدام به سمتی می‌لرزد. مغزم هم لگد می‌کوبد به جمجه‌ام. معده‌ام ويار ِ شوری می‌زند. خلاصه که پاک ناهمگون شده‌ام. قابله بر بالينم بياوريد!!ـ

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹

اصلاح کن الگوی مصرفِ مرا...!

قبل از مصرف تکانم بده، تا بیدار شوم، تا بی‌تاب شوم.ـ
هنگام مصرف تکان تکانم بده، تا پیوسته لمست کنم، تا سیراب شوم.ـ
پس از مصرف تکانم بده اما آرام، بگذار با رویایت در خواب شوم.ـ

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!