- هر شب به جنگ میروم... لباس رزم میپوشم و به جنگِ تختخوابم میروم... اما هر شب شکست میخورم... شکستهایی که هر شب سنگينتر میشوند...
تختخوابم از آن دشمنهای سر سخت است... از آن دشمنهايی که پشتشان به نيرويی ماورايی گرم است...
هر شب با تختخوابم سر ِ جنگ دارم... مدام از اين پهلو به آن پهلو میشوم... خودم را میخارانم... چشمانم را به زور میبندم... اما...
جنگِ من و تختخوابم نا برابر است... نمیدانم اين تختخواب چه در چنتهاش دارد که تا سنگينیام را حس میکند با سلاح ِ گرم ِ خاطرههایم به من حمله میکند...
تختخواب مغزم را هدف میگيرد... به همهچیز فکر میکنم... به مشکلاتم، به دوستانم، به کارهايم، به گذشتهام، به آيندهام، به اشتباهاتم و به دشمنانم...
تختخواب هر شب با دشمنانم همپيمان میشود... بيدارم اما به کابوسشان دچار...
تختخواب گاهی به رويا دچارم میکند، گاهی به اميد و گاهی به ترس..
پتو را لوله میکنم، فايده ندارد... بالشتم را میچلانم، بیفايده است... مینشينم لبهی تخت... کمی قدم میزنم... گاهی سيگار روشن میکنم و دودش را میبلعم... به لالايیهای مادرم فکر میکنم... پلکهايم کمی سنگين میشوند، اما صبح شده... باز هم مغلوبِ تختخوابم میشوم...
تختخواب بزرگترين دشمن ِ من است...
شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱
دشمن شکستناپذیر من
سهشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱
یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱
حقیقتِ تلخ...
چـه کسـی میخواهد من و تـو «مـا» نشویم؟
خـانـهاش ويـران بــاد!
[گـرووووومــپـــــــ]
[هـمـهی خـانـــههـای شـهــر ويـــران شــد!!]
خـانـهاش ويـران بــاد!
[گـرووووومــپـــــــ]
[هـمـهی خـانـــههـای شـهــر ويـــران شــد!!]
اشتراک در:
پستها (Atom)