حاجیخان قد کوتاه بود و ریز اندام. میگفتند جوانیهایش آنقدر عرق سگی خورده که گوشت تنش آب شده و هیکلش آب رفته. حتی صدایش هم جیغ بود، وقتی حرف میزد انگار کسی توی حنجرهاش صدای قیژ قیژِ استکانی شسته را در میآورد. میگفتند شبی نبود که حاجیخان مست و پاتیل به خانه نیاید. آنقدر عرق میخورد که وقتی پا به کوچه میگذاشت بوی گند الکل همهجا را پر میکرد و حتی بعضیها فتیلهی چراغ نفتیهایشان را پایین میکشیدند که مبادا الکلِ نفسِ حاجیخان خانهیشان را آتش بزند. او هم با همان حال مستی برای خودش میخواند: «من سیاه مستم... بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست...»
هر چقدر حاجیخان کوتاه و ریز بود اما زنش ربابه درشت بود و بلند. میگفتند وقتی حاجیخان به خاستگاری ربابه رفت ننهی رباب زیر گوش دخترش گفته: «بله رو بگو! ببین چه ریزه میزهاس، راحت میتونی بگیریش توی مُشتت» ربابه هم بله را گفت، اما حاجیخان همان شبِ عروسی گربه را دم حجله کُشت و جوری با کمربند به جان تنِ سفید رباب افتاد که نمیشد فهمید خونی که روی لباس سفید رباب نشسته از شکافتن بکارتش بوده یا زخمهای تنش. میگویند وقتی ننهی رباب صورت کبود و سیاه دخترش را دید گفت: «تحمل کن ننه... درست میشه... دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست...»
بچهی اولشان پسر بود. آنقدر ریز و سیاه بود که جمجمهاش آدم را یاد لیمو امانی میانداخت. دهانش آنقدر کوچک بود که نمیتوانست سینهی درشت رباب را بمکد. ربابه سینهاش را میدوشید و شیر را قطره قطره توی دهان بچه میریخت. اما بچهی بیچاره همانطور ریز و کوتاه ماند. دومین بچهشان هم ریز بود، حتی ریزتر از اولی. هر چه به حاجیخان میگفتند عرق نخور تا تخم و ترکهات سیاه و ریز نشوند توی گوشش نمیرفت و میگفت: «بذار بشن... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست»
رباب شکم سومش دوقلو زایید. آن یک قلوهایی که زاییده بود درست و درمان نبودند چه برسد به دو قلوهایش. دو قلوها نه تنها تنشان ریز بود که عقلشان هم نارس بود. وقتی ناقصالعقلهای حاجیخان ونگ ونگشان افتاد حاجیخان کمربندش را شُل کرد و دوباره عزم میدان ربابه کرد. ربابه هم شکم چهارمش را که زایید، زد بر طبل بیعاری و آنقدر پا به پای حاجیخان عرق خورد که بچههای بعدیاش هر کدام اندازهی زغالِ بالای قلیان شدند، همانقدر ریز و سیاه.
رباب یازده بچه زایید که هر کدام از دیگری ریزتر و نحیفتر بودند. از کنار بچهها که رد میشدیم بوی الکل میپیچید توی دماغمان. حاجیخان آنقدر عرق خورده بود که گوشت تنِ بچههایش بوی الکل میداد. وقتی به حاجیخان میگفتند: «از بس عرق خوردی بچههات بدبخت شدن» جواب میداد: «به تخم چپِ اسبِ آقعلیعباس، فوق فوقش سیاهبخت میشن دیگه، بالاتر از سیاهی هم که دیگه رنگی نیست»
حاجیخان و رباب عرق میخوردند و بچه پس میانداختند. همهی بچههایشان را میشد توی یک جعبهی کوکاکولا جا داد، بس که ریز بودند. سالها گذشت. همهی بچههایش وقتی به سن پانزده سالگی میرسیدند عمرشان سر میآمد و رو به قبله میشدند. رباب میگریست و همانطور که شکم برآمدهاش را میمالید زیرلب حاجیخان را تف و لعنت میکرد. بچهی یازدهمش وسط قبرستان به دنیا آمد. توی غسالخانه نافش را بریدند و به جای قنداق دورش کفن پیچیدند. وقتی به رباب گفتند: «اینجوری بد شگونه» شانه بالا انداخت و گفت: «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست»
وقتی حاجیخان با موتورش تصادف کرد زنش وسط قبرستان بود و برای پانزدهسالهی تازه مردهاش زاری میکرد. وقتی حاجیخان نفسهای آخرش را میکشید دهانش بوی عرقسگی میداد. میگویند وقتی بهش گفتهاند: «از مرگ نترس... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست» پوزخند زده و گفته: «هست... ما خودمون بالاتر از سیاهی بودیم...»
حاجیخان که مُرد رباب تنها شد. مجبور شد خودش باقی بچههایش را کفن کند. بچهی یازدهمش که مُرد خودش هم همان وسط قبرستان جانش در رفت. حاجیخان و رباب آنقدر عرق خورده بودند که حتی از تنهای خودشان و بچههایشان هیچ گیاهی نرویید. هیچ رنگی بالاتر از سنگ قبرهایشان نبود. کمی پایینتر از آنها زمین سیاه بود و پایینتر از زمین هم بیشمار آدم میزیستند. حاجیخان بالاتر از سیاهی بود، مثل من، مثل روزگار من، مثل همین چیزی که احاطه کرده دنیایمان را، مثل ما، که خودمان همان رنگِ بالاتر از سیاهی هستیم...
#حسن_غلامعلی_فرد