داشتم چند داستان کوتاه به قلم چخوف با ترجمۀ سیمین دانشور را می خواندم(از انتشارات نگاه) که به قسمتِ "چند خاطره از چخوف" به قلم ماکسیم گورکی رسیدم.خالی از لطف نیست که شما هم این خاطرات و جملاتی که از زبان چخوف جاری شده است را بخوانید:
« روسی مخلوق عجیبی است.مثل یک غربال،هیچ چیز در او قرار نمی گیرد و باقی نمی ماند.در جوانی با حرص و آز هرچه تمام تر،خود را با هرچه دم دستش است پر می کند و بعد از سی سالگی غیر از "یک آشغال دان کثیف و تیره" از او چیزی باقی نمی ماند.برای خوب زیستن و مثل آدم زندگی کردن،آدم باید کار کند،با ایمان و علاقه کار بکند.اما،ما،ما،نمی توانیم این کار را بکنیم.یک معمار همین که یک جفت عمارت حسابی و آبرومند بنا کرد،می نشیند و ورق بازی می کند.تمام عمر قمار می کند،یا ممکن است جای دیگر او را پشت صحنۀ تئاترها پیدا کرد.پزشک روسی همین که به تجربه پرداخت،دیگر نسبت به علوم توجهی ابراز نمی دارد و غیر از "مجلۀ پزشکی" کتاب دیگری نمی خواند و در چهل سالگی جداً معتقد می شود که منشاء تمام امراض باد نزله است!.من هرگز یک کارمند اداری را که به معنا و هدف کار خود واقف باشد ندیده ام.معمولا کارمندان از پایتخت،یا از حاکم نشین ایالات و شهرهای عمدۀ ولایات،جُم نمی خورند.همان جا می نشینند و کاغذ پرانی می کنند و کاغذ ها را به "زمیف" یا "سمورگون" می فرستند که "به مفاد آن ها توجه شود." آن وقت مفاد آنها چیست؟ این نامه ها برای آن است که دیگران را از جنبش های آزادی خواهانه محروم کند!.از جنبشی که کارمند اعتنایی و اعتقادی بدان ندارد و اندیشه ای در آن باره به خود راه نمی دهد،درست همان گونه که یک فرد خدانشناس نسبت به مالک دوزخ بی اعتقاد است.وکیلی که با یک دفاع موفقیت آمیز شهرتی کسب کرده،دیگر اعتنایی به عدالت نمی کند و فقط از حقوق حقۀ "مال و منال" دفاع می نماید.غیر از قماربازی و خوردن صدف کاری نمی کند.و خود را شخصیت برجسته ای که از کلیۀ هنرها آگاه است،می شمارد.بازیگر تئاتر همین که یکی دو رل قابل تحمل بازی کرد،برای یاد گرفتن رل های دیگر زحمتی به خودش نمی دهد،کلاه ابریشمی بر سر می نهد و خود را نابغه تصور می کند.روسیه کشور مردمان گرسنه و تنبل است.کشور مردمانی است که هرگز سیری ندارند.پُر می خورند و غذاهای لذیذ می خورند.مشروب خوارند.دوست دارند روزها هم بخوابند و در خواب خوروپف کنند.ازدواج می کنند تا کسی را داشته باشند،که خانۀ آنها را اداره کند و رفیق می گیرند و مترس دارند تا در اجتماع شهرت و مقام به دست بیاورند.روان شناسی آنها مثل روان شناسی سگ است.وقتی کتکشان بزنی،به سختی زوزه می کشند و به لانه های خود فرار می کنند،و وقتی نازشان کنی،به پشت می خوابند و لِنگ هایشان را به هوا می کنند و دُم تکان می دهند.» «این ها که بر مسند عدالت نشسته اند،مثل غرور جوانی-که در صورت های زیبا نا بهنگام است-بی جا به نظر می آیند.سرنوشت مردم دست چه کسانی است!.»«در روسیه مرد شرافتمند،مثل دودکش بخاری است که دایه ها با آن بچه ها را می ترسانند.این کشور روسیۀ عزیز ما چه مملکت بدبخت و مهملی است!.»
پس نوشت:خدا وکیلی اگه چخوف ایرانی بود چی می خواست بگه؟!،البته نود در صد به جای نویسنده شدن،مسافر کش میشد و یا اگه به احتمال همان ده در صد نویسنده میشد و می خواست اینگونه به ایرانی جماعت نگاه کند حتما سر یکی دو ماه دق می کرد و کارش به انتقاد کردن نمی رسید!!..کلا این روزها از هر متن کلافه کننده و بیان کنندۀ احساساتم بد جوری خوشم میاید.ما ها را باید سوزاند!!
« روسی مخلوق عجیبی است.مثل یک غربال،هیچ چیز در او قرار نمی گیرد و باقی نمی ماند.در جوانی با حرص و آز هرچه تمام تر،خود را با هرچه دم دستش است پر می کند و بعد از سی سالگی غیر از "یک آشغال دان کثیف و تیره" از او چیزی باقی نمی ماند.برای خوب زیستن و مثل آدم زندگی کردن،آدم باید کار کند،با ایمان و علاقه کار بکند.اما،ما،ما،نمی توانیم این کار را بکنیم.یک معمار همین که یک جفت عمارت حسابی و آبرومند بنا کرد،می نشیند و ورق بازی می کند.تمام عمر قمار می کند،یا ممکن است جای دیگر او را پشت صحنۀ تئاترها پیدا کرد.پزشک روسی همین که به تجربه پرداخت،دیگر نسبت به علوم توجهی ابراز نمی دارد و غیر از "مجلۀ پزشکی" کتاب دیگری نمی خواند و در چهل سالگی جداً معتقد می شود که منشاء تمام امراض باد نزله است!.من هرگز یک کارمند اداری را که به معنا و هدف کار خود واقف باشد ندیده ام.معمولا کارمندان از پایتخت،یا از حاکم نشین ایالات و شهرهای عمدۀ ولایات،جُم نمی خورند.همان جا می نشینند و کاغذ پرانی می کنند و کاغذ ها را به "زمیف" یا "سمورگون" می فرستند که "به مفاد آن ها توجه شود." آن وقت مفاد آنها چیست؟ این نامه ها برای آن است که دیگران را از جنبش های آزادی خواهانه محروم کند!.از جنبشی که کارمند اعتنایی و اعتقادی بدان ندارد و اندیشه ای در آن باره به خود راه نمی دهد،درست همان گونه که یک فرد خدانشناس نسبت به مالک دوزخ بی اعتقاد است.وکیلی که با یک دفاع موفقیت آمیز شهرتی کسب کرده،دیگر اعتنایی به عدالت نمی کند و فقط از حقوق حقۀ "مال و منال" دفاع می نماید.غیر از قماربازی و خوردن صدف کاری نمی کند.و خود را شخصیت برجسته ای که از کلیۀ هنرها آگاه است،می شمارد.بازیگر تئاتر همین که یکی دو رل قابل تحمل بازی کرد،برای یاد گرفتن رل های دیگر زحمتی به خودش نمی دهد،کلاه ابریشمی بر سر می نهد و خود را نابغه تصور می کند.روسیه کشور مردمان گرسنه و تنبل است.کشور مردمانی است که هرگز سیری ندارند.پُر می خورند و غذاهای لذیذ می خورند.مشروب خوارند.دوست دارند روزها هم بخوابند و در خواب خوروپف کنند.ازدواج می کنند تا کسی را داشته باشند،که خانۀ آنها را اداره کند و رفیق می گیرند و مترس دارند تا در اجتماع شهرت و مقام به دست بیاورند.روان شناسی آنها مثل روان شناسی سگ است.وقتی کتکشان بزنی،به سختی زوزه می کشند و به لانه های خود فرار می کنند،و وقتی نازشان کنی،به پشت می خوابند و لِنگ هایشان را به هوا می کنند و دُم تکان می دهند.» «این ها که بر مسند عدالت نشسته اند،مثل غرور جوانی-که در صورت های زیبا نا بهنگام است-بی جا به نظر می آیند.سرنوشت مردم دست چه کسانی است!.»«در روسیه مرد شرافتمند،مثل دودکش بخاری است که دایه ها با آن بچه ها را می ترسانند.این کشور روسیۀ عزیز ما چه مملکت بدبخت و مهملی است!.»
پس نوشت:خدا وکیلی اگه چخوف ایرانی بود چی می خواست بگه؟!،البته نود در صد به جای نویسنده شدن،مسافر کش میشد و یا اگه به احتمال همان ده در صد نویسنده میشد و می خواست اینگونه به ایرانی جماعت نگاه کند حتما سر یکی دو ماه دق می کرد و کارش به انتقاد کردن نمی رسید!!..کلا این روزها از هر متن کلافه کننده و بیان کنندۀ احساساتم بد جوری خوشم میاید.ما ها را باید سوزاند!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر