خواستم بدوم تا سر کوه تا ته دشت
لیز خوردم یکهو
پوست موزی دیدم!
خواستم آب بخورم
دیدم آن بالاتر
مردکی جیش نموده در آب!
من در آن دشت بزرگ
علفهایی دیدم
همه از جنس پلاستیکی بود!
من درختی دیدم 100 ساله
برگهایش نایلون
شاخه هایش قوطی
میوه هایش فانتا,کوکا کولا,دوغ سارا!
من پلنگی دیدم
در پوست خربزه دفن
سبزه زاری دیدم
که زغالی گشته
و پر از پاکتِ تنباکوست
و هوای آبی
مملو از دودِ قلیانها بود!
من خودم هم دیدم
وسط دودکش کوه دماوند
مردی را که
جوجه کباب سیخ میزد!
من خدا را دیدم به چه سختی
لای آن بد بوها
زیر یک پوستۀ هندونه
چه تقلا میکرد!!(استغفرالله!)
***
جدی نوشت:خداوکیلی هیچ جای بکری در این سرزمین از دست جماعت زباله پرور ما در امان نمانده!
۱۹ نظر:
:))
آشنا بود صدا
مثل هوا با تن من
گرد و خاکی و کثیف
می کند دهان من را سرویس
آشغالها بخورد تو سر من
یک نفر به داد هوا برسد
یه بار یکی از رودخونه هایی که از وسط شهر رشت می گذشت طغیان کرد. اطراف رودخونه هم پر از درخت .
مدرسه مون نزدیک این رودخونه بود. صبح روز بعد از طغیان که از کنار رودخونه داشتم به سمت مدرسه می رفتم. می دونی چه صحنه ای دیدم؟
انواع و اقسام آشغال بود که از شاخه های درختا آویزون بودند. آب بالا اومده بود و آشغال های داخل رودخونه گیر کرده بودن به شاخه های درختا.
صحنه ی دردناکی بود.
انگار رودخونه داشت فریاد می زد که :
آی آدما ببینید چه بلایی سر من آوردید.
من اومدم بگم که دیشب همش داشتم خواب بلاگت رو میدیدم. راس میگم...نمیدونم چرا ولی.
همه چی بود... همۀ رنگنهای صفحه و اون آدمکا ، یا آمیب ها اون بالای صفحه
تو اصلاً به ذهنت هم خطور میکرد یکی خواب وبلاگت رو ببینه؟
من که باورم نمیشد
علامت تعجبِ شدید
فقط میخواستم بگم خیلی قشنگ مینویسی از اینکه مارو شاد میکنی ممنونم ازت وارزوی موفقیت میکنم برات.
مگه تو اسبی که خواستی بدوی تا سر کوه و دشت؟!! اگه مثه یه آدم با پرستیژ اروم و نرم و نازک را میرفتی این بلا سرت نمیومد!!! D:
یه جاهایی ملقب به ناکجا آباد هنوز بکر مونده!
-در جواب شين:
اميدوارم بعد از بيدار شدن از خواب دچار زحمت نشده باشين و منو فحش نداده باشين!......ايشالا هميشه خوابهاي خوب ببيني!
سلام
چه اسمی محشره؛ منو از صفحه ی نظرات اقای دهقانی کشوند اینجا پای نوشته هاتون.مشتری شدم
من آمیبی دیدم در به در میرفت و آواز طبیعت میخوان!
طنازی دیدم که به یک لبخند میبرد نماز!!
من آمیبی دیدم در به در میرفت و آواز طبیعت میخوان!
طنازی دیدم که به یک لبخند میبرد نماز!!
مثل همیشه معرکه بود.ایولD:D:
آمیب جان چشمها را باید ششست؛
جور دیگر باید دید
سلام
می بینم که لطف را از سر گذرانده و به هر دو وبلاگ من لینک داده اید! بدین وسیله مراتب تشکر و افتخار خود را اعلام می دارم. قبلا تشکر کرده بودم؟!(آلزایمر استاده!)
-در جواب منورالفكر:
اگه بخوايم جور ديگه اي ببينيم كه خيلي بدتر و بي ادبي تر ميشه كه!
-در جواب حاجيه خانم ترشيده:
شما هر چندتا وبلاگ داشته باشي من لينكش ميكنم!..مال بابام كه نيست!
گر چه با وزني مشوش اما مليح و دوست داشتني بود
به روزم
دلم برای عکسهات تنگ شده. اون عکسی که گذاشتیم برای سپیده دم. تصور قیافهات که نشستی پایین یه درخت و داری این اشعار رو میگی لذت بخشه.
شعرت خیلی زیر هندونه بود. یعنی خیلی خدا بود.
اتفاقا چند وقت پیش یه
گزارش در همین باره نوشتم برات لینکشو می زارم !
http://hamshahrionline.ir/News/?id=91249
البته مطلب اصلیش از سوی مدیر تحریریه حذف شد!
:)
:)
ارسال یک نظر