- يكشنبه :
راستش مي خواستم خيلي بي سر و صدا خانه را ترك كنم و به سمت هدف والايم حركت كنم اما با خودم گفتم اگر اين سفر را بازگشتي نباشد آيندگان مرا فراموش خواهند نمود پس تصميم گرفتم تا عيالم را از تصميمم با خبر نمايم. البته در اعماق وجودم مي دانستم با خبر نمودن آيندگان بهانه است و دليل اصلي همان رسيدن خبر به گوش جناب آسكاريس است تا مخرجش بسوزد!. زماني كه عيال را از تصميمم با خبر نمودم با چشماني وغ زده مرا نگريست. بعد از مدتي كه در بهت فرو رفته بود ناگهان جيغي كشيد و از منزل خارج شد. در كسري از ثانيه كل اهالي انگلستان از عزيمتِ من با خبر شدند. هر چه باشد اين طبيعتِ زنان است كه دوست دارند شادي هايشان را با ديگران قسمت كنند!. زاد و توشه ام را بربستم و به سمت خارج خانه وول خوردم. درب را كه باز كردم ديدم يك كلوني از انگل ها جلوي منزل مان تجمع نموده اند و با ديدن من چنان هياهويي بر پا داشتند كه در آن ساليان بي سابقه بود. چنان شور و هياهويي بر پا بود كه مايع لزج درونم داغ شد. جماعت فرياد بر مي آورد "اي انگل قهرمان ‘نابود كن نسل انسان". همچنان كه در ميان جمعيت چشم مي دواندم تا آقاي آسكاريس را ببينم ناگهان دستي بر پشتم خورد. آقاي آسكاريس بود. در چشمانش حسادت موج مي زد اما خودش را از تك و تا نيانداخت و با فرياد گفت : "تو مايه مباهات اين ديار هستي" و رو به جمعيت فرياد زد: " انگله ها و انگل هاي عزيز! ما اينجا جمع شده ايم تا اين انگلمرد بزرگ را راهي عملياتي پر مخاطره نماييم. من از همين جا اعلام مي كنم در صورتي كه اين انگل عزيز بتواند به هدف والايش برسد من شخصاً او را به عنوان ابَرانگل معرفي خواهم نمود و حاضرم در انتخابات آينده به نفع او از رقابتها كنار بكشم!" و سپس چشمكي به من زد كه از آن شرر مي باريد. با خود گفتم روزي خواهد رسيد تا پوزه آسكاريس را به خاك بمالم و به همين دليل من هم چشمكش را با چشمك جواب دادم!.
عيالم يك حلقه از چشمان ساس بر گردنم انداخت و گفت: "بتركه چشم حسود و بخيل" و اضافه كرد:"عزيزم حالا ديگه برو و آبروي خاندان ما رو بخر!". تا كنون عيالم را اينقدر مهربان نديده بودم ‘ مي خواستم در آغوش بگيرمش اما جلوي آن همه انگل خوبيت نداشت. بادي زير گلو انداختم و از ميان جمعيت عبور كردم. پشت سرم صداي انگل ها را مي شنيدم كه برخي مي گفتند: "اميدواريم كه موفق شود" و برخي ديگر نيز مي گفتند: "عمراً ". به هر حال از آنها جدا شدم و به سمت رودخانه حركت نمودم.
راستش مي خواستم خيلي بي سر و صدا خانه را ترك كنم و به سمت هدف والايم حركت كنم اما با خودم گفتم اگر اين سفر را بازگشتي نباشد آيندگان مرا فراموش خواهند نمود پس تصميم گرفتم تا عيالم را از تصميمم با خبر نمايم. البته در اعماق وجودم مي دانستم با خبر نمودن آيندگان بهانه است و دليل اصلي همان رسيدن خبر به گوش جناب آسكاريس است تا مخرجش بسوزد!. زماني كه عيال را از تصميمم با خبر نمودم با چشماني وغ زده مرا نگريست. بعد از مدتي كه در بهت فرو رفته بود ناگهان جيغي كشيد و از منزل خارج شد. در كسري از ثانيه كل اهالي انگلستان از عزيمتِ من با خبر شدند. هر چه باشد اين طبيعتِ زنان است كه دوست دارند شادي هايشان را با ديگران قسمت كنند!. زاد و توشه ام را بربستم و به سمت خارج خانه وول خوردم. درب را كه باز كردم ديدم يك كلوني از انگل ها جلوي منزل مان تجمع نموده اند و با ديدن من چنان هياهويي بر پا داشتند كه در آن ساليان بي سابقه بود. چنان شور و هياهويي بر پا بود كه مايع لزج درونم داغ شد. جماعت فرياد بر مي آورد "اي انگل قهرمان ‘نابود كن نسل انسان". همچنان كه در ميان جمعيت چشم مي دواندم تا آقاي آسكاريس را ببينم ناگهان دستي بر پشتم خورد. آقاي آسكاريس بود. در چشمانش حسادت موج مي زد اما خودش را از تك و تا نيانداخت و با فرياد گفت : "تو مايه مباهات اين ديار هستي" و رو به جمعيت فرياد زد: " انگله ها و انگل هاي عزيز! ما اينجا جمع شده ايم تا اين انگلمرد بزرگ را راهي عملياتي پر مخاطره نماييم. من از همين جا اعلام مي كنم در صورتي كه اين انگل عزيز بتواند به هدف والايش برسد من شخصاً او را به عنوان ابَرانگل معرفي خواهم نمود و حاضرم در انتخابات آينده به نفع او از رقابتها كنار بكشم!" و سپس چشمكي به من زد كه از آن شرر مي باريد. با خود گفتم روزي خواهد رسيد تا پوزه آسكاريس را به خاك بمالم و به همين دليل من هم چشمكش را با چشمك جواب دادم!.
عيالم يك حلقه از چشمان ساس بر گردنم انداخت و گفت: "بتركه چشم حسود و بخيل" و اضافه كرد:"عزيزم حالا ديگه برو و آبروي خاندان ما رو بخر!". تا كنون عيالم را اينقدر مهربان نديده بودم ‘ مي خواستم در آغوش بگيرمش اما جلوي آن همه انگل خوبيت نداشت. بادي زير گلو انداختم و از ميان جمعيت عبور كردم. پشت سرم صداي انگل ها را مي شنيدم كه برخي مي گفتند: "اميدواريم كه موفق شود" و برخي ديگر نيز مي گفتند: "عمراً ". به هر حال از آنها جدا شدم و به سمت رودخانه حركت نمودم.
دوشنبه :
بعد از يكروز طي طريق به رودخانه رسيدم. در اين يك روز كتابهاي زيادي در مورد آناتومي و متابوليسم بدن انسان خواندم و با وظايف يك انگل آشنا شدم. لازم به ذكر است كه تمام اين كتاب ها را پدربزرگم نوشته بود پس مي توانستم از آنها به عنوان مرجع استفاده كنم. وقتي به كنار رودخانه رسيدم كمي كرم ضد آفتاب كه از دُنبه مورچه ساخته شده بود به خودم ماليدم و به درون آب پريدم و خود را به دست امواج تقدير سپردم. طولي نكشيد تا انساني را ديدم كه با چند عدد بطري خالي به لب رودخانه آمده و مشغول پر نمودن بطري ها بود. از قضا من هم وارد يكي از آن بطري ها شدم. آن مرد بطري ها را بار وانتش زد. وقتي در بطري بودم با چند تا ميكروب آشنا شدم كه همسفرانم بودند. هنگامي كه آنها از هدف والاي من باخبر شدند از خنده منفجر شدند و شروع به مسخره نمودن من كردند. يكي از آنها كه خيلي ميكروب ضايعي بود گفت : "هدفِ والا!!؟حتماً فردا پس فردا هم مي خواهي گوگوريو رو تاسيس كني!" و دوباره زدند زير خنده. من از حرفهاي آنها چيزي نفهميدم ولي فهميدم كه كلاس يك انگل از كلاس يك ميكروب بالاتر است به همين دليل ديگر محلشان نگذاشتم. وانت در جلوي يك سوپر ماركت ايستاد. مرد بطري ها را به درون مغازه برد و يكي يكي درون يخچال گذاشت. زنش را هم ديدم كه پيش آمد و به شوهرش گفت: "بازم رفتي لب جوب ؟!" و شوهرش گفت: "آره ! ...آب جوب ارزونتر از آب خونه است.الان سود توي آب معدنيه!!". در اينجا بود كه فهميدم رودخانه ما براي انسان ها حكم جوب را دارد!....
فعلا ادامه دارد...
-
تصويرگر: مرتضي خسروي
*****
معرفي وبلاگ:
تا حالا شنيدين ميگن خدا باعث و بانيشو لعنت كنه!؟..باعث و باني وبلاگ نويس شدن بنده هم ايشون بود:
دوستِ خوبم محمد يوسفي (امير)
http://www.yousefinevesht.blogspot.com/
*****
معرفي وبلاگ:
تا حالا شنيدين ميگن خدا باعث و بانيشو لعنت كنه!؟..باعث و باني وبلاگ نويس شدن بنده هم ايشون بود:
دوستِ خوبم محمد يوسفي (امير)
http://www.yousefinevesht.blogspot.com/
...