نوشته اي كه به سببِ زهر زياد بالكل حذف شد.
*****
چند وقتيست كه نوعي مريضي مُسري در كشور بوتان سُفلي رواج پيدا كرده به نحوي كه تمام اهالي اين كشور به آن مبتلا شده اند. علائم اين بيماري از اين قرار است كه شخص بيمار در تمام طول شبانه روز مي خندد و نيشش تا بناگوشش باز است و به محض اينكه يك موردِ خنده دار مي بيند به شدت ريسه ميرود و آنقدر ميخدد تا جانش از تمام سوراخ سنبه هاي بدنش خارج ميشود. برخي از بيماران براي اينكه جانشان را حفظ كنند مجبور شده اند تا برخي از منافذِ بدنشان را موم اندود نموده و خودشان را سفت بچسبند! من نيز مدتيست كه به اين مرض گرفتار شده ام اما چون حرفه ام طنزنويسي است و در طول تاريخ طنزنويسها هميشه انسانهايي غمگين و درب و داغان بوده اند و اصلا هم اهل خنده نيستند علائم اين بيماري در من كمتر است اما از وقتي كه به اين بيماري مبتلا شده ام نوعي لبخندِ ابلهانه بر روي لبانم نقش بسته و باعث شده تمام آيينه هاي خانه ام را خرد و خاكشير كنم تا تصويرم را در آنها نبينم وگرنه حالم از ديدن چهره متبسمم به هم ميخورد! هفته قبل با يكي از دوستانم به حمام عمومي رفتيم. دوستِ من در آنجا رگش را زد. افرادي كه در حمام حضور داشتند با ديدن اين صحنه چنان غرق در خنده شدند كه بر روي زمين پهن گشتند و قهقهه سر دادند. دوستِ من نيز وقتي جهيدن خون از رگهايش را به نظاره نشست خنده اي گوش خراش سر داد. همان قدر كه خون در كفِ حمام جاري ميشد خنده حاضرين نيز شدتِ بيشتري مي گرفت. هيچكس به اين فكر نبود كه او را نجات بدهد و اگر هم كسي ميخواست كاري بكند خنده امانش نميداد حتي خودِ من نيز با همان لبخندِ ابلهانه ام بهت زده به اين صحنه خونبار مي نگريستم. در هنگام تشييع جنازه اش كه با خنده مشايعت كنندگان همراه بود به اين مي انديشيدم كه چقدر خوبست انسان با مرگِ خودش اين همه شادابي به اطرافيانش ببخشد و همين حركتِ او را نوعي حركتِ طنازانه قلمداد نمودم. اوايل كه به اين بيماري مبتلا شده بودم آن را به فال نيك مي گرفتم و از آن همه خنده و انرژي كه در سطح جامعه پخش و پلا شده بود خوشم ميامد. اما با گذشت زمان آنقدر اوضاع خراب شد كه ديگر از ديدن خنده مردم كهير ميزدم و نزديك بود ديوانه شوم. همين چند روز قبل بود كه پدربزرگ و مادربزرگم از شدتِ خنده زياد مُردند. ابتدا دندانهاي مصنوعي مادربزرگ فرتي از دهانش بيرون پريد و افتاد توي سوپ پدربزرگ و آنقدر خنديد كه روده بُر شد يعني واقعا روده هايش از دهانش ريخت بيرون و بعد افتاد و مرد. پدربزرگ هم با ديدن روده هاي پخش و پلا شده از خنده ريسه رفت اما حواسش نبود كه نبايد با دهان پر از سوپ بخندد به همين دليل غذا پريد توي گلويش و همانطور كه مي خنديد خفه شد و مُرد! اوضاع اسفناك و در عين حال مسخره بود. خسته از ديدن اين همه مرگ و مير تصميم گرفتم به پزشك مراجعه كنم تا شايد راهي نشانم دهد كه بتوانم از شر اين لبخندِ كريه خلاص شوم. دكتر اوضاعش از همه بدتر بود. من هميشه فكر ميكردم كه دكترها هيچ وقت خودشان مريض نميشوند حتي اگر بيماري اي به شدت سرايت پيدا كند باز اين جماعت سالم مي مانند اما وقتي پزشكِ خودم را ديدم اين فرضيه را فراموش كردم. هر چيزي كه من ميگفتم باعثِ خنده او ميشد و ميگفت:« خنده بر هر دردِ بي درمان دواست بخند تا دنيا بهت بخنده!» و قاه قاه ميزد زير خنده. همانطور كه روبروي من نشسته بود ناگهان از شدتِ خنده كله پا شد و سرش به قفسه كتابها خورد و خون آمد. با همان حالتِ نيمه هوشيارش مدام ميخنديد و آنقدر از اين ضربه خوشش آمده بود كه خودش چند بار ديگر سرش را به قفسه كوباند تا مُرد. من هم كه به ديدن اين صحنه ها عادت كرده بودم با خونسردي از جايم برخاستم و به خانه برگشتم. تلويزيون را روشن كردم و ديدم كه اخبارگو در حال بازگو كردن اخبار و جزيياتِ كُشت و كشتارهايي است كه در سراسر دنيا به راه افتاده اما بعد از هر خبري كه ميخواند آنقدر ميخنديد كه از خود بي خود ميشد. ديگر تحمل ديدن برنامه هاي تلويزيون را نداشتم پس از پنجره به بيرون پرتابش كردم و ديدم بر روي يك گربه افتاد و له اش كرد و باعث شد تا عابرين دستاويزي براي خنديدن پيدا كنند! با خودم عهد كردم كه ديگر از خانه خارج نشوم. براي خلاص شدن از لبخندي كه روي لبانم جا خشك كرده بود تصميم گرفتم تا دهانم را با نوار چسب بپوشانم. آنقدر چسب را به دور فك و دهانم پيچاندم كه ديگر حتي لبانم هم محو شدند. فقط مايعات مي نوشيدم آن هم به وسيله ني و سوراخي كه روي چسبها تعبيه نموده بودم.روزنامه را كه مرور مي كردم به سرعت از صفحه حوادث رد ميشدم زيرا ميترسيدم كه با خواندن آن دوباره هيولاي خندان درونم بيدار شود و جانم را بگيرد البته از مرگ هراسي ندارم منتهي دوست نداشتم علت مرگم خنديدن باشد. اخبار سياسي را كه مي خواندم متوجه شدم دولتمردان بوتان سُفلي اين كشور را شادترين كشور دنيا ناميده اند و مردمان آنرا خوشحالترين مردمان جهان مي دانند. دلم براي گريه كردن تنگ شده بود. پس كمي گاز اشك آور از بازار سياه خريدم. اين روزها در كشور بوتان سُفلي گاز اشك آور به كالايي گران و لوكس تبديل شده و خيلي ناياب است زيرا مردم از بس خندانند براي اينكه كمي هم اشك بريزند دست به دامان اين كالا شده اند و دولت نيز اين محصول را واردِ سبدِ خانوار نموده و براي آن يارانه لحاظ كرده اما از آنجايي كه تقاضا زياد است آنرا سهميه بندي نموده. به هر حال گازها را فعال كردم. ابتدا كمي چشمم سوخت و گلويم خارش گرفت. مخاطِ بيني ام بدجور به سوزش افتاده بود و سينه ام آبستن انواع سرفه ها شد. با اينكه دهانم را با لايه هاي چسب پوشانده بودم اما در دهانم طعم بدي را مزه مزه ميكردم. تنفس از راهِ بيني برايم بسيار عذاب آور شده بود اما با اين حال آنقدر اشك ريختم تا كمي راحت شدم. با دستپاچگي به سمت پنجره رفتم و آنرا گشودم اما به دليل اينكه چشمانم جايي را نميديد از پنجره به پايين سقوط كردم و اكثر استخوانهايم شكست. نميدانم كه چگونه به بيمارستان رسيدم اما الان با بدني گچ گرفته مشغول نوشتن هستم حتي سرم را هم كاملا با گچ پوشانده اند و فقط مقابل چشمانم كمي باز است. حال كه اين سطور را مينويسم آرزو ميكنم كه ايكاش در كشور ديگري به جز بوتان سُفلي زندگي ميكردم. وقتي ميبينم مردمان برخي نقاط جهان با خنديدن قهر كرده اند و يك چشمشان خون است و چشم ديگرشان اشك به ايشان حسودي ميكنم و دوست دارم كه جاي آنها باشم. از بس خنديديم مُرديم!
۱۷ نظر:
خیلی وقته درست نتونستم بخندم.ویروس این بیماری رو از کجا میشه پیدا کرد.من حاضرم تمام منافذم رو باز کنم چندتا منفذ اضافه هم درست کنم , فقط بتونم بخندم.نیستید؟؟؟
واقعا راست گفتی، چون نزدیک به 7 ماهه که ما به جنازه هایی که دور و برمون ریخته اند، می خندیم!
آقا ما که داریم میترکیم بی خیال ما شوید بگذارید به حال خودمان بمیریم
خداوکیلی این چه وضعیست استاد؟!!
تا میاییم این پنجره نظرخواهی را گشاییم نظرمان که چه عرض کنیم،نام وفامیلمان هم یادمان میرود...
منافذ اصلی ملت،همان در ودروازه ای است که خداوند عالم در سر انسان قرار داده..هرچه هم قیر وموم بریزی بسته نمیشود جهت عبور ومرور همه گونه حرف یامفت...به جان خودم
به ماهم سری بزنید استاد..ممنون
سلام مجدد استاد.اگر ممکن است این نظر را نمایش ندهید..خواستم راهنمایی بفرمایید که طنزنوشته هایم را کجا بفرستم تا حرام نشده ام؟ یا کجا را سراغ دارید که بتوانم برای آنجا ارسال کنم.اگر راهنمایی بفرمایید ممنون میشوم
تلخ بود، خیلی تلخ...
عجب پست سورئال و استعاره ای بود! تا نایژک هام حال اومد!!
از اون نظر امیدوار کننده هم خیلی ممنون! خوشحالم کرد!! D:
دست مریزاد
بسیار لذت بردیم و البته حسرت .
برای لحظاتی مبهوتمان کرد!
سلام
ببخشید دکتر خوب سراغ ندارید فکر کنم منم دارم می میرم!و وضعیتم هم خیلی تاسف باره
اسم من مونا است، من این نامه را از روی تخت آی.سی.یو در بیمارستان جکسون میامی فلوریدا برای شما می نویسم. من دانشجوی دکترای برق در دانشگاه بین المللی فلوریدا هستم. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه صنعتی شریف تهران در تابستان ٢٠٠٧ از چندین دانشگاه آمریکا بورس تحصیلی گرفتم. من فلوریدا را برای تحصیل انتخاب کردم و در آگوست ٢٠٠٧ وارد دانشگاه شدم.
متاسفانه ٤ ماه بعد از اقامتم در آمریکا در نوامبر ٢٠٠٧ بیمار شدم و پزشکان بیماریم را یک بیماری نادر خونی تشخیص دادند.
لطفا به اين لينك مراجعه كنيد:
http://mona-zarei.blogfa.com/
http://tofighi.wordpress.com/2009/12/24/help-mona
http://helpsavemona.blogspot.com
بسیار عالی بود استاد!!
ما که اینقدر خندیدیم که دیگه به هیچی دیگه خندمون نمیاد!!!
این روزها همه باید خودشونو بپان تا جیز نشن
نوشتتون در ژانر وحشت بود بدجور لرزه بر اندام انداخت
ميردهقان
سلام استاد...هنوز منتظر جواب ایمیلم هستم
بسی شادمان شدیم از آشنایی با بلاگتان
ممنون، جالب بود.
ارسال یک نظر