نوشتهای که در ادامه خواهید خواند باز هم جزو آن دسته از طنزهایی است که کمپلت سانسور و حذف شد و مجال انتشار نیافت. این نوشته را تقدیم میکنم به تمام بَر و بچههای روزنامهنگاری که در این مدت به شغل شریفِ لبوفروشی نائل شدهاند!
************
يكی از روزهای تعطيل هفته بود. دقيق به ياد ندارم كه جمعه بود يا يكی از همين تعطيلاتِ خلاءگونهی بين هفتهای! به ياد دارم كه پدرم مشغول ترشی انداختن بود و من هم كمكش میكردم. پدرم روش خاصی برای ترشی انداختن داشت (قابل توجه خانمهای خانهدار!) بدين صورت كه ابتدا تمام مواد ترشی را ريز ريز میكرد آنقدر ريز كه با چشم غير مسلح ديده نمیشد و سپس با كمك من كه يك عدد قيف را برايش نگه میداشتم مواد را تو قيف (درون قيف!) میريخت و مواد را وارد شيشهی مخصوص آبغوره میكرد! پدرم عقيده داشت ترشی در شيشه بهتر جا میافتد و البته چند بار هم توضيح داده بود كه مهمترين ابزار برای ترشی انداختن همان قيف است و با اين حرفش به من قوت قلب میداد تا كارم كه همانا نگه داشتن قيف بود را به نحو احسن و با غرور انجام دهم! مادرم عقيده داشت كه پدرم به سبب اخلاق تند و اعصابِ خرابی كه دارد فقط به درد ترشی انداختن میخورد و لاغير! پدرم همانطور كه مواد ترشی را توی قيف میكرد به من يادآوری نمود كه كلاس رانندگیام دير نشود. به همين دليل ادامه كار و نگهداشتن قيف را به خواهرم سپردم و به سمت آموزشگاه رانندگی حركت كردم. وقتی به آموزشگاه رسيدم ديدم كه ساختمانش شبيه قيف شده بود و در حياط هم كلی كاغذپاره و روزنامهباطله روی هم تلنبار شده بودند. منشی آموزشگاه در حالی كه با ميكروسكوپ مشغول خواندن روزنامه بود اشاره كرد تا منتظر مربیام بمانم. از منشی پرسيدم: «چرا با ميكروسكوپ روزنامه میخوانی؟» جواب داد: «دنبال آتو میگردم!» ديدم كه منشی با خوشحالی گفت: «بهبه! اين روزنامه ميكروب دارد!» و سپس روزنامه را توی قيفِ بزرگِ كنار ميزش انداخت و مشغول بررسی روزنامهای ديگر شد! پس از كمی انتظار از ديدن مربیام پكر شدم! آقای «ادواردقلی دستقيچی» را در اولين نگاه شناختم. البته ايشان به يك دستشان قيچی و به دست ديگرشان انبرقفلی داشتند. مربی با جذبهای دافعهدار (!) اشاره كرد تا به سمت خودروی آموزش برويم. به همراه ايشان سوار يك دستگاه كُمباين شدم! (كمباين: نوعي ماشين كشاورزی كه غلات و يونجهها را درو نموده و سپس به صورت بستهبندی دفع میكند!). با ترس و لرز گفتم: «ولی من رانندگی با اين وسيله را بلد نيستم» گفت: «قرار نيست رانندگی كنی! در اين مدت به اندازه كافی حركت كردهای!» پرسيدم: «استارت چی؟ بزنم؟» جواب داد: «نه!» پس از چند دقيقه كه همانطور بيكار روی صندلی كمباين نشسته بوديم گفتم: «ولی اينطوری كه من رانندگی ياد نمیگيرم» گفت: «خيلی هم سرعتِ حركت خوب است!» گفتم: «ولی ما كه اصلا حركت نمیكنيم» گفت: «اصلا چه دليلی دارد كه حركت كنی!؟ ما تمام تلاشمان را بهكار میبريم تا فضا را به آرامش و سكون برسانيم! وگرنه من كه اين موها را در زرگری زرد نكردهام!» پنجدقيقه گذشت، دهدقيقه گذشت، بيستدقيقه گذشت ولی خبری از رانندگی نشد! با اعتراض گفتم: «لااقل كمی در مورد علائم راهنمايی برايم توضيح دهيد!» مربی نگاهی غضبناك به من انداخت و گفت: «تمام علائم و تابلوها دارای اشكال در لوگو هستند!» سپس به تابلوی «به دستانداز نزديك میشويد!» اشاره كرد و گفت: «مثلا همين تابلو! خيلی زشت و زننده است! آدم را به ياد يك چيزهايی میاندازد كه مصداق بیادبی دارد!» گفتم: «اين صحبت شما مرا به ياد لوگوی يكی از روزنامهها انداخت! آنقدر به لوگوی بيچارهها گير دادند كه مجبور شدند تغييرش دهند!» مربی با عصبانيت گفت: «الان هم كه لوگوی روزنامهشان تغيير كرده باز در كل قضيه تاثيری نداشته! فقط آن شخصی كه مشغول حركاتِموزون بوده كمی بيشتر خم شده و حالتش را از باله به باباكرم تغيير داده! پس هنوز هم لوگويشان مورد دارد!» برای اينكه با نوع نگاه مربی بيشتر آشنا شوم به درختی كه در حياط آموزشگاه بود اشاره كردم و پرسيدم: «به نظر شما اين درخت شبيه چيست؟» مربی نگاهی موشكافانه به درخت انداخت و گفت: «پايين تنهاش كمی خميده شده و بالای تنهاش هم كمی برآمدگی دارد و شاخههايش هم افشان است و . . .» بعد ناگهان از جايش پريد و با لكنت گفت: «خدا مرگم بده! چرا تا حالا متوجه اين درخت كه قصد براندازی آموزشگاه را دارد نشده بودم!» و سپس به سرعت از كمباين پايين پريد و با تبر به جان درخت افتاد و تا زمانی كه آن را قطع نكرد آرام نگرفت. مربی پس از اين عمليات غرورآفرين دوباره سوار كمباين شد. گفتم: «ماشاله هزارماشاله اقداماتتان خيلی ضربتی است!» مربی بادی به غبغبش انداخت و با غرور گفت: «بله! نبايد فرصت داد! تا كسی بفهمد چیشده ما آردهامان را بيختهايم و الكهامان را آويختهايم!» دوباره دقايقی را در حال سكون و سكوت گذرانديم! به دليل اينكه حوصلهام سر رفته بود از جيبم بريدهای از يك روزنامه برداشتم و شروع به مطالعه نمودم. مربی با عصبانيت گفت: «مگر تو نمیدانی پشت فرمان نبايد روزنامه بخوانی!؟ اصلا مگر نمیدانی كه كلا نبايد روزنامه بخوانی!؟ روی روحيهات تاثير میگذارد!» و سپس بريدهی روزنامه را از دستم قاپيد و با قيچی ريز ريزش كرد و تكههايش را توی قيف ريخت! اين حركت مربی ناخودآگاه مرا به ياد ترشی انداختن پدرم انداخت و گفتم: «شما هم انگار يدِ طولايی در ترشی انداختن و توی قيف كردن موادِ ترشی داريد!» مربی با نخوت گفت: «بنده شور هم در میآورم باقلوا! اصلا خيارشورها و كلمشورهای من حرف ندارد!» پرسيدم: «نظرتان در موردِ روزنامهها و مجلات و اينها چيست؟» جواب داد: «به نظر من ما بايد روزنامهای با تيراژ ميليونی داشته باشيم ولی اين نكته منوط به اين است كه تعداد نشريات آنقدر كم شود كه فقط دو سهتا روزنامه كه با آموزشگاه همراه هستند بمانند و تيراژشان به ميليونها برسد!» گفتم: «نظرتان راجعبه اخطارهای پياپی كه به روزنامهها میدهند چيست؟» جواب داد: «كافی است يك واو جا بياندازند تا تذكر بگيرند! اصلا برخی روزنامهها مرغوب نيستند! من هر دفعه كه خواستم با روزنامهای شيشهی كمباينم را پاك كنم بدتر آن را كثيف كرده! من هم برای اينكه ياد بگيرند حقوق مصرف كننده را رعايت كنند و جنس با كيفيت به مشتری بدهند چندتايشان را توی قيف ريختم و باهاشان ترشی انداختم!» در همين اثنی موبايل مربی زنگ خورد و ايشان با زبان خارجكی مشغول صحبت شد و پس از اتمام تماس رو به من گفت: «يكی از رؤسای آموزشگاههای خارج بود!» و اضافه كرد: «امروز خيلی تند رفتی! يادم باشد كه پروندهات را توی قيف بريزم و با قيچی ريز ريزش نمايم تا ياد بگيری اينقدر سريع حركت نكنی!» به دليل اينكه حوصله كلكل با ايشان را نداشتم از كمباين پياده شدم و به خانه بازگشتم. در همان حال متوجه شدم كه مربیام با كمباين مشغول درو كردن روزنامهها و مجلات آموزشگاه شده و آنها را به صورت بستهبندی از كمباين دفع میكرد!
اگر كمباين از رویمان رد نشود فعلا ادامه دارد!
۸ نظر:
فروش ویژه یک روزه خنده های نوروزی در شب شعر " به رسم خنده "
زمان : دوشنبه / 17 / اسفند / 88 ساعت 15 - 18
مکان : مترو علم و صنعت خ دردشت خ 72 اندیشه سرای گلبرگ
بچم آمیب کهیر نزدی مادر با این مربی هات مخصوصا این یکی که دیگه شورشو در اورده قیافش هم شبیه هویج ترشی پدر تونه
جالب بود... فقط یه چیزی رو من درست متوجه نشدم... این که میگین تو کلاس رانندگی حرکت نمیکردن، منظورتون اینه که اونها خواستار سکون و ایستایی جامعه اند و با پویایی و تحرک اون مقابله میکنن؟
جالب بود... فقط یه چیزی رو من درست متوجه نشدم... این که میگین تو کلاس رانندگی حرکت نمیکردن، منظورتون اینه که اونها خواستار سکون و ایستایی جامعه اند و با پویایی و تحرک اون مقابله میکنن؟
مرسی
زیبا بود
سربلندباشی
خیلی با این کلاسات حال میکنم
شاید آدرسشو گرفتم منم خدمت مربیان محترم رسیدن :دی
مثل همیشه خواندنی
سلام بسيار عالي بود سبز باشيد .
ارسال یک نظر