چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

خسته‌ام از دلهره‌های بی‌وقفه

اينروزها دلهره تنهايم نمی‌گذارد. گاه دليل دارد و گاه نه. اما مدام هست و ول هم نمی‌کند. قلبم سيم‌هايش يکسره شده و ممتد می‌تپد. کله‌ام می‌سوزد ولی دستانم سرد است. چشمانم سياهی می‌رود و انگشتانم هر کدام به سمتی می‌لرزد. مغزم هم لگد می‌کوبد به جمجه‌ام. معده‌ام ويار ِ شوری می‌زند. خلاصه که پاک ناهمگون شده‌ام. قابله بر بالينم بياوريد!!ـ

۱ نظر:

درنین گفت...

سلام

اها، همین قابله بود که لولو بردش.

بهترین ها

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!