رســد آدمــی بـه جـایــی
که کنـد به خـود نگاهـی
و در آن نـگـاهِ غـمـبـار
نــبــیــنــد او، خــدایــی

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۰
چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۰
گریه...
غُـددِ اشکی ِ چـشـمـانـم
انـگـار
پـشـتِشان بـه اقـيـانـوس گـرم است!
دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰
ایکاشها...
ایـــکـاش
همـان آدمـهـایـی کـه
نـوشتـههایـم را میدزدنـد
و حـرفهـایـم رابه نـام خـودشـان میزننـد،
گـوشـهای از دردهـایـم را هـم بـدزدنـد
و بـه نـام خـودشـان بـزننـد!
شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۰
بدبختیهای مردانه...
عـلـیجان!
خـانـهام چــاه ندارد؛
دلـتنگیهايـم را
زيـر دوش حمّــام میبَـرم،
بُـغـضـم را
ميـان شُـرشُـر آبِ داغ میتـرکـانـم،
تا همـه فـکـر کننـد
قرمـزیِ چشمـانـم
از دم کـردنِ حمّـام است!
دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۰
لا اکراهَ...
و خداونـد فـرمـود:
«در ديـن هیــچ اجبـاری نيـست»
و سپـس اضـافـه کـرد:
«حالا تـوجـه شما را به جـهـنـم جلـب میکنـم!»
«در ديـن هیــچ اجبـاری نيـست»
و سپـس اضـافـه کـرد:
«حالا تـوجـه شما را به جـهـنـم جلـب میکنـم!»
یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۰
هو اللهُ احد...
نـه کافـرم و نه مُشـرک
خـوب میدانـم که
خــدا تـنـهـاست،
وَحـدَهُ لاشریـکَ لَـه است،
امـا قبـول کن که
بـدجـوری «چـنـد شـخـصـیـتـی»ست!
خـوب میدانـم که
خــدا تـنـهـاست،
وَحـدَهُ لاشریـکَ لَـه است،
امـا قبـول کن که
بـدجـوری «چـنـد شـخـصـیـتـی»ست!
یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰
دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۰
نامهی یک گربهی ولگردِ ایرانی به مسوولین
با عرض درود خدمت مسئولين محترم مملکتی، شهرداری و ساير مسئولان
اينجانب يک گربهی ولگردِ ايرانی هستم که اگر اجازه دهيد نامم محفوظ بماند. مدتها بود که به سبب اجرای طرح هدفبندی يارانهها بنده و ساير گربههای بیحيای اين مرز پر گوهر دستمان به هيچ گوشت و پسماندهی به درد بخوری نمیرسيد. بارها با ديگر گربهها جلسه گذاشتيم و پيرامون اين معضل شور و مشورت نموديم و در آخر به اين نتيجه رسيديم که يا آدمها ديگر وسعشان نمیرسد تا گوشت و مرغ بخرند و يا اگر میرسد پس حتما تمام استخوانها و آت و آشغالهای باقیمانده را هم خودشان میخورند و ديگر چيزی برای دور ريختن نمیماند.
الغرض بنده قصد ندارم که واردِ سياستهای کلانِ دولتِ محترم بشوم و در حدی نيستم که بخواهم اقداماتِ جنابشان را مورد نقد و بررسی قرار دهم. اين نامه صرفا در جهت تشکر و قدردانی از شما دلسوزان نوشته شده که برخی از اقداماتتان باعث شده که ما گربه جماعت پس از مدتها دلی از عزا دربياوريم. قضيه از اين قرار است که شبی از شبهای گرم و دلانگيز تابستان اين جانب به همراهِ تنی چند از رفقای پشمالوی خودم در حال زبالهگردی بوديم که به جسدِ يک نوزادِ يک روزه برخورديم. از شواهد و قرائن چنين پيدا بود که نوزادِ مذکور دقايقی پس از بُرونرفت از شرايطِ رَحِمی توسط پدر و يا مادر هميشه در صحنهاش در سطل مکانيزهی زباله رها شده. اينجانب در جايگاهی نيستم که بخواهم رفتار شما آدمها را آناليز کنم اما بسی متعجب شدم وقتی شنيدم که دولت محترم برای هر نوزادی که متولد میشود مبلغی گزاف را به خانوادهاش وام میدهد و اينجا اين سوال برای من مطرح شد که چرا پدر و مادر آن نوزاد بجای اينکه اول وام را بگيرند و بعد نوزادشان را دور بياندازند بیخيال مال دنيا شدهاند و نوزادشان را داغ و تازه دور انداختهاند. به هر حال ما از مسئولين محترم سپاسگزاريم که توجهشان را به مسائلی مانند مدل مو و مانتوی جوانان معطوف کرده و کاری به زير پوستِ شهر ندارند.
لازم به ذکر است که بنده طی مکاتباتی که با گربههای برخی از بلادِ اين سرزمين بیکران داشتهام متوجه شدم که در برخی از شهرها تجاوزاتی صورت گرفته که با شنيدن اين خبر مسرتبخش تمام گربهها از هماکنون در آمادهباش کامل بسر میبرند تا طی شش يا هفتماه آتی از ثمرهی اين تجاوزات بهرهمند شوند و نتايجش را در سطل زباله جستجو کنند. ما هم از مسئولين خواهشمنديم که خودشان را به کوچهی علیچپ زده و اجازه ندهند که چنين اقداماتی رسانهای شود و پاکسازی نتيجهی چنين اقداماتی را به پنجول ما بسپارند.
از آنجايي که طعم گوشتِ نوزادِ مذکور بسيار به دهن ما مزه کرده از مسئولين خواهشمنديم که مبلغ وام زايمان را کمی بالا ببرند تا آدمها با شور و شوق بيشتری بچه پس بياندازند و پس از دريافت وام کودک دلبندشان را دور بياندازند، و نيز تقاضامنديم که هرچه سريعتر بهای بنزين را تکنرخی نموده و روندِ واريز رايانهها را زودتر متوقف کنند تا مردم مطمئن شوند که زير بار خرج نوزادشان میزايند و بهتر است تا از شرش خلاص شوند. همچنين از طرف ما از مسئولين دلسوز صدا و سيما تشکر کنيد که مشغول جا انداختن فرهنگِ تعددِ زوجين هستند و همين نکته میتواند آيندهای پر از آشغال را برای ما رقم بزند. از شهروندان عزيز نيز تمنا داريم که نوزادهای دور انداختنیشان را راس ساعت دوازده شب در کيسههای مخصوص زباله (لطفا سرش را گره نزنيد!) جلوی درب قرار داده و روی کيسه قيد کنند که زبالهی مذکور جزو زبالههای تر است و نه خشک!
در آخر از زحماتِ بیشائبهی شما سپاسگزاريم و ذکر اين نکته را خالی از لطف نمیدانم که عرض کنم اگر ما گربهها از گرسنگی در حال مرگ باشيم باز گوشتِ يک گربهی ديگر را نمیخوريم اما شما آدمها... بگذريم... زياده عرضی نيست.
در ضمن به همراه اين نامه يک تار موی گنديدهام را پيوست میکنم تا به عنوان هديه آن را در موزه بگذاريد.
با تشکر، از طرف يگ گربهی ولگردِ ايرانی (نام محفوظ)!
اينجانب يک گربهی ولگردِ ايرانی هستم که اگر اجازه دهيد نامم محفوظ بماند. مدتها بود که به سبب اجرای طرح هدفبندی يارانهها بنده و ساير گربههای بیحيای اين مرز پر گوهر دستمان به هيچ گوشت و پسماندهی به درد بخوری نمیرسيد. بارها با ديگر گربهها جلسه گذاشتيم و پيرامون اين معضل شور و مشورت نموديم و در آخر به اين نتيجه رسيديم که يا آدمها ديگر وسعشان نمیرسد تا گوشت و مرغ بخرند و يا اگر میرسد پس حتما تمام استخوانها و آت و آشغالهای باقیمانده را هم خودشان میخورند و ديگر چيزی برای دور ريختن نمیماند.
الغرض بنده قصد ندارم که واردِ سياستهای کلانِ دولتِ محترم بشوم و در حدی نيستم که بخواهم اقداماتِ جنابشان را مورد نقد و بررسی قرار دهم. اين نامه صرفا در جهت تشکر و قدردانی از شما دلسوزان نوشته شده که برخی از اقداماتتان باعث شده که ما گربه جماعت پس از مدتها دلی از عزا دربياوريم. قضيه از اين قرار است که شبی از شبهای گرم و دلانگيز تابستان اين جانب به همراهِ تنی چند از رفقای پشمالوی خودم در حال زبالهگردی بوديم که به جسدِ يک نوزادِ يک روزه برخورديم. از شواهد و قرائن چنين پيدا بود که نوزادِ مذکور دقايقی پس از بُرونرفت از شرايطِ رَحِمی توسط پدر و يا مادر هميشه در صحنهاش در سطل مکانيزهی زباله رها شده. اينجانب در جايگاهی نيستم که بخواهم رفتار شما آدمها را آناليز کنم اما بسی متعجب شدم وقتی شنيدم که دولت محترم برای هر نوزادی که متولد میشود مبلغی گزاف را به خانوادهاش وام میدهد و اينجا اين سوال برای من مطرح شد که چرا پدر و مادر آن نوزاد بجای اينکه اول وام را بگيرند و بعد نوزادشان را دور بياندازند بیخيال مال دنيا شدهاند و نوزادشان را داغ و تازه دور انداختهاند. به هر حال ما از مسئولين محترم سپاسگزاريم که توجهشان را به مسائلی مانند مدل مو و مانتوی جوانان معطوف کرده و کاری به زير پوستِ شهر ندارند.
لازم به ذکر است که بنده طی مکاتباتی که با گربههای برخی از بلادِ اين سرزمين بیکران داشتهام متوجه شدم که در برخی از شهرها تجاوزاتی صورت گرفته که با شنيدن اين خبر مسرتبخش تمام گربهها از هماکنون در آمادهباش کامل بسر میبرند تا طی شش يا هفتماه آتی از ثمرهی اين تجاوزات بهرهمند شوند و نتايجش را در سطل زباله جستجو کنند. ما هم از مسئولين خواهشمنديم که خودشان را به کوچهی علیچپ زده و اجازه ندهند که چنين اقداماتی رسانهای شود و پاکسازی نتيجهی چنين اقداماتی را به پنجول ما بسپارند.
از آنجايي که طعم گوشتِ نوزادِ مذکور بسيار به دهن ما مزه کرده از مسئولين خواهشمنديم که مبلغ وام زايمان را کمی بالا ببرند تا آدمها با شور و شوق بيشتری بچه پس بياندازند و پس از دريافت وام کودک دلبندشان را دور بياندازند، و نيز تقاضامنديم که هرچه سريعتر بهای بنزين را تکنرخی نموده و روندِ واريز رايانهها را زودتر متوقف کنند تا مردم مطمئن شوند که زير بار خرج نوزادشان میزايند و بهتر است تا از شرش خلاص شوند. همچنين از طرف ما از مسئولين دلسوز صدا و سيما تشکر کنيد که مشغول جا انداختن فرهنگِ تعددِ زوجين هستند و همين نکته میتواند آيندهای پر از آشغال را برای ما رقم بزند. از شهروندان عزيز نيز تمنا داريم که نوزادهای دور انداختنیشان را راس ساعت دوازده شب در کيسههای مخصوص زباله (لطفا سرش را گره نزنيد!) جلوی درب قرار داده و روی کيسه قيد کنند که زبالهی مذکور جزو زبالههای تر است و نه خشک!
در آخر از زحماتِ بیشائبهی شما سپاسگزاريم و ذکر اين نکته را خالی از لطف نمیدانم که عرض کنم اگر ما گربهها از گرسنگی در حال مرگ باشيم باز گوشتِ يک گربهی ديگر را نمیخوريم اما شما آدمها... بگذريم... زياده عرضی نيست.
در ضمن به همراه اين نامه يک تار موی گنديدهام را پيوست میکنم تا به عنوان هديه آن را در موزه بگذاريد.
با تشکر، از طرف يگ گربهی ولگردِ ايرانی (نام محفوظ)!
جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰
مغز من!
مغز من میخارد
و ميان تلی از خاطرهها
ياد آغوش تو را میکاود.
×
مغز من يادش نيست
که تو را سوزانده.
×
مغز من میخارد
وز همين خارشها
زخم برداشته است.
×
مغز من خيس شده از يادت
و ترشح دارد.
×
دور مغز خيسم
پوشکی میپيچم
تا نريزد بيرون
خاطرات و کلمات.
×
خطی قرمز روی پوشک افتاد
مغز من پوشکِ نو میخواهد!
×
مغز من میخارد
چونکه پوشک شده است!
و ميان تلی از خاطرهها
ياد آغوش تو را میکاود.
×
مغز من يادش نيست
که تو را سوزانده.
×
مغز من میخارد
وز همين خارشها
زخم برداشته است.
×
مغز من خيس شده از يادت
و ترشح دارد.
×
دور مغز خيسم
پوشکی میپيچم
تا نريزد بيرون
خاطرات و کلمات.
×
خطی قرمز روی پوشک افتاد
مغز من پوشکِ نو میخواهد!
×
مغز من میخارد
چونکه پوشک شده است!
دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰
دل ِ من
دل ِ من دريا بود
گاه آرام و گهی طوفانی
موج میزد هر دم
کوسهای داشت دلم
رام و آرام
تا که يک روز
تو بر ساحل ِ دل گام زدی
با بيکينی ِ سرخ!
حتی ماتيکِ لبت قرمز بود
و پريدی در آب
کوسهام عاشق ِ ماتيکت شد
فکر میکرد خون است
پس تو را پاره نمود!
عاشق خونت شد
و از آن روز به بعد
دل ِ دریايی ِ من خونين است
و دگر نيست در آن معشوقی
و همه میدانند
دل ِ من کوسهای عاشق دارد!
یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰
لطفا به ما تجاوز کنيد!
يادمان دادهاند که میشود خيلی چيزها را ديد و گذشت. اينجا که زندگی میکنی بايد همينگونه باشی؛ يا نبايد ببينی و يا اگر ديدی بايد چشمت را ببندی و بگذری. ما عادت کردهايم که همه چيز را به اعضای فرودستِ بدنمان حواله دهيم، عادت کردهايم به گفتن جملهی «به من چه؟»، انگار اينجا هيچ چيزی به ما مربوط نمیشود. اينجا به سراغ هرکسی که میروی و خبری تلخ را به او میدهی فقط يک جمله میشنوی: «به تُخـ....». میگويی فلان روزنامه توقيف شد، میگويد: «به تُخـ....؟». میگويي نيمی بيشتر از مردم اين مملکت زير خط فقر زندگی میکنند، میگويد: «به من چه؟». میگويي روزی يک نفر به دليل اينکه اسيد روی صورتش پاشيده میشود راهی بيمارستان میگردد، میگويد: «به تخـ....؟». میگويي فلانی چند روز است که اعتصاب غذا کرده، میگويد: «به تخـ....؟». بیتعارف، همگی ما جزو همين افرادی هستيم که ايدئولوژیشان روی بيضههايشان تعريف میشود و روشنفکرانهترين عقايدمان هم در همان جمله ای که ملکهی ذهنمان شده خلاصه میشود: «به تُخـ.....».
اما هر چقدر هم که سيبزمينی باشی باز يک جاهايي دلت آشوب میشود، باز يک جاهايي آنقدر خشمگين میشوی که میخواهی در خيابان راه بروی و تُف کنی به صورت هرکسی که میبينی. اگر قبل از اينکه اين وبلاگ فيلتر شود مطلبی راجع به «تجـ..اوز جنـ..سی» مینوشتم قطعا به سرعت فيلتر میشد، انگار اينجا «کلمات» شنيعتر از «اعمال» هستند. حوادثی که طی اين چند روزه در برخی از شهرها و استانهای «شهيدپرورمان» رخ داده به قدری آزار دهنده است که اگر فرياد نکشی و به زمين و زمان فحش ندهی بايد فاتحهی خودت را بخوانی!
ما در مملکتی زندگی میکنيم که وقتی چنين جناياتی رخ میدهد «مُقصر» همان شخصیست که مورد تجاوز قرار گرفته و جای تعجب ندارد اگر مامور قانون پشت تريبون برود و بگويد: «چشمشان کور، دندشان نرم، تقصير خودشان است که حجابشان را رعايت نکرده بودند!»
میدانيد!، تقصير ما نيست! اصلا تقصير هيچکس نيست، بلکه مقصر اصلی نقشهی کشورمان است که به «گربـه» میماند، گربهای «کُل» که همگی ما را تبديل به گربههايي «جُزء» کرده است. همگی گربهصفت شدهايم، تنها دغدغههايمان خوردن و خوابيدن و انجام اعمال جنـ..سیست. در تمام کوچهپسکوچههای اين ديار شبی نيست که نالهی گربهای ماده شنيده نشود. ماده گربهای که هر شب چندين گربهی نر برای ارضاي خودشان صف کشيدهاند و ماده گربه چارهای جز تمکين ندارد. در جامعهای زندگی میکنيم که تنها دغدغهی مامورين پليسش يا به مانتوی دختران ختم میشود و يا به نگهداری سگ. شايد همهی ما تبديل به گربه شدهايم و برای همين از سگ میترسيم. شايد برای همين است که هرچقدر خدا را صدا میزنيم جوابی نمیدهد، زيرا از قديم گفتهاند: « با دعای گربه کوره بارون نمیگيره!».
نمیخواهم تمام تقصيرها را به گردن سياسيون و يا مامورين انتظامی بياندازم. تقصير خودمان است. وقتی يک بلوتوث دختر عريـ..ان توسط نامزد و يا دوستپسرش دست به دست میشود و همه با حرص و ولع آن را به تماشا مینشينند نبايد از کسی توقعی داشت. وقتی در گوگل کلمهای را به فارسی تايپ میکنی و موتور جستجوگر باعثِ شرمندگی تو و زبان پارسیات میشود، وقتی سايتهايي که عکسهای دزديده شده از دختران را در معرض ديدِ همگان قرار میدهند جزو پربازديدترين سايتها قرار میگيرند، وقتی اوقات فراغت جوانان سرزمينات با دور دور در خيابانها پُر میشود با اين اميد که به قول خودشان «اُتو» بزنند، پس ديگر تجاوز فلان گروه به زنان شوهردار آن هم مقابل چشمان همسرانشان، ککِ کسی را نمیگزد. وقتی میشنوی آنهايي که سن و سالی از ايشان گذشته با شنيدن اين خبر شانه بالا میدهند و میگويند: «حتما کِرم از خودشون بوده»، پس نبايد از کسی توقع داشته باشی. شايد بهتر است خودمان را بزنيم به کوچهی علیچپ و بگوييم که از اين دسته اتفاقات در همهجای دنيا میافتد و مملکتِ «اسلامی» ما هم از اين قاعده مستثنی نيست! شايد بهتر باشد باز همان جملهی معروفمان را بگوييم و همه چيز را دايورت کنيم روی غدد جنسیمان و برويم يک گوشه بنشينيم تا کسی از در وارد شود و به خودمان و ناموسمان تجاوز کند، که اگر چنين شود باز «مُقصر» خودمان هستيم که در خانهیمان شلوارک میپوشيم و رکابی به تن میکنيم. میترسم از روزی که کشورم تبديل به يک «گروپ سـ×کـ×سـ» ِ کلان شود!... شايد هم حق با شماست!، اصلا به ما چه؟ به من چه؟... من میخواهم زندگی کنم، پس لطفا به من تجاوز کنيد!
اما هر چقدر هم که سيبزمينی باشی باز يک جاهايي دلت آشوب میشود، باز يک جاهايي آنقدر خشمگين میشوی که میخواهی در خيابان راه بروی و تُف کنی به صورت هرکسی که میبينی. اگر قبل از اينکه اين وبلاگ فيلتر شود مطلبی راجع به «تجـ..اوز جنـ..سی» مینوشتم قطعا به سرعت فيلتر میشد، انگار اينجا «کلمات» شنيعتر از «اعمال» هستند. حوادثی که طی اين چند روزه در برخی از شهرها و استانهای «شهيدپرورمان» رخ داده به قدری آزار دهنده است که اگر فرياد نکشی و به زمين و زمان فحش ندهی بايد فاتحهی خودت را بخوانی!
ما در مملکتی زندگی میکنيم که وقتی چنين جناياتی رخ میدهد «مُقصر» همان شخصیست که مورد تجاوز قرار گرفته و جای تعجب ندارد اگر مامور قانون پشت تريبون برود و بگويد: «چشمشان کور، دندشان نرم، تقصير خودشان است که حجابشان را رعايت نکرده بودند!»
میدانيد!، تقصير ما نيست! اصلا تقصير هيچکس نيست، بلکه مقصر اصلی نقشهی کشورمان است که به «گربـه» میماند، گربهای «کُل» که همگی ما را تبديل به گربههايي «جُزء» کرده است. همگی گربهصفت شدهايم، تنها دغدغههايمان خوردن و خوابيدن و انجام اعمال جنـ..سیست. در تمام کوچهپسکوچههای اين ديار شبی نيست که نالهی گربهای ماده شنيده نشود. ماده گربهای که هر شب چندين گربهی نر برای ارضاي خودشان صف کشيدهاند و ماده گربه چارهای جز تمکين ندارد. در جامعهای زندگی میکنيم که تنها دغدغهی مامورين پليسش يا به مانتوی دختران ختم میشود و يا به نگهداری سگ. شايد همهی ما تبديل به گربه شدهايم و برای همين از سگ میترسيم. شايد برای همين است که هرچقدر خدا را صدا میزنيم جوابی نمیدهد، زيرا از قديم گفتهاند: « با دعای گربه کوره بارون نمیگيره!».
نمیخواهم تمام تقصيرها را به گردن سياسيون و يا مامورين انتظامی بياندازم. تقصير خودمان است. وقتی يک بلوتوث دختر عريـ..ان توسط نامزد و يا دوستپسرش دست به دست میشود و همه با حرص و ولع آن را به تماشا مینشينند نبايد از کسی توقعی داشت. وقتی در گوگل کلمهای را به فارسی تايپ میکنی و موتور جستجوگر باعثِ شرمندگی تو و زبان پارسیات میشود، وقتی سايتهايي که عکسهای دزديده شده از دختران را در معرض ديدِ همگان قرار میدهند جزو پربازديدترين سايتها قرار میگيرند، وقتی اوقات فراغت جوانان سرزمينات با دور دور در خيابانها پُر میشود با اين اميد که به قول خودشان «اُتو» بزنند، پس ديگر تجاوز فلان گروه به زنان شوهردار آن هم مقابل چشمان همسرانشان، ککِ کسی را نمیگزد. وقتی میشنوی آنهايي که سن و سالی از ايشان گذشته با شنيدن اين خبر شانه بالا میدهند و میگويند: «حتما کِرم از خودشون بوده»، پس نبايد از کسی توقع داشته باشی. شايد بهتر است خودمان را بزنيم به کوچهی علیچپ و بگوييم که از اين دسته اتفاقات در همهجای دنيا میافتد و مملکتِ «اسلامی» ما هم از اين قاعده مستثنی نيست! شايد بهتر باشد باز همان جملهی معروفمان را بگوييم و همه چيز را دايورت کنيم روی غدد جنسیمان و برويم يک گوشه بنشينيم تا کسی از در وارد شود و به خودمان و ناموسمان تجاوز کند، که اگر چنين شود باز «مُقصر» خودمان هستيم که در خانهیمان شلوارک میپوشيم و رکابی به تن میکنيم. میترسم از روزی که کشورم تبديل به يک «گروپ سـ×کـ×سـ» ِ کلان شود!... شايد هم حق با شماست!، اصلا به ما چه؟ به من چه؟... من میخواهم زندگی کنم، پس لطفا به من تجاوز کنيد!
جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰
آف!
نـام مـحـصـول: «ایــران»
سـطـح مـصـرف انـرژی: « B »
تـوضیـحـات: اکـثـریـتِ جـامـعـه، خـامـوشـنـد!
سهشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰
دستم نگیر!
دسـتِ مـرا گـرفـتـهای، بـا زور میبـری بــهــشــت؟
بـخـشیـدهام بـهـشـت بـه تـو، با آن حوریـانِ زشـت
مــن آتـــشـــم، خـــانـــهی مــن چـــاهِ دوزخ اســـت
جایی کنار ِ«نیـچه» و «صادق هدایت» و «بـرشت»!
بـخـشیـدهام بـهـشـت بـه تـو، با آن حوریـانِ زشـت
مــن آتـــشـــم، خـــانـــهی مــن چـــاهِ دوزخ اســـت
جایی کنار ِ«نیـچه» و «صادق هدایت» و «بـرشت»!
سهشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰
باباقوری!
خـود را بــه رهــت هـلـاک دیــدم
کــفـش مـلـیات را نـایـک دیــدم
از عشق تـو ساده و پـخـمه شـدم
بــیـلـاخ دادی آن را لـایـک دیــدم
کــفـش مـلـیات را نـایـک دیــدم
از عشق تـو ساده و پـخـمه شـدم
بــیـلـاخ دادی آن را لـایـک دیــدم
یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰
جغرافیای غیر انسانی!
بعضیها مغزشان «پاکستان» است،
کلا نمیفهمند!
و حنجره ما از دست ایشان «افغانستان» است؛
و برای همین است که «پاکستان» و «افغانستان» همیشه با هم سر جنگ دارند!
کلا نمیفهمند!
و حنجره ما از دست ایشان «افغانستان» است؛
و برای همین است که «پاکستان» و «افغانستان» همیشه با هم سر جنگ دارند!
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۰
عبوری..!
خـاطـرهات،
پــيــــاز
دارد...!
پــيــــاز
دارد...!
شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹
شاید خداحافظی...
چهار سال میشود که این وبلاگ را راه انداختهام، در مدت سه سال اولش تمام سعیام این بود که طنز بنویسم تا شاید بتوانم کمی اطرافیانم را شاد کنم.اما مدتی بود که به سبب مشغله زیاد رو به مینیمالنویسی آوردم و دیگر خبری از طنزهای چند صد کلمهای نشد।در این مدت بارها تصمیم گرفتم که کلا بیخیال وبلاگنویسی بشوم و دنیای مجازی را برای اهلش بگذارم و بروم اما هر بار نتوانستم دل بکنم..
گذشت و گذشت تا اینکه این وبلاگ و تمام وبلاگهای تحت پوشش بلاگاسپات فیلشان تر شد اما باز هم وبلاگنویسی را کنار نگذاشتم، تا اینکه امروز چندتا وبلاگ دیدم که بدجوری اعصابم را بهم ریختهاند، یکیشان اسم وبلاگش را گذاشته «توهمات یک آمیب بدون کروموزوم» و برخی از قسمتهای وبلاگش را از وبلاگ من کش رفته। یکی دیگر هم وبلاگی راه انداخته به نام «توهمات یک آمیب چهل وشش کروموزومی» که انگار خودش را کشته و خلاقیت به خرج داده و یک کروموزوم به نامش اضافه کرده।خلاصه که دیگر انگیزهای برای نوشتن وبلاگ ندارم।حوصله دعوا راه انداختن و آجانکشی هم ندارم، پس به همین دلیل دنیای مجازی را میگذارم برای همين انسانهای فرهنگینما و دزد مسلک...
شاید گاهاگداری بیایم و در اینجا چیزی بنویسم اما راستش را بخواهید خودم هم دقیق نمیدانم چه مرگم است।حتی این پست را هم بدون اینکه بهش فکر کنم و با کلمات زیبا و زبانی تاثیر گذار آراستهاش کنم نوشتهام।پس زشتی و زمختی کلماتش را به بزرگی خودتان ببخشید....... خلاصه که اگر یک آمیب چهل و پنج کروموزومی از این دنیای مجازی کم شود هیچ اتفاقی نمیافتد، پس نه آمیبی آمده و نه آمیبی رفته!... من هم سعی میکنم پس از چهار سال از این وبلاگ پیزوری دل بکنم و خودم را با دو سه تا آرامبخش به خواب بزنم!
چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹
ويارک!
مدتیست که «کـودکِ درونم» مدام ويـار میکند؛ يکروز نوشابه، یک روز پاستیل و روزی دگر پفک و اسمارتیز... نمیدانم کِی قرار است بـزرگ شوم. شايد بايد برای بـزرگ شدن چيـزهای ديگری بخورم مثلا چيـزهایی که آدم بـزرگها میخورند؛ مثل خُـرمـا و حـلـوا...!
جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹
فيلهای تر، فيسهای خيس!
فیلت که تر میشود نمیتواند مدام ياد هندوستان کند، آنوقت نمیتوانی جواب محبت رفقايت را بدهی و شرمندهشان میشوی، برای همين پيشنهاد میکنم برای ارتباط بهتر به صفحه "توهمات يک آميب 45کروموزومی" در فيسبوک بپيونديد!
سهشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹
ماوراء!
دستِ خودم نیست... مدتیست که سراغ هر دوستِ تازه از بند رهيدهای که میروم ابتدا به راه رفتنش خیره میشوم!!
جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹
کجایی...؟
گریان به سمتم آمد و پرسید: «خانهی دوست کجاست؟»
سر به زیر افکدنم و گفتم: «انتهای راهرو، سمت چپ، پخچالِ آخر....!»
سر به زیر افکدنم و گفتم: «انتهای راهرو، سمت چپ، پخچالِ آخر....!»
سهشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹
دلتنگِ کمی خنده..
کاش جنبشی پديد میآمد که در آنْ همه دور هم مینشستيم و میخنديديم و تلفاتِ جانیاش هم فقط به سببِ رودهبُر شدنِ جنبشگران بود.. آخ که چه جنبشی میشد، اين جنبش خنده..
دلتنگِ کمی خنده..
کاش جنبشی پديد میآمد که در آنْ همه دور هم مینشستيم و میخنديديم و تلفاتِ جانیاش هم فقط به سببِ رودهبُر شدنِ جنبشگران بود.. آخ که چه جنبشی میشد، اين جنبش خنده..
پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹
در سر بوی کوی تو!
بوی پياز میدهد طرهی مُشکسای تو!
برقِ سهفاز میپرد از بوی گندِ پای تو!
شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹
پیچش ِ مو!
باز هم آنقدر «قلم» را در مُشتم فشردم که بیچاره کمرش «مو» برداشت،
بیچاره «قلمو»ی کمر شکستهی من!
بیچاره «قلمو»ی کمر شکستهی من!
بیچاره «قلم»هایی که «قلمو» میشوند، بو«قلمو»ن میشوند!!!
دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹
ول کن مارو
دلم میخواد وقتی دارم تو خیابون راه میرم، وقتی یکی زل میزنه تو چشمام، یا وقتی که بعضی از آدما صاف میان تو سینهام و به سر و وضع یا هر چیز دیگهام که گیر میدن، دقیقا دلم میخواد همون لحظه یخهشونو چنگ بزنم و تو صورتشون داد بزنم طوری که آب دهنم پرت بشه تو دک و دهنشونو و در حالی که حنجرهام از شدت فریاد میخواد جر بوخوره بگم: «آخه به تو چه [...]!؟ هان؟ به تو چه!!؟»
یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹
بی عنوان
هنگام تولد شانزده سالگیام پــــدرم هدیهای عجیب به من داد:
"زخـــــم معده"!....
نـــه!، اشتباه نکنيد!، ارثی نبود!!
"زخـــــم معده"!....
نـــه!، اشتباه نکنيد!، ارثی نبود!!
اشتراک در:
پستها (Atom)
وقتی كسی نوشتهای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!
