دل ِ من دريا بود
گاه آرام و گهی طوفانی
موج میزد هر دم
کوسهای داشت دلم
رام و آرام
تا که يک روز
تو بر ساحل ِ دل گام زدی
با بيکينی ِ سرخ!
حتی ماتيکِ لبت قرمز بود
و پريدی در آب
کوسهام عاشق ِ ماتيکت شد
فکر میکرد خون است
پس تو را پاره نمود!
عاشق خونت شد
و از آن روز به بعد
دل ِ دریايی ِ من خونين است
و دگر نيست در آن معشوقی
و همه میدانند
دل ِ من کوسهای عاشق دارد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر