مست از عرقسگی بودم
ماه از پنجره نمايان بود
در همان حالِ خوبِ کمپيدا
پشهای پشتِ پنجره بنشست
لاغر و زپرتی و ريغو
... گشنه و تشنه و کمی هم منگ
با همان چشمهای تيلهایاش
خيره خيره نگاهم میکرد
مست از عرقسگی بودم
دلِ من برای آن پشه سوخت
... ماده بودنش هم مزيدِ علت بود!
پنجره باز شد و آمد تو
توی چشمِ ناجیاش نگاهی کرد
کلِّ هيکلش تمنّا بود!
پشتِ دستم بوسهای زد و بعد
جوش زد اين هوا!... و میخاريد!
خون و الکل واردِ پشه شد
مست از خون، عرقسگی، بوسه
جنبهاش مثل من پايين بود!
پس مرا غرقِ بوسه نمود!
(جای بوسههای او چه میخاريد!)
***
هر دو مست از عرقسگی بوديم
پشه زنگ زد به رفيقانش
گفت: «يک کِيسِ خوب... حمله»!
***
مست از عرقسگی بودم
ابری از پشه در اين خانه
بوسههای داغ و پُر خارِش!
رنگ از چهرهام رفت و
خون و الکلم به يغما رفت!
ضعف کردم، چشمِ من سياهی رفت...
***
مست از عرقسگی بودم
خسته ازعشقبازیِ پشهها
بوسه با «وِز وِز» و «ويز ويز»
توی گوشم پر از پشه بود
توی قلبم پر از پشه بود
توی مغزم... پر از پشه بود
نيرو و خون و الکل رفت
روح و جان و باقی نيز!
***
پشهها رفتند جز همانی که
ماده بود و همپيالهی من!
پارچهای سفيد روی من انداخت
رو به سمتِ قبلهام خواباند
گفت: «بو نگيری عزيزِ دلم؟»
گفت: «کِيسِ خوبی بودی
حيف که خيلیخيلی کم بودی!»
بوسهای در سکانسِ آخر زد...
***
من مست از عرقسگی بودم
غرق در توهمِ دمِ مرگ!
پشه هيکلِ بزرگی داشت
با همان آخرين نفس گفتم:
«روزی ز تنِ من عقابی به هوا خاست!»
ماه از پنجره نمايان بود
در همان حالِ خوبِ کمپيدا
پشهای پشتِ پنجره بنشست
لاغر و زپرتی و ريغو
... گشنه و تشنه و کمی هم منگ
با همان چشمهای تيلهایاش
خيره خيره نگاهم میکرد
مست از عرقسگی بودم
دلِ من برای آن پشه سوخت
... ماده بودنش هم مزيدِ علت بود!
پنجره باز شد و آمد تو
توی چشمِ ناجیاش نگاهی کرد
کلِّ هيکلش تمنّا بود!
پشتِ دستم بوسهای زد و بعد
جوش زد اين هوا!... و میخاريد!
خون و الکل واردِ پشه شد
مست از خون، عرقسگی، بوسه
جنبهاش مثل من پايين بود!
پس مرا غرقِ بوسه نمود!
(جای بوسههای او چه میخاريد!)
***
هر دو مست از عرقسگی بوديم
پشه زنگ زد به رفيقانش
گفت: «يک کِيسِ خوب... حمله»!
***
مست از عرقسگی بودم
ابری از پشه در اين خانه
بوسههای داغ و پُر خارِش!
رنگ از چهرهام رفت و
خون و الکلم به يغما رفت!
ضعف کردم، چشمِ من سياهی رفت...
***
مست از عرقسگی بودم
خسته ازعشقبازیِ پشهها
بوسه با «وِز وِز» و «ويز ويز»
توی گوشم پر از پشه بود
توی قلبم پر از پشه بود
توی مغزم... پر از پشه بود
نيرو و خون و الکل رفت
روح و جان و باقی نيز!
***
پشهها رفتند جز همانی که
ماده بود و همپيالهی من!
پارچهای سفيد روی من انداخت
رو به سمتِ قبلهام خواباند
گفت: «بو نگيری عزيزِ دلم؟»
گفت: «کِيسِ خوبی بودی
حيف که خيلیخيلی کم بودی!»
بوسهای در سکانسِ آخر زد...
***
من مست از عرقسگی بودم
غرق در توهمِ دمِ مرگ!
پشه هيکلِ بزرگی داشت
با همان آخرين نفس گفتم:
«روزی ز تنِ من عقابی به هوا خاست!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر