نشستهام و تهبرگهای دستهچکهای قديمیترم را مرور میکنم. «تاريخ»های قديمیتر برای سالهای هشتاد و دو و سه است، «تاريخ»هایی که به شکل ِ عجيبی هم تلخاند هم کمی شيرين؛ اما تلختر از «تاریخ»ها نامهايیست که جلوی «نام گيرنده» نوشتهام، برخی نامها ديگر دور و برم نيستند، با برخیها هم ديگر رابطهای ندارم، اما يکیشان بدجوری فکرم را مشغول کرده، روی يکی از تهبرگها نوشتهام:
«تاريخ:29/7/83
نام گيرنده: رامين، پولِ دستی
مبلغ: 2800000»
چند تا تهبرگِ ديگر هم شبیهِ همين تهبرگِ بالایی دارم، به تاريخها و مبالغ ِ متفاوت، اما نام گيرندهشان يکیست: «رامين»
هر چه فکر میکنم اين «رامين» مورد نظر را به ياد نمیآورم، نمیشناسمش، انگار غريبهايست که به شکل ِ عجيبی نامش نه يکبار بلکه چند بار در چند تهبرگِ دستهچکِ من نوشته شده. تنها رامينی که میشناسم بعد از آن سالها با من دوست شد و فعلا هم از هم دوريم اما میدانم که اين رامين آن رامين نیست، نمیدانم اين شخصی که چند بار از من پولِ دستی گرفته و آنقدر رفيقم بوده که اين چنين موردِ اعتمادم بوده کيست؟ هرچه بيشتر فکر میکنم کمتر به پاسخ ِ مناسبی میرسم. نمیدانم چندتا از اين «رامين»ها توی مغزم دفن شدهاند...
چند تهبرگِ ديگر را هم مرور میکنم. يکسری نامهای عجيب و غريب ديگر هم میبينم، نامهايی که هر چه بيشتر فکر میکنم برایم غريبهتر میشوند، نامهايی که انگار هر کدامشان در تلاشند تا گذشتهام را برايم مُبهمتر کنند، شايد هم میخواهند فراموشیام را به رُخم بکشند.
تهبرگها را توی سطل زباله میاندازم، اگر قرار است همهچيز از يادم برود پس دليلی برای نگهداشتن ِ «نشانهها» ندارم، بهتر است تميز و شسته رُفته فراموشم شوند، بیهيچ تهبرگ و سربرگ و حتی خاطرهای...
«تاريخ:29/7/83
نام گيرنده: رامين، پولِ دستی
مبلغ: 2800000»
چند تا تهبرگِ ديگر هم شبیهِ همين تهبرگِ بالایی دارم، به تاريخها و مبالغ ِ متفاوت، اما نام گيرندهشان يکیست: «رامين»
هر چه فکر میکنم اين «رامين» مورد نظر را به ياد نمیآورم، نمیشناسمش، انگار غريبهايست که به شکل ِ عجيبی نامش نه يکبار بلکه چند بار در چند تهبرگِ دستهچکِ من نوشته شده. تنها رامينی که میشناسم بعد از آن سالها با من دوست شد و فعلا هم از هم دوريم اما میدانم که اين رامين آن رامين نیست، نمیدانم اين شخصی که چند بار از من پولِ دستی گرفته و آنقدر رفيقم بوده که اين چنين موردِ اعتمادم بوده کيست؟ هرچه بيشتر فکر میکنم کمتر به پاسخ ِ مناسبی میرسم. نمیدانم چندتا از اين «رامين»ها توی مغزم دفن شدهاند...
چند تهبرگِ ديگر را هم مرور میکنم. يکسری نامهای عجيب و غريب ديگر هم میبينم، نامهايی که هر چه بيشتر فکر میکنم برایم غريبهتر میشوند، نامهايی که انگار هر کدامشان در تلاشند تا گذشتهام را برايم مُبهمتر کنند، شايد هم میخواهند فراموشیام را به رُخم بکشند.
تهبرگها را توی سطل زباله میاندازم، اگر قرار است همهچيز از يادم برود پس دليلی برای نگهداشتن ِ «نشانهها» ندارم، بهتر است تميز و شسته رُفته فراموشم شوند، بیهيچ تهبرگ و سربرگ و حتی خاطرهای...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر