آدميزاد دو نيمه دارد، نيمهای به سمت عقلانيت تمايل دارد و آن يکی نيمه هم خُل و ديوانه است. آن نيمهای که عاقلمآب است و داعیهی فهم دارد همان نيمهی پر مصرفیست که در جمع عيان میشود و تا چشمش به آدميزاد ديگری میافتد رگ غيرتش باد میکند و تلاش میکند خود را عاقلتر و بالغتر از سايرين نشان دهد.
اما آن نيمهای که ديوانه است نه در جمع که در تنهايی خودش را بروز میدهد. آدميزاد وقتی تنها میشود به ديوانگی کشش دارد. آدم تنها که میشود نیمهی ديوانهاش ميدانداری میکند و دست به کارهایی میزند که هيچ دیوانهی «تمام وقتی» قادر به انجام دادنشان نيست.
آدم که تنها میشود خودش را به دست نيمهی ديوانه میسپارد، گاه میخندد، گاه قهقهه میزند و پشتبندش میزند زير گريه؛ گاهی جلوی آیینه میايستد و ليچار بار خودش میکند، گاهی لبخند تحويل خودش میدهد و گاهی به خودش رو تُرش میکند. گاهی نيمهی ديوانه پر چانهگی میکند، کاری میکند آنقدر حرف بزنی که حتی خودت هم نفهمی چه میگویی. گاهی اما سکوت میکند و توی تنهاییهايت هيچ صدايی نمیشنوی جز صدای گاه به گاه سوت کشيدنِ گوشات.
آدميزاد دو نيمه دارد. وقتی در جمع است عاقل نشان میدهد و همه فن حريف؛ اما تنها که میشود ديوانهايست که خودش هم خبر از ديوانگیاش دارد اما اين ديوانگیها را دوست دارد وگرنه دلش میترکد...
اما آن نيمهای که ديوانه است نه در جمع که در تنهايی خودش را بروز میدهد. آدميزاد وقتی تنها میشود به ديوانگی کشش دارد. آدم تنها که میشود نیمهی ديوانهاش ميدانداری میکند و دست به کارهایی میزند که هيچ دیوانهی «تمام وقتی» قادر به انجام دادنشان نيست.
آدم که تنها میشود خودش را به دست نيمهی ديوانه میسپارد، گاه میخندد، گاه قهقهه میزند و پشتبندش میزند زير گريه؛ گاهی جلوی آیینه میايستد و ليچار بار خودش میکند، گاهی لبخند تحويل خودش میدهد و گاهی به خودش رو تُرش میکند. گاهی نيمهی ديوانه پر چانهگی میکند، کاری میکند آنقدر حرف بزنی که حتی خودت هم نفهمی چه میگویی. گاهی اما سکوت میکند و توی تنهاییهايت هيچ صدايی نمیشنوی جز صدای گاه به گاه سوت کشيدنِ گوشات.
آدميزاد دو نيمه دارد. وقتی در جمع است عاقل نشان میدهد و همه فن حريف؛ اما تنها که میشود ديوانهايست که خودش هم خبر از ديوانگیاش دارد اما اين ديوانگیها را دوست دارد وگرنه دلش میترکد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر