لوزهام را که عمل کردم چاق شدم. برادرم هم که لوزهاش را عمل کرد چاق شد، برای همين هميشه فکر میکردم لوزه چيزی شبيه بغض ِ توی گلوست و وقتی هست نمیگذارد غذا از گلويت پايين برود اما وقتی نيست گلوگاهت مثل اتوبان چهار بانده میشود، اما اينطور نبود...
چاق که شدم توی مدرسه سوژهی خنديدن بچهها بودم، سوژهای که هميشه آمادهی مسخره شدن بود و القابی هم که برای چنین سوژهای به کار برده میشد روز به روز بيشتر و بيشتر میشدند، القابی مثل خيکّی، چاقالهبادام، بومغلتون و ...
اما چيز تلختری هم از مسخره شدنهای توی مدرسه بود: «تعطيل شدن». زنگ را که میزدند قلبم تند تند میتپيد و با ترسی عجيب به سمت خانه میرفتم. گاهی سريع میرفتم و گاهی هم دزدکی مسير پيش رو را دید میزدم تا مبادا به پست آن دسته بچههای شور و شرّی بخورم که هر روز موقع رفتن به خانه دورهام میکردند و دستم میانداختند، اما هميشه توی دامشان میافتادم و تمسخرهایشان شرمگينم میکرد، سرم را میانداختم پايين و توی چشم رهگذارن نگاه نمیکردم و با بُغضی که جای لوزهام را گرفته بود به خانه میرفتم...
به خانه که میرسيدم توی خودم بودم، گوشهگيری میکردم و به درس و مشقهايم میرسيدم. اگر قرار بود مهمان برایمان بيايد غمم میگرفت، چون شبش هم قرار بود سوژهی خنديدنِ فاميل بشوم، انگار موضوع ديگری جز چاق بودنِ من کسی را نمیخنداند، حتی پدرم هم انگار از دست انداختن من و خنده گرفتن از جمع خوشش میآمد.
پسر دختر خالهام به من میگويد دايی. از دايی گفتنش کيف میکنم. دوازده يا سيزدهسالش است و استخوانبندی درشتی دارد. کم حرف است و اعتماد به نفسش هم نزديک به صفر. يکهو گفت: «دايی! خسته شدم از بس بچهها توی مدرسه مسخرهام کردن... هی بهم میگن گامبو، خيکی.... چیکار کنم؟». بغضم گرفت. دلم میخواست بروم مدرسهیشان و همهی بچههایی که او را مسخره میکردند کتک بزنم...
لوزهام را که عمل کردم زندگیام جور ديگری شد. گاهی دلم میخواهد فرياد بزنم. بگويم اصلا «عقل بزرگ در بدن بزرگ است!» بگويم به سلامتی همهی چاقهای دنيا که مهربانند و کمتر آزارشان به کسی میرسد.
چاق که شدم توی مدرسه سوژهی خنديدن بچهها بودم، سوژهای که هميشه آمادهی مسخره شدن بود و القابی هم که برای چنین سوژهای به کار برده میشد روز به روز بيشتر و بيشتر میشدند، القابی مثل خيکّی، چاقالهبادام، بومغلتون و ...
اما چيز تلختری هم از مسخره شدنهای توی مدرسه بود: «تعطيل شدن». زنگ را که میزدند قلبم تند تند میتپيد و با ترسی عجيب به سمت خانه میرفتم. گاهی سريع میرفتم و گاهی هم دزدکی مسير پيش رو را دید میزدم تا مبادا به پست آن دسته بچههای شور و شرّی بخورم که هر روز موقع رفتن به خانه دورهام میکردند و دستم میانداختند، اما هميشه توی دامشان میافتادم و تمسخرهایشان شرمگينم میکرد، سرم را میانداختم پايين و توی چشم رهگذارن نگاه نمیکردم و با بُغضی که جای لوزهام را گرفته بود به خانه میرفتم...
به خانه که میرسيدم توی خودم بودم، گوشهگيری میکردم و به درس و مشقهايم میرسيدم. اگر قرار بود مهمان برایمان بيايد غمم میگرفت، چون شبش هم قرار بود سوژهی خنديدنِ فاميل بشوم، انگار موضوع ديگری جز چاق بودنِ من کسی را نمیخنداند، حتی پدرم هم انگار از دست انداختن من و خنده گرفتن از جمع خوشش میآمد.
پسر دختر خالهام به من میگويد دايی. از دايی گفتنش کيف میکنم. دوازده يا سيزدهسالش است و استخوانبندی درشتی دارد. کم حرف است و اعتماد به نفسش هم نزديک به صفر. يکهو گفت: «دايی! خسته شدم از بس بچهها توی مدرسه مسخرهام کردن... هی بهم میگن گامبو، خيکی.... چیکار کنم؟». بغضم گرفت. دلم میخواست بروم مدرسهیشان و همهی بچههایی که او را مسخره میکردند کتک بزنم...
لوزهام را که عمل کردم زندگیام جور ديگری شد. گاهی دلم میخواهد فرياد بزنم. بگويم اصلا «عقل بزرگ در بدن بزرگ است!» بگويم به سلامتی همهی چاقهای دنيا که مهربانند و کمتر آزارشان به کسی میرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر