هر کسی وارد خانهی زندايی میشد به اين فکر میکرد که چطور میشود او را کشت. زندايی پيرزنی استخوانی بود و پوستش به قدری چروک بود که در روشنترين ساعات روز هم پر بود از سايهروشنهايی که لابهلای لايههای پوستش جا خوش کرده بودند. صد و اندی بهار را ديده بود، چند باری هم از طرف راديو تلويزيون سراغش رفته بودند تا ازش مصاحبه بگيرند و به عنوان کهنسالترين زن تهران معرفیاش کنند، اما زندايی زير بار نمیرفت، دو پايش را کرده بود توی يک کفش که الا و بلا من توی «راديون تلوزان» نمیروم، حرفش هم اين بود که مردم چشمشان شور است و ممکن است چشمش بزنند و فاتحه.
شوهرش هفتاد هشتاد ساله بود که مرد. نزديکیهای قرچک دکهی کوچکی داشت که تويش خنزر پنزر میفروخت و نوشابهی کانادا درای. دو سه هکتار هم زمين داشت که کرتبندیشان کرده بود و در هر کرت يکجور سبزی میکاشت، يکی تره، يکی ريحان، يکی نعنا و ...
دايی آدم خسيسی بود، هر وقت خدا که میديدیاش همان کت و شلوار سرمهای و خاکآلود عهد دقيانوسش را به تن داشت و همان کلاه بافتنی سرمهای و نخنما شده هم روی سرش بود. وقتی مُرد به بچههايش ارث قلنبهای رسيد، حتی دکهی فکسنی قرچک را هم فروختند. بعد هم قرار گذاشتند تا روزی که ننهیشان زنده است توی خانهی پدری بماند، خانهای بزرگ و درندشت که اگر میفروختندش ارثشان قلنبهتر میشد. پيش خودشان خيال میکردند ننهیشان فوق فوقش چهار پنج سال ديگر زنده میماند و بعد هم میتوانند خانه را بفروشند...
دايی آدم خسيسی بود، هر وقت خدا که میديدیاش همان کت و شلوار سرمهای و خاکآلود عهد دقيانوسش را به تن داشت و همان کلاه بافتنی سرمهای و نخنما شده هم روی سرش بود. وقتی مُرد به بچههايش ارث قلنبهای رسيد، حتی دکهی فکسنی قرچک را هم فروختند. بعد هم قرار گذاشتند تا روزی که ننهیشان زنده است توی خانهی پدری بماند، خانهای بزرگ و درندشت که اگر میفروختندش ارثشان قلنبهتر میشد. پيش خودشان خيال میکردند ننهیشان فوق فوقش چهار پنج سال ديگر زنده میماند و بعد هم میتوانند خانه را بفروشند...
اما زندايی به اين زودیها «بمير» نبود. نشان به اين نشان که سی چهلسال هم بعدِ مرگ شوهرش زندگی کرد، پسر وسطیاش را که عملی شد و بعد مرد خودش کفن کرد. تا صد سالگیاش قبراق بود و رو پا. اما صد را که رد کرد مريض احوال شد. بچههايش گفتند ننه فوق فوقش سه چهار ماه ديگر زنده میماند، اما زندايی چغرتر از اين حرفها بود. چند سالی هم همينطور گذشت، زندايی ضعيف و نحيف شده بود اما عزرايیل پاسپورتش را امضا نمیکرد. بچههايش خسته شده بودند، عروسها و نوههايش هم همينطور، همهی فاميل هم از سگجانی زندايی حوصلهشان سر رفته بود. اين بود که هر وقت میرفتند خانهاش و باهاش چاق سلامتی میکردند پشتبندش مینشستند و از راههايی که میشد زندايی را راحتتر سوی ديار باقی شتاباند حرف میزدند. البته توجيحشان هم اين بود که زندايی خودش هم داشت زجر میکشيد، نشان به آن نشان که گوشهايش سنگين شده بودند!
يکی میگفت داروهايش را قطع کنيد، يکی میگفت بگذاريدش خانهی سالمندان بعد خودش از غصه دق میکند، يکی میگفت آمپول هوا هم بد نيست، ديگری میگفت ببريدش مسافرت بلکه هوا به هوا شود و عفونتی چيزی بگيرد، يکی هم گفت سيگاریاش کنيد!
سيگاریاش کردند. هر پکی که زندايی به سيگار میزد اميدِ رفتنش را در دل اهالی خانواده بيشتر و بيشتر میکرد. اما سيگار هم حريفش نمیشد انگار. حالا علاوه بر داروها خرج سيگارش هم اضافه شده بود. چند سال ديگر هم گذشت. روز سوم عيد که همه رفته بودند خانهاش ديگر هيچکس را نمیشناخت. به سيگارش پک میزد و به کسی کاری نداشت، فقط گاهگداری لبخندکی میزد و دستان حنا زدهاش را میکشيد به موهای حنايیاش. همان شب وقتی نشست ساليانهی فاميل برگزار شد تا به راههای جديد برای کشتن زندايی دست پيدا کنند بدون هيچ دليلی (!) مُرد. يعنی خواب بود که مُرد. آخرين نخ سيگارش را دود کرده بود و بعد هم فاتحه.
وقتی زندايی مُرد هيچکسی گريه نکرد. يک مشت آدم سرد و يخزده دور هم جمع شدند، فاتحه خواندند، خرما و حلوا خوردند، بگو و بخند کردند و رفتند سی خودشان. بچههايش هم دو روز بعد خانه را فروختند. اما هيچکسی نفهميد زندايی چرا مرد؟ «بندهخدا تازه داشت دندون درمیآورد» اين جملهی آخر را مردهشور به دخترش گفته بود....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر