شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۵

گندم‌های سرخ

موهای خواهرم سيم ‌خاردار بود. شبی که سياه‌پوش‌ها به خانه‌مان ريختند و همه‌ی کودکی‌های مرا با خود بردند هرگز از يادم نمی‌رود. از تمامِ پدرم تنها سَری خون‌چکان مانده بود، سَری که يکی از سياه‌پوش‌ها آن را روی پله گذاشته بود و ته سيگارش را در کاسه‌ی چشمان‌ِ پدرم خاموش می‌کرد. از مادرم تنها صدای جيغ و دادش در هوا مانده بود. هيچ‌وقت جنازه‌ی مادرم را نديدم، انگار تمام‌ِ مادرم صدا شده بود، انگار تمامش جيغ شده بود. مردی با دندان‌های مهيب و خنده‌های ترسناک پاهای خواهرم را گرفته بود و او را دورِ خانه روی زمين می‌کشيد. موهای خواهرم سيم ‌خاردار بود، خارها گير می‌کردند به زمين و صدای جيغ خواهرم بلند می‌شد. آنقدر خواهرم را دور‌ِ خانه کشاندند که همه‌جا پر از سيم‌ خاردار شد. وقتی خواهرم را با خودشان می‌بردند گفتند: «با موهات دور دنيا سيم خاردار می‌کشيم» و بلند بلند خنديدند، خواهرم هم بلند بلند می‌گريست.

من توی تنور بودم. با صدای اولين شليک، مادرم مرا درون تنور انداخت و چوب و خاکستر روی سرم ريخت. وقتی سياه‌پوش‌ها سراغ مادرم رفتند صدای جيغ‌هايش توی تنور می‌پيچيد. گاهی سرک می‌کشيدم و چشم می‌دواندم تا شايد خواهرم را ببينم. تنور خاموش بود اما من می‌سوختم...
نمی‌دانم چند روز توی تنور ماندم. وقتی از آنجا بيرون آمدم ويرانه‌ای برابرم بود. سر‌ِ پدرم روی پله نبود اما انگار صدای جيغ‌های مادرم هنوز ميان ويرانه‌ می‌پيچيد. خواهرم کجاست؟ بايد پی‌ِ سيم خاردارها می‌گشتم. پا برهنه راه افتادم. از کنار تمامِ دوستان و هم‌کلاسی‌هايم گذشتم، نه از کنار خودشان، از کنار تکه پاره‌های‌شان...

***

روزها نان و خاک و خون می‌خورم. اينجا هر روز چيزی منفجر می‌شود و لخته‌های خون می‌پاشد روی گندم‌ها. گندم‌ها را که آسياب می‌کنند آردها به سُرخی می‌زنند. پيرزنها خون‌ِ چشم‌های بی‌اشک‌شان را کاسه کاسه درون آردها می‌ريزند و چانه‌های خمير را روی آتش‌ِ دلشان پهن می‌کنند. نان‌های سرخ هر روز صبحانه‌ی ما می‌شوند و طعم خون توی دهان‌مان می‌نشيند.
ديروز کودکی مادرش را خورد، مادری کودکش را فروخت و پدری آخرين گلوله‌اش را در جمجمه‌ی فرزندش خالی کرد. ديروز دختری ميان بازار به کنيزی فروخته شده و پسری چاقوی سلاخی‌اش را تيز کرد. ديروز صدايی مهيب شنيده شد و زمين لرزيد، مثل روزهای قبل، مثل فرداهای پيش رو...

***

خواهرم را يافتم. او را به تيرکی چوبی بسته بودند. نيمی از موهايش به اين سوی دنيا و نيمی ديگر به آن سوی دنيا امتداد يافته بود، سيم خاردارهايی که از سر‌ِ خواهرم روييده دنيا را دو نيم کرده بودند. نفس نمی‌کشيد اما موهايش از رُشد باز نمی‌ايستادند، انگار می‌خواست تمام دختران‌ِ خاورميانه را در چنگ سيم خاردارهايش بگيرد. بوسه‌ای بر پيشانی‌ِ سردِ خواهرم نشاندم. قطره‌ای اشک از چشمانم چکيد، صدايی مهيب همه‌ی دنيای زير پايم را لرزاند. از هوش رفتم...

***

مردی سياه‌پوش بالای سرم ايستاده و لبخند می‌زند. صورتش را نزديک صورتم می‌آورد و چنگ می‌اندازد ميان موهايم. با تهِ سيگار گونه‌ام را می‌سوزاند. قطره‌ای اشک از چشمم سرازير می‌شود و دوباره زمين از صدای انفجار می‌لرزد...

***

مرا بسته‌اند به تيرکی چوبی. تيرکی ميان زمين و هوا. تمام خوارميانه را، تمام دنيا را زير پاهايم می‌بينم. موهای خواهرم دور‌ِ همه‌ی تنم پيچيده. مردی سياه‌پوش چيزی درون گوشم می‌گويد و صدای جيغ مادرم دوباره توی سرم می‌پيچد. قطرات اشک از چشمانم سُر می‌خورند و مثل باران روی زمين می‌ريزند. هر قطره‌ی اشکی که به زمين می‌رسد صدای انفجار می‌آيد و دودی سياه به آسمان بلند می‌شود...

***

موهای خواهرم سيم خاردار بود و اشک‌های من هم خمپاره. اشک‌های من می‌چکد روی تمام دنيا... سياه‌پوش‌ها با اشک‌های من زنده‌اند، با اشک‌های من می‌خندند و با اشک‌های من شکنجه می‌دهند. اينجا هميشه بوی خون می‌آيد و صدای انفجار می‌پيچد ميان خرابه‌ها. صدايی که آنقدر بلند است تا صدای فريادها و جيغ‌های تمام زنان و مردان و کودکان اينجا را در خود خفه کند. روزی که از تنور بيرون آمدم پای به درون تنوری بزرگتر نهادم. تنوری که هيزمش آدمها بودند و آتشش تمام جهان را می‌سوزاند. تنوری به وسعت خاور ميانه...  اينجا خاور ميانه است... سرزمينی ميانه‌ی اندوه، ميانه‌ی انفجار، ميانه‌ی از دست دادن‌ها...

قصه‌ی گندم‌های سرخ/ منتشر شده در ماهنامه‌ی خط‌خطی/ #حسن_غلامعلی_فرد

۱ نظر:

کافه نشین گفت...

این سياه‌پوش‌ها که ازشان نوشتید چقدر شبیه کارکتر لرد لاس در کتابهای فانتری دارن شان هستند. همه شان از ترس و اضطراب و آزار انسان تغذیه میکنند.
شما را وبلاگ خودم لینک کردم.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!