شاهین با صدایی رَسا گفت:«ببینید که کار ما به جایی رسیده که یک جانور غربزده و خود فروخته و ترسو می خواهد سلطانِمان شود!.اینهایی که دَم از صلح می زنند همانهایی هستند که در آخرین جنگی که در جنگل اتفاق افتاد رفتند و زیر لحافها و برگهایشان استتار کردند و پنهان شدند!.بدون جنگ،صلحی نیز نخواهد بود!.به نظر من نباید زمام امور جنگل را به افرادی سپرد که از جنگ هراسانند.من هم فرمایشاتِ جنابِ کرگدن را دربارۀ میلیتاریسم قبول دارم منتها همانطور که ساعاتی پیش اعلام کردیم کاندیدای ما جناب عقاب است.شما کسی را تیزبین تر و قوی پنجه تر از او نخواهید یافت.چشم ایشان چندین مگاپیکسل قدرت دارد و همه چیز را با کیفیتی بالا و وضوح تصویر فوق العاده ضبط می کنند.گوشهای ایشان هم آنتن دهی خوبی دارد.بنده به نمایندگی از جنابان فاخته،باز و قوش این سخنان را گفتم و اعلام میکنم که ما به عقاب رای میدهیم».شاهین پس از سخنرای اش از عقاب خواست تا دوباره سخنرانی کند به همین دلیل فاخته نوبتش را به عقاب داد و به نفع او کنار کشید.عقاب که با حالتی مغرورانه و پیروزمندانه نشسته بود بادی در گلویش انداخت و گفت:«بنده کاری با حیواناتی که دَم از تغییرات و اصلاحات در جنگل را میزنند ندارم،بلکه روی سخنم با جنگلیان قانونگرا است.نباید گذاشت که جنگل ما به دستِ یک اقلیتِ سکولاریست بیافتد،باید از ارزشهایمان دفاع کنیم و مخالفان خود را سرکوب نماییم.من و هم پیمانانم در صورت پیروزی در این رقابتها آمادۀ هرگونه جنگل تکانی و از بین بردن این نیروهای خود فروخته هستیم.»حاجی لکلک هم که از همین جناح بود ولی کمی محافظه کار تر،با سیاست خاصی از رقابتها به نفع عقاب کنار کشید.به دنبال کنار کشیدن حاجی لکلک به نفع عقاب،پلیکان،اردک،مرغابی،غاز و مرغ دریایی نیز به حمایت از لیدرشان که حاجی لکلک بود به نفع عقاب کنار کشیدند.قبل از اینکه گنجشک صحبت کند،حاجی لکلک دوباره شروع به سخن گفتن کرد و در حالی که یک حلقۀ جلبک را در بالش میچرخاند گفت:«از حاضرین عذر میخواهم که دوباره وقت شریفشان را میگیرم،خواستم تا عمر باقی است کمی شما را ارشاد کنم تا شاید به راه درست هدایت شوید.اولاً بنده چون پایم در گچ است وشکسته،نمی توانم که شخصاً عهده دار این امر خطیر یعنی حکمرانی شوم،ولی قول خواهم داد که در تمامی عرصه ها یک مشاور و معاون خوب برای حکمران آینده باشم!.در ثانی بنده می خواهم خواهش کنم که هر حیوان درست گرایی که بر مسند جنگل نشست از وی حمایت کنید،حتی اگر اشتباهاتِ وحشتناکی هم داشت از حمایتش غافل نشوید!.از رسانه های جنگل هم می خواهم که از وی حمایت کنند.اگر هم یک حیوان تغییرطلب بر راس جنگل نشست که خُب معلوم است که خونش حلال است و گوشتش خوردن دارد!.زیاده عرضی نیست.»گنجشک که نوبتش رسیده بود،آب دهانش را قورت داد و گفت:«وقتی گفتند قرار است سلطان انتخاب شود ما خوشحال شدیم و جیک جیکِ مستانه ای سر دادیم،ولی همین الآن بر من روشن شد که از این به بعد حتی نمی توانیم فکر زمستونمون باشیم.بنده با این وضع اگر عُمری برایَم باقی ماند به نفع پرستو خانم کنار میکشم.»جغد که از طیفِ کاخ سازان کوخ نشین بود نگاهی عاقل اندر سفیهانه به گنجشک انداخت و گفت:«این پرستویی که شما از او دَم میزنی کاملاً معلوم الحال است.جنگل فروش تر از او سراغ ندارم.او باعثِ خروج سرمایۀ جنگلی از جنگل میشود.من و دوستانم جنابان عقاب و شاهین دیگر به ایشان اجازۀ ورود به جنگل را نخواهیم داد و روادیدش را صادر نخواهیم کرد!.ما را چه کاری است با غربزده ها و ددری دودوری ها!.طیفِ ما برای آبادانی آماده است!»سپس نگاهی وحشتناک و غضب آلود به گنجشک کرد و گفت:«گنجشککِ اشی مشی!،لبِ بوم ما مَشین!،بارون میاد خیس میشی،برف میاد گوله میشی میوفتی تو هَچَل!.»پس از این سخنان جغد بود که دیگر گنجشک لام تا کام حرفی نزد!.هُدهُد که به رُک گویی در جنگل شهرت داشت پس از مرتب کردن کاکلش گفت:...........ادامه دارد!

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۷
کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!)..قسمت شیشم(ششم!)
چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷
کلیلیسم و دمنیسم.(سیر حکمت در آکادمی جنگل!).قسمت پنجم
پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷
کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!).قسمت چهایُّم!(چهارم!!)
پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷
کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!).قسمت سِیُّم(سوم!)
خرس که مشغول خاراندن خود با تنۀ یک درخت بود گفت:«به نظر من هم ما باید قلمرو خود را گسترش دهیم و اقدام به جهانگشایی کنیم.در مورد ما خرسها تفکراتِ منفی زیاد است و بارها شده که ما را ایندیویژوالیست نامیده اند که البته این خود به تنهایی بد نیست ولی ما در ادبار گذشته ثابت کرده ایم که منفرد نیستیم.لازم به ذکر است که از طریق برخی روابط هم توانسته ایم در این اواخر تبلیغاتِ خوبی به نفع خودمان انجام دهیم و کمی افکار عمومی را به خود جلب کنیم،نمونه اش هم زیاد است،مثل یوگی و دوستان و یا پاندای کونگ فو کار و غیره.به هر حال من هم موافق جنگ هستم،اصلا ما نباید به دفاع فکر کنیم بلکه باید به یورش بیاندیشیم!».گوزن گفت:«به کجا چنین شتابان آقایان؟!،کمی آرام تر لطفاً!.بنده هم موافقم که ما باید قوای نظامی خود را تقویت کنیم ولی اینگونه سخنان شایستۀ این محفل نیست،باید ابتدا با گفتگو و مدارا مسائل را حل کرد،جنگ راهکار آخر است.»آهو گفت:«من قبل از هر چیز مراتب اعتراض خود را اعلام میکنم که به خانمهای جمع اصلا خوب نوبت دهی نشده،من الان چندین ساعته که روی پاهایم ایستاده ام تا نوبتم شود(حضّار نر بدجور به پاهای آهو نگریستند!)،خانم ها و آقایان!،ماده ها و نر های عزیز!،بیایید اینقدر فاشیستی عمل نکنیم.در مانیفستِ ما جایی برای اینگونه افکار نیست.تا کِی می خواهید دیکتاتوری عمل کنید؟،ما هر ضربه ای که خوردیم از جانب همین افکار مازوخیستی و اگزوخیستی است.بیایید کمی هم زیبایی ها را ببینیم،من به نمایندگی اپوزیسیون ماده گان مُشک طلب،نویدِ صلح و دوستی می دهم،نه جنگ و خون ریزی و وایلدیسم!.»کبوتر درحالی که شاخۀ زیتونی را در نوکش نگه داشته بود به طوری که انگار به نوکش چسبیده بود،گفت:«پیام ما به همۀ جنگلیان صلح،صفا و دوستی است.به نظر من هم اینقدر نباید جنگ طلب بود.قبل از هر کاری باید تحقق کرد.پوزیتیویسم را فراموش نکنید که همانا مکتبِ ماست.».سینه سرخ بالهایش را روی سینه هایش گذاشت و خود را پوشاند و گفت:«اولاً لطف کنید چشماتونو درویش کنید،جدیداً پروتز کردم!،دوماً من از جانبِ حزبِ سینه چاکان صلح طلب به نفع سرکار خانوم قو از رقابتها انصراف میدم.»قو که زیر چشمی همه را می پایید پس از کمی ناز و کرشمه و با تلفظ غلیظِ حرفِ "ر" گفت:«اوه مای گاد!،مرسی سینه سرخ جون،چقدر پروتزت خوب شده!،پیش کی رفتی؟!،شما به من انرژی مثبت دادین!.من از صحبتهای آقای عقاب و همرزماشون خیلی دپرس شدم،اصلا نوع کلام اینها خیلی کِریزیه!،آخه تا کِی جنگ و دعوا؟،بیایین کمی هم با هم روابطِ حسنه داشته باشیم!،آدرس من رو که همتون بلدین!،اینقدر که شما حرص می خورین یه وقت خدایی نکرده به سردی مزاج مبتلا میشیدا!».الاغ که از صحبتهای قو یک جوری شده بود به سرعت پایین تنۀ خود را پشتِ یک سنگِ بزرک پنهان کرد و پس از سُرفه کردن و صاف کردن صدایش گفت:«شما که خود خوب می دانید که من الاغم و الاغ هم که خُب الاغ است و اگر هم من الاغ نیستم پس چی هستم و اگه هستم یعنی نیستم و چون الاغ نیستم نیستم ولی چون هستم پس حتما الاغم که هستم!.الاغ جماعت که سر از سیاست و جنگلداری در نمی آورد.آقا اصلا خَر ما از کُره گی دُم نداشت،ما اگه سیاست داشتیم که الاغ نمی شدیم.اگر اجازه بدهید من به نفع خانوم قو کنار بروم،اصلا حالم خوش نیست!»قاطر چشم غُرّه ای به الاغ کرد و گفت:«جنابِ الاغ شکسته نفسی می کنند.من هم قبلاً خودم الاغ بودم ولی اِوولوشِنیسم را باور کردم و تحصیلاتم را ادامه دادم و مدرکِ قاطری ام را گرفتم و همچنان دارم ادامه میدهم تا مدرکِ اَسبی خود را نیز اخذ نمایم،ولی به نظر بنده مدرک اصلا مهم نیست و نباید برای ما این مقولاتِ پاره و پوره اهمیتی داشته باشد.بنده خود بارها دیده ام که در خیلی از جنگلهای دیگر الاغها صاحب نفوذ و قدرت هستند و در کُل خیلی خَرشان می رود و خیلی هم خَر پول هستند.ولی حالا که جنابِ الاغ خود را به خَریّت زده اند و احتمالاً از خَر شیطان پیاده نمی شوند بنده هم به نفع جنابِ موش کور کناره گیری میکنم،چون ایشان تحصیلاتشان از بنده بیشتر است و مدارکِ معتبری هم از جنگلهای فرنگ دارند!.»موش کور که از حزبِ روشن دلان مُساوات خواه بود کمی از عینکِ پنسی اش را جابجا کرد و پُشت به حُضّار گفت:«بله،بنده دکترین مشخصی برای ادارۀ جنگل دارم و کسی بهتر از من نمی توتند کارهای زیربنایی انجام دهد.»وقتی موش کور سخن می راند افکار عمومی جنگل اینگونه می پنداشت که طیفِ موش مَنِشان اصل اندیش از وی حمایت می کنند ولی به محض اتمام سخنرانی موش کور،موش خُرما شروع به شاتناژ علیه او کرد و به عنوان مخالف گفت:«کی گفته موش کور مدرک داره؟من تحقیقات کردم و فهمیدم اصلا جنگلی که ایشان ازش مدرک گرفته وجودِ خارجی ندارد.این جانور به ما دروغ گفته و نباید ازش حمایت کرد.اصلاً مگر ایشان کور نیستند؟!،پس چگونه توانسته مدارج عالی را طی کند و راجع به رنگهای موجود در آثار رامبراند مقاله بنویسند؟!»و اینگونه بود که در کار موش کور موش دوانده شد!.....ادامه دارد!
پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷
کلیلیسم و دمنیسم!.(سیر حکمت در آکادمی جنگل!)،قسمت دُیُّم(دوم!)
راز خلقت
شیطان،فرشته بود که اهرمن شد
آدم،بی هوس بود که حوّا آمد!
حوّا بی هوا بود که طرد شد
زمین اَمن بود که انسان آمد.
آسمان آبی بود،سیاه شد
زمین می چرخید،لرزان شد.
جنگل سبز بود،بیابان شد.
صلح،خواب بود که جنگ شد.
عجل بیکار بود،سرش شلوغ شد!
زمینی ،که روزی،دور بود،گور شد
قرار بود، انسان، خِیر باشد،شَر شد!
و خدا با خود گفت:چه می خواستیم و چه شد!
آری،....خدا نیز،بیکار بود که خدای ما شد!!!!
پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷
کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!)..قسمت اول
روزی روزگاری،یک جنگلی بود،پُُُُُُُُُر دار و درخت و سرسبز(البته قاعدتا جنگل باید پُر دار و درخت و سرسبز باشد در غیر این صورت به بیابان تغییر کاربری میدهد!).این جنگل از لحاظ موقعیت جغرافیایی و ژئوفیزیکی هم به کوه راه داشت هم به دریا هم به صحرا هم به شهر و اتفاقا خیلی هم پَرت بود و دور افتاده!.تو این جنگل حیوونهای زیادی زندگی میکردند که همه با هم در صلح و صفا بودند و بهرمند از یک جنگل مدنی!.حیوونهای این جنگل با این که خیلی خوب و ناناس و گوگوری مگوری بودند اما دو تا نقطه ضعف اساسی داشتند .اولی این بود که خیلی حرف میزدند وسر و صدا میکردند که همین کارشون باعث میشد که هم زود توسط حیوانات درندۀ جنگل های مجاور شناسایی وشکار شوند و هم توسط آدمیزادگان شکارچی!.دومین موردِ ضعفشون هم این بود که سلطان نداشتند و کسی در رأس جنگل نبود که به رتق و فتق امور بپردازد !.البته خود حیوانات جنگل هم از این دو نقطه ضعف اطلاع داشتند و می دانستند که اشکال کارشان کجاست ولی هی امروز و فردا می کردند و کاری از پیش نمی بردند . تا اینکه یک روز جنگل از زمین و آسمان مورد هدف شکارچیان قرار گرفت و از هر حیوانی حداقل سی چهل نمونه شکار شدند و شکارچیان نیز پس از این فتح پیروزمندانه بند و بساطشان را جمع کردند و با قهقهه های کَر کننده و تناول مقداری گوشت از جنگل رفتند تا به کارشان برسند،ولی پیدا بود که این شکار بدجوری زیر دهانشان مزه کرده و حتماً باز هم به جنگل حمله ور خواهند شد . یکسری از حیوانات جنگل که دیدند هوا پسه و اوضاع خرابه،بار و بندیلشان را جمع کردند و راهی جنگلهای غربت شدند.ولی یکسری دیگر از حیوانات که عِرق جنگلی داشتند اعلام کردند که جایی نمیروند و شعار سر دادند که دوباره میسازمت جنگل ! و شروع کردند به برگزاری نشست و کنفرانس و تجمع و تظاهرات.در آخر به این نتیجه رسیدند که از هر نژاد ونوع حیوان،یکی را که از همه داناتراست و دارای صلاحیت را به عنوان نماینده انتخاب کنند و در محفلی به بحث بنشینند و یک حیوان اصلح را به عنوان سلطان جنگل برگزینند. کنفرانس در تاریخ مقرر و ساعت مورد نظر و با حضور یک حیوان از هر نوع رسمیت یافت.(چیه؟!،خیلی بَرات عجیبه که همه چیز طبق برنامه پیش میره؟!). طبق توافق حضار قرار شد که حیوانات به ترتیب حروف الفبا به ایرادِ سخن پرداخته و برنامه های خود را جهت احراز پست سلطانی قرائت نمایند. طبق الفبا اولین حیوانی که شروع کرد به سخن گفتن نهنگ بود!(حیوونن دیگه ! اگه الفبا بلد بودند که حیوون نمیشدن!).نهنگ گفت: بنده کوچکتر از آن هستم که بخواهم در این جمع فرهیخته سخنوری کرده و از خود تعریف نمایم ولی به اصرار دوستان قبول زحمت نموده و در این محفل دوستانه ظاهر شدم که البته خود می دانید برای نهنگ جماعت چقدر سخت است که در خشکی دوام بیاورد و به کمک دوستان که زیرم لگن گذاشتند و آب رویم میریزند است که دوام می آورم.خدمت شما عرض کنم که بنده به سبب معاشرتی که با افراد مهمی همچون یونس و تنی چند از آدمی زادگان نویسنده مِن جمله همینگوی و ژول ورن و پدر ژپتو داشته ام توانسته ام که بر کمالات خود بیافزایم که همین در سیاست خارجی جنگل می تواند مثمر ثمر باشد،و نیز به سبب جثۀ بزرگ وزور زیادی که دارم می توانم حملات دشمنان را از دریا سرکوب کرده و نیز اپوزیسیون آبزیان تکنوکرات را هدایت نمایم؛بنده دیگر عرضی ندارم. پس از نهنگ نوبت دلفین بود که سخنرانی کند ولی به سبب هوش زیادی که داشت به نفع نهنگ از رقابتها کنار کشید وبهانه آورد که به دلیل آسیب دیدگی هنگام حرکت زدن و انجام دادن اطوار محیرالعقول و پاره شدن رُباتِ صلیبی،نمی تواند در رقابتها شرکت کند!.پس از دلفین نوبتِ کوسه بود که به عنوان یک آبزی فالانژ سخنرانی کند؛کوسه گفت:.........ادامه دارد!
ُ
سراشیبی
در سراشیبی ِ راهی هستیم،
بس مخوف و تاریک...
با سرعتِ نور،
می تازانَنِمان با شَلاق...
که نمی دانم چیست این "هُش" گفتن..؟...
گر نگویند و نزنند آن شلاق،
نیز خواهیم رفت باز، بس که این راه سراشیب است!..
می تراود خون
از ضربتها....
چیست این "هُش" گفتن..؟،این "هِی" کردن...؟!
نمی دانم!!....
پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷
خوشا شیرازو وضع شیر تو شیرش!
اوباما،کومبا کومبا
سهشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷
خاطرۀ دلبرکان غمباد گرفتۀ خاک بر سر من!
پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۷
پاشنۀ آشيل،چشم اسفنديار،مدركِ كردان!
با چشماني گريان و دستي لرزان و قلبي بريان و حنجره اي نالان از اين همه عصيان،اين سطور را مي نويسم.قطراتِ اشكم از دَم مَشكم بر روي مانيتورم مي چكد و رنگين كماني گِرد و زيبا مي آفريند...جان؟!..قطرۀ اشكم چطوري ريخته رو مانيتور؟!...اِ..راست مي گويي عزيز!،قطراتِ عطسه ام را با قطراتِ اشكم اشتباه گرفتم!.به هر حال در انبوهِ غم و اندوه از هِجر يار و فراق آن غمّاز،اين مصيبت نامه را كتابت مينمايم.در اين لحظات به يادِ سخنان گهربار استادِ گرام جناب وودي آلن افتاده ام كه در فيلم تعمّق برانگيز ""MATCH POINT ايراد نموده بودند به اين مضمون كه زندگي شبيه بازي تنيس است؛آن هنگامي كه توپ به تور برخورد ميكند اگر خوش شانس باشي وارد زمين حريف ميشود و اگر بد شانس باشي وارد زمين خودت!.حالا حكايتِ اين كردان بيچاره است!.بنده در همينجا و از طريق همين تريبون اعلام ميكنم كه غلط كردم،خبط كردم،اصلا چيز خوردم،چيز ديگه!،حالا شما فكر كن شِكر!.اصلا بنده كارم شكر خوردن است!،وَجَنات و ظواهراتِ بنده هم كاملا گوياي اين امر است و عن قريب است كه از اين شكر خوردنهاي مداوم به ديابت مبتلا گردم!.من اگر ميدانستم كه آن شوخي هايي كه با جنابِ كردان كردم مِن بابِ مدرك،منجر به بركناري ايشان ميشود عُمراً همچين خزعبلا تي مينوشتم!.به خدا بنده اهل آجُر كردن نان كسي نبوده و نيستم،ما را چه به نان بُري!.اين آقايان نماينده از خود نپرسيده اند حالا كه اين بندۀ خدا را از كار بيكار كردند ايشان كه چند سر عائله دارند نان زن و بچه اش را از كجا تامين كند؟!.با اين مدرك فوق ديپلمي كه ايشان دارد كه بايد كاسۀ گدايي دستش بگيرد!.نمايندگان عزيز!،حالا ما داغ بوديم و يه چيزي گفتيم،شما كه علوم سياسي خوانده ايد چرا خام شديد!.اگر قرار باشد كه اينقدر به حرف ما گوش دهيد و مِن بابِ طبع ما كار كنيد كه سنگ روي سنگ نمي ماند!.گفته اند مردم سالاري ولي نه تا اين حَد!.آن از آن روزي كه پنج نفر بازاري ريختند تو خيابان و شعار دادند كه ماليات نمي دهند و شما گفتيد چشم و لغوش كرديد،اين هم از امروز كه به خاطر چند نفر از خدا بي خبر مثل بنده كردان را از نان خوردن مياندازيد!.اينقدر به ما حال ندهيد لطفاً،اگر بخواهيد اين حال دادنها را ادامه دهيد فردا پس فردا رومون زياد ميشه اون وقت توقع داريم كه تورم تك رقمي بشه،مسكن ارزون بشه،جنگ نشه!،از كمترين حقوق شهروندي برخوردار بشيم و غيره و غيره!.اصلا شما از خود نپرسيده ايد حالا كه ايشان را بركنار كرديد ما طنز نويس جماعت از كجا سوژه پيدا كنيم؟!،به چه كسي گير بدهيم؟!،بنده كاري به اين اصلاح طلبان ندارم كه چون مي دانستند كه اگر كردان بركنار شود ديگر نمي توانند نقطه ضعف و سوتي اي از دولت پيدا كنند با استيضاحش مخالف بودند،دردِ من دردي زير بناييست!.آه كه اين گريه امانم را بريده!.باز هم به ياد فيلمي كه پيشتر ذكرش رفت افتادم و حال نيك مي فهمم كه چقدر زندگي آقاي كردان شبيه زندگي "نولا"ي بيچاره است!.ايشان خيلي بد شانس بودند.در اين فيلم "اسكات" دقيقاً نقطۀ مقابل "نولا"ست و بسيار خوش شانس كه اين نولاي بدبخت هم گول همين اسكاتِ نمك به حرام را ميخورد و توسط او هم به ملكوتِ اعلا مي پيوندد!.اين آقاي كردان ما هم گول همين آقاي اسكات را خورد!،حالا اينكه اين آقاي اسكات كيست زياد مهم نيست!!.خلاصه كه شانس چيز خيلي خوبيه!...در اين سطور آخر با وجداني متلاطم،از جناب كردان حلاليت مي طلبم و اميدوارم كه بنده را عفو فرمايند و نيز اميد است كه در سطوح بالاي دولتي از وجود ايشان بهره ببرند!!.در ضمن به ايشان توصيه ميكنم كه در انتخاباتِ پيش رو حتماً شركت كنند،خدا را چه ديدي،شايد توپش امتياز آورد!،ولي اگر ايشان رييس جمهور شود خيلي مملكتِ باحالي خواهيم داشت!،يك شادي ملي توپ!!!
پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷
سفرهای م.اینانلوگالیورزاده!
دختر پنج ساله:مامان بزرگ اینجا خیلی سرده،الان کجاییم؟!
مادربزرگ:نمی دونم ننه!،فکر کنم بالا پشتِ بوم باشه!
آقای م.تقوی.پ:نه بابا!،اینجا اِورسته!!،نترسید!،سخت نیست،سر راهمون داریم ازش رد میشیم!،میریم قله ناهارو میزنیم برمیگردیم!،مینی بوس پایین منتظره!!
طبق برخی شایعات ایشان در این اواخر تصمیم گرفته تور آنتالیا نیز برگزار کند!(اِ...ببخشید!..منظورم آنالیا بود!!).پیشبینی میشود او در آینده تورهای زیر را نیز برگزار کند:
1-تور تفریحی سیاحتی مثلث بِرمودا!(لوازم مورد نیاز:آهن ربا،شلوار برمودا!،فلاکس چای!،همزن برقی!،خرده نون برای گذاشتن رَد!،کاغذ و قلم مناسبِ وصیت نامه!).
2-سفر به جزیرۀ آدم خواران!(ملزومات:کراوات،واکس مشکی،برق لب!،رُژ گونه!،جوراب نشسته!،خلال دندان!،ماسکِ پلنگ صورتی جهت استتار!،برگِ پهن برای روز مبادا!!)
3-تور بازدید از وضع حمل دختر سارا پیلین به صورتِ حضوری و لایو!(ملزومات:موبایل با دوربین دَه مگاپیکسل!،دستکش!،آب قند!،مِنچ!)
4-آب تنی به صورتِ مختلط در یکی از زیباترین قسمتهای اقیانوس منجمد شمالی!(ملزومات:مایو،دماغ گیر،عرق گیر!،پتو،باقالی داغ!،کرم ضد آفتاب!،قلیان!)
5-تور علمی تخیلی دانشگاه اکسفورد واحد کردان!(ملزومات:بلیط مترو!،سنگ پا!،مدرک تحصیلی به صورت کاغذ پاره!،رفیق کله گنده!)
6-تور بازدید از لقاح مصنوعی و طبیعی موشها!!(ملزومات:کتابِ 9ماه در انتظار!،کلید اتاق بغلی قسمتِ موشها!!،سوت!،بولوتوث!!)
7-تور ماهی گیری!(ملزومات:کنسرو ماهی!،کرم داری بیا!)
8-تور زندگی معمولی!(لوازم مورد نیاز:دل خوش!)
9-تا همینجا بسّه دیگه،خیلی طولانی شد.
پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷
جعفر خان از فرنگ برگشته!
یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷
تسلیت
شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷
زمین جای ماندن نیست،پرواز کن!
بالهایت را بُگشا...!
پرهای سفیدت را بنگر...!
پرهایی که در هم تنیده اند،
و از نرمی و لطافت
همتایی ندارند...
***
بالهایت را
به آرامی و
باله وار،
به تَکانِشی زیبا،
وادار کن..!
***
چشمانت را،
ببند..!
***
نسیم ِ نوازشگری
در میان پرهایت
می پِلِکد،
آنها را می نوازد،
می پالایدشان
از گرد وغبار،
و قلقلکت می دهد..
نسیم را احساس کن..!
***
چشمانت را بُگشا..!
***
پرهای سپیدت،
در هوای پیرامونت،
غوطه ورند..!
***
به زیر ِ پاهایت بِنگر..!
روی سنگی که
بر آن ایستاده ای،
چندین " پَر"
فتاده است،
آنها،مُردارهای پرهای فرتوت و پیرَت هستند
که سنگ،
مَزارشان گشته..
گذران ِ عُمر را ببین..!
***
زمان،
کوتاه وتنگ؛
و آرزوها،
بلند و فراخ..
انتظار را کنار بنه..!
پس
باید پرید...!
به پرواز درآ...!
ایکاشها را فراموش کن..!
***
آسمان،
تو را می خواند..
به نزدش پرواز کن..!
زمین جای ماندن نیست...!
زمین و دلدادگانش را رها کن..!
***
آری...!
پرواز،
آبستن ِ آلام است..
اهرمن را ببین..!
صورتش گداخته،
چشمانش وغ زده
و با نگاهی از سر ِ اطمینان از شکستت،
به تو زل زده
اما انگار در دلش ترسی نهفته
دندان قروچه اش را ببین..!
تا دندان مسلح
با کمانی که چله اش آتشین است
و تیرهایی گداخته و زهراگین دارد،
تو را نشانه رفته..!
در کمین است تا با کمترین اوج گرفتن
بر زمینت بیافکند..!
پوزخندی تحویلش بده..!
ترس را از خود دور کن..!
پرواز کن..!
اینجا جای مجال نیست..
***
پرواز کن..!
پرواز کن..!
پرواز.........
***
آغوش ِ آسمان را بفشار..!
دیدی اهرمن را
که چگونه تقلا میکرد!؟
خوب زمینگیرش کردی..!
دیدی که چگونه تیر هایش
به تو نمی رسید
و آتشش
خاکستر میگشت؟!
خواریش را ببین..!
***
از لابلای ابرها بگذر..!
نفسی عمیق بکش..!
شمیم ِ دل نوازی شامه ات را می نوازد..!
بوی بهشت می دهد..
***
فرشتگان را نگاه کن..!
به تو می نگرند..
با نگاهی حسودانه
و آکنده از پرسش..
پرسشی که هزاران سال است در انگارشان جا خشک کرده،
گویی که جوابی برایش نیست!!
با چشمان ِ بلورینشان
تو را می پایند..
***
یکی از میانشان می گوید:
یک آدمیزادِ دیگر
از زمین
به آسمان
پرید..
***
دیگری می گوید:
از میان ِ زمینیان یکی کم
و به آسمانیان یکی اضافه شد..
وای که عمر ِ این آدمها
چقدر کوتاه است..!
***
آن دیگری می گوید:
این هم بهشتی شد..
چون فقط بهشتیان به آسمان پرواز می کنند،
جهنمیانشان را
زمین
به کامِ خودش می کشاند
و به آتش می کشاندشان..!
***
و باز آن پرسش ِ تکراری را از هم می پرسند:
"این آدمیزادگان چگونه پرواز می کنند،بدون ِهیچ بال وپری؟!!"
به پشتِ سرت نظری بیفکن..!
بالهای نداشته ات را برانداز کن..!!
می دانم که حق با فرشته ها بود!
تو نیز کنون می دانی که آنها راست می گویند!
پس اوج بگیر
و
لبخندی نثارشان کن..!
سهشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷
کاش اینجا بودی!
وقتی كسی نوشتهای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!
