پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷
کلیلیسم و دمنیسم!.(سیر حکمت در آکادمی جنگل!)،قسمت دُیُّم(دوم!)
راز خلقت
شیطان،فرشته بود که اهرمن شد
آدم،بی هوس بود که حوّا آمد!
حوّا بی هوا بود که طرد شد
زمین اَمن بود که انسان آمد.
آسمان آبی بود،سیاه شد
زمین می چرخید،لرزان شد.
جنگل سبز بود،بیابان شد.
صلح،خواب بود که جنگ شد.
عجل بیکار بود،سرش شلوغ شد!
زمینی ،که روزی،دور بود،گور شد
قرار بود، انسان، خِیر باشد،شَر شد!
و خدا با خود گفت:چه می خواستیم و چه شد!
آری،....خدا نیز،بیکار بود که خدای ما شد!!!!
پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷
کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!)..قسمت اول
روزی روزگاری،یک جنگلی بود،پُُُُُُُُُر دار و درخت و سرسبز(البته قاعدتا جنگل باید پُر دار و درخت و سرسبز باشد در غیر این صورت به بیابان تغییر کاربری میدهد!).این جنگل از لحاظ موقعیت جغرافیایی و ژئوفیزیکی هم به کوه راه داشت هم به دریا هم به صحرا هم به شهر و اتفاقا خیلی هم پَرت بود و دور افتاده!.تو این جنگل حیوونهای زیادی زندگی میکردند که همه با هم در صلح و صفا بودند و بهرمند از یک جنگل مدنی!.حیوونهای این جنگل با این که خیلی خوب و ناناس و گوگوری مگوری بودند اما دو تا نقطه ضعف اساسی داشتند .اولی این بود که خیلی حرف میزدند وسر و صدا میکردند که همین کارشون باعث میشد که هم زود توسط حیوانات درندۀ جنگل های مجاور شناسایی وشکار شوند و هم توسط آدمیزادگان شکارچی!.دومین موردِ ضعفشون هم این بود که سلطان نداشتند و کسی در رأس جنگل نبود که به رتق و فتق امور بپردازد !.البته خود حیوانات جنگل هم از این دو نقطه ضعف اطلاع داشتند و می دانستند که اشکال کارشان کجاست ولی هی امروز و فردا می کردند و کاری از پیش نمی بردند . تا اینکه یک روز جنگل از زمین و آسمان مورد هدف شکارچیان قرار گرفت و از هر حیوانی حداقل سی چهل نمونه شکار شدند و شکارچیان نیز پس از این فتح پیروزمندانه بند و بساطشان را جمع کردند و با قهقهه های کَر کننده و تناول مقداری گوشت از جنگل رفتند تا به کارشان برسند،ولی پیدا بود که این شکار بدجوری زیر دهانشان مزه کرده و حتماً باز هم به جنگل حمله ور خواهند شد . یکسری از حیوانات جنگل که دیدند هوا پسه و اوضاع خرابه،بار و بندیلشان را جمع کردند و راهی جنگلهای غربت شدند.ولی یکسری دیگر از حیوانات که عِرق جنگلی داشتند اعلام کردند که جایی نمیروند و شعار سر دادند که دوباره میسازمت جنگل ! و شروع کردند به برگزاری نشست و کنفرانس و تجمع و تظاهرات.در آخر به این نتیجه رسیدند که از هر نژاد ونوع حیوان،یکی را که از همه داناتراست و دارای صلاحیت را به عنوان نماینده انتخاب کنند و در محفلی به بحث بنشینند و یک حیوان اصلح را به عنوان سلطان جنگل برگزینند. کنفرانس در تاریخ مقرر و ساعت مورد نظر و با حضور یک حیوان از هر نوع رسمیت یافت.(چیه؟!،خیلی بَرات عجیبه که همه چیز طبق برنامه پیش میره؟!). طبق توافق حضار قرار شد که حیوانات به ترتیب حروف الفبا به ایرادِ سخن پرداخته و برنامه های خود را جهت احراز پست سلطانی قرائت نمایند. طبق الفبا اولین حیوانی که شروع کرد به سخن گفتن نهنگ بود!(حیوونن دیگه ! اگه الفبا بلد بودند که حیوون نمیشدن!).نهنگ گفت: بنده کوچکتر از آن هستم که بخواهم در این جمع فرهیخته سخنوری کرده و از خود تعریف نمایم ولی به اصرار دوستان قبول زحمت نموده و در این محفل دوستانه ظاهر شدم که البته خود می دانید برای نهنگ جماعت چقدر سخت است که در خشکی دوام بیاورد و به کمک دوستان که زیرم لگن گذاشتند و آب رویم میریزند است که دوام می آورم.خدمت شما عرض کنم که بنده به سبب معاشرتی که با افراد مهمی همچون یونس و تنی چند از آدمی زادگان نویسنده مِن جمله همینگوی و ژول ورن و پدر ژپتو داشته ام توانسته ام که بر کمالات خود بیافزایم که همین در سیاست خارجی جنگل می تواند مثمر ثمر باشد،و نیز به سبب جثۀ بزرگ وزور زیادی که دارم می توانم حملات دشمنان را از دریا سرکوب کرده و نیز اپوزیسیون آبزیان تکنوکرات را هدایت نمایم؛بنده دیگر عرضی ندارم. پس از نهنگ نوبت دلفین بود که سخنرانی کند ولی به سبب هوش زیادی که داشت به نفع نهنگ از رقابتها کنار کشید وبهانه آورد که به دلیل آسیب دیدگی هنگام حرکت زدن و انجام دادن اطوار محیرالعقول و پاره شدن رُباتِ صلیبی،نمی تواند در رقابتها شرکت کند!.پس از دلفین نوبتِ کوسه بود که به عنوان یک آبزی فالانژ سخنرانی کند؛کوسه گفت:.........ادامه دارد!
ُ
سراشیبی
در سراشیبی ِ راهی هستیم،
بس مخوف و تاریک...
با سرعتِ نور،
می تازانَنِمان با شَلاق...
که نمی دانم چیست این "هُش" گفتن..؟...
گر نگویند و نزنند آن شلاق،
نیز خواهیم رفت باز، بس که این راه سراشیب است!..
می تراود خون
از ضربتها....
چیست این "هُش" گفتن..؟،این "هِی" کردن...؟!
نمی دانم!!....
پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷
خوشا شیرازو وضع شیر تو شیرش!
اوباما،کومبا کومبا
سهشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷
خاطرۀ دلبرکان غمباد گرفتۀ خاک بر سر من!
پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۷
پاشنۀ آشيل،چشم اسفنديار،مدركِ كردان!
با چشماني گريان و دستي لرزان و قلبي بريان و حنجره اي نالان از اين همه عصيان،اين سطور را مي نويسم.قطراتِ اشكم از دَم مَشكم بر روي مانيتورم مي چكد و رنگين كماني گِرد و زيبا مي آفريند...جان؟!..قطرۀ اشكم چطوري ريخته رو مانيتور؟!...اِ..راست مي گويي عزيز!،قطراتِ عطسه ام را با قطراتِ اشكم اشتباه گرفتم!.به هر حال در انبوهِ غم و اندوه از هِجر يار و فراق آن غمّاز،اين مصيبت نامه را كتابت مينمايم.در اين لحظات به يادِ سخنان گهربار استادِ گرام جناب وودي آلن افتاده ام كه در فيلم تعمّق برانگيز ""MATCH POINT ايراد نموده بودند به اين مضمون كه زندگي شبيه بازي تنيس است؛آن هنگامي كه توپ به تور برخورد ميكند اگر خوش شانس باشي وارد زمين حريف ميشود و اگر بد شانس باشي وارد زمين خودت!.حالا حكايتِ اين كردان بيچاره است!.بنده در همينجا و از طريق همين تريبون اعلام ميكنم كه غلط كردم،خبط كردم،اصلا چيز خوردم،چيز ديگه!،حالا شما فكر كن شِكر!.اصلا بنده كارم شكر خوردن است!،وَجَنات و ظواهراتِ بنده هم كاملا گوياي اين امر است و عن قريب است كه از اين شكر خوردنهاي مداوم به ديابت مبتلا گردم!.من اگر ميدانستم كه آن شوخي هايي كه با جنابِ كردان كردم مِن بابِ مدرك،منجر به بركناري ايشان ميشود عُمراً همچين خزعبلا تي مينوشتم!.به خدا بنده اهل آجُر كردن نان كسي نبوده و نيستم،ما را چه به نان بُري!.اين آقايان نماينده از خود نپرسيده اند حالا كه اين بندۀ خدا را از كار بيكار كردند ايشان كه چند سر عائله دارند نان زن و بچه اش را از كجا تامين كند؟!.با اين مدرك فوق ديپلمي كه ايشان دارد كه بايد كاسۀ گدايي دستش بگيرد!.نمايندگان عزيز!،حالا ما داغ بوديم و يه چيزي گفتيم،شما كه علوم سياسي خوانده ايد چرا خام شديد!.اگر قرار باشد كه اينقدر به حرف ما گوش دهيد و مِن بابِ طبع ما كار كنيد كه سنگ روي سنگ نمي ماند!.گفته اند مردم سالاري ولي نه تا اين حَد!.آن از آن روزي كه پنج نفر بازاري ريختند تو خيابان و شعار دادند كه ماليات نمي دهند و شما گفتيد چشم و لغوش كرديد،اين هم از امروز كه به خاطر چند نفر از خدا بي خبر مثل بنده كردان را از نان خوردن مياندازيد!.اينقدر به ما حال ندهيد لطفاً،اگر بخواهيد اين حال دادنها را ادامه دهيد فردا پس فردا رومون زياد ميشه اون وقت توقع داريم كه تورم تك رقمي بشه،مسكن ارزون بشه،جنگ نشه!،از كمترين حقوق شهروندي برخوردار بشيم و غيره و غيره!.اصلا شما از خود نپرسيده ايد حالا كه ايشان را بركنار كرديد ما طنز نويس جماعت از كجا سوژه پيدا كنيم؟!،به چه كسي گير بدهيم؟!،بنده كاري به اين اصلاح طلبان ندارم كه چون مي دانستند كه اگر كردان بركنار شود ديگر نمي توانند نقطه ضعف و سوتي اي از دولت پيدا كنند با استيضاحش مخالف بودند،دردِ من دردي زير بناييست!.آه كه اين گريه امانم را بريده!.باز هم به ياد فيلمي كه پيشتر ذكرش رفت افتادم و حال نيك مي فهمم كه چقدر زندگي آقاي كردان شبيه زندگي "نولا"ي بيچاره است!.ايشان خيلي بد شانس بودند.در اين فيلم "اسكات" دقيقاً نقطۀ مقابل "نولا"ست و بسيار خوش شانس كه اين نولاي بدبخت هم گول همين اسكاتِ نمك به حرام را ميخورد و توسط او هم به ملكوتِ اعلا مي پيوندد!.اين آقاي كردان ما هم گول همين آقاي اسكات را خورد!،حالا اينكه اين آقاي اسكات كيست زياد مهم نيست!!.خلاصه كه شانس چيز خيلي خوبيه!...در اين سطور آخر با وجداني متلاطم،از جناب كردان حلاليت مي طلبم و اميدوارم كه بنده را عفو فرمايند و نيز اميد است كه در سطوح بالاي دولتي از وجود ايشان بهره ببرند!!.در ضمن به ايشان توصيه ميكنم كه در انتخاباتِ پيش رو حتماً شركت كنند،خدا را چه ديدي،شايد توپش امتياز آورد!،ولي اگر ايشان رييس جمهور شود خيلي مملكتِ باحالي خواهيم داشت!،يك شادي ملي توپ!!!