سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷

دختركِ ريسمان بر گردن

دخترک فریاد می زد!...
صدای جیغش و زجه اش،دل ِ هر رهگذری را می خراشید...
دخترک چنان می گریست که درون ِ چشمانش بسان ِ سدّی سر ریز از آب می مانست،
و گونه هایش مانندِ کویری سیل زده!..
از زنخدانش آبشارهای نامنظمی فرود می آمدند و البسۀ بدن نما و مندرسش را می شستند!..
ریسمانی ستبر،بر گردن ِ سفید و کبودش بسته شده بود،چنان محکم که با کوچکترین حرکت،
دخترکِ بیچاره را بر زمین می کوفت!..
آن سرِ ریسمان به دستِ مردی سپند و سمین،گره خورده بود!..
مردم به سمتِ دختر دویدند...
مردکِ طناب به دست را آماج ِ مشت ولگد وناسزا کردند،
ولی مَرد هیچ واکنشی برای دفاع از خود انجام نمی داد!،
انگار جماعت را حس نمی کرد!..
مردان و زنان به حال ِ دخترک می گریستند..
ریسمان را از گردن ِ نحیفِ دختر گشودند..
زنان از خانه هایشان لباسها آوردند و بر تن ِ بی رمق ِ او پوشاندند..
دخترک را به خانه هایشان بردند و یکایک پای دردِ دلهایش نشستند و گریستند...
او را رهانیدند و رفت،ولی،
ولی آن مردِ ریسمان به دست،حتی کاری برای جلوگیری از فرارِ دختر نکرد!،
و همانجا نشسته بود،
با چشمانی باز و نگاهی خیره..!
دخترک فردای همان روز،
در محله ای دیگر،
ریسمانی بر گردنش بود،
فریاد میزد و ترحم ِ عابرین را می طلبید!...
طرف دیگرِ ریسمان نیز به مُردار ِ مَردِ دیگری بسته بود!!!...
جسدی که تا لحظاتی بعد،تبدیل به آماج ِ مشت و لگد وناسزا می شد!!..
آری....،
دخترک،گدای ترحم بود و تا روزها همان کار را تکرار می کرد.......،
دخترک بود و ریسمان بود و جسدِ مردی دیگر،.......
او گدای ترحم بود!!!!!.........................................

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اين پستتون يه تلنگر محكم به شيشه ذهن من زد! چقدر تلخ بود!
http://mashi.blogsky.com

ناشناس گفت...

فکر کنم ثمین درست باشه نه سمین.منتظر ادامه داستان طنزتون هستم.به نظر من در زمینه طنزنویسی استعدا بیشتری دارید تا درام نویسی.ولی در کل قابل تامل بود. دهقانی

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!