نميدانم روز چندم آموزشم بود. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم بدجوري احساس دلضعفه و گرسنگي ميكردم. به سمت يخچال رفتم ولي خالي بود. تكهاي نان خشك و بيات برداشتم و بعد از جدا كردن كپكهايش شروع به خوردن كردم. تمام افراد خانواده براي شركت در مراسم ختم يكي از بستگان راهي ولايت شده بودند و من هم بخاطر آموزش رانندگي مجبور شده بودم تا در خانه بمانم. با همان حال گرسنگي لباسهايم را پوشيدم و به سمت آموزشگاه رانندگي رهسپار شدم. وقتي وارد آموزشگاه شدم ديدم كه آموزشگاه دچار تحولات شگرفي شده و ديوارهايش طلا كوب و زمينش هم با اسكناس مفروش شده بود. منشي آموزشگاه در حالي كه مشغول شمردن دستههاي اسكناس بود اشاره كرد كه به سمت حياط روم و همانجا منتظر مربيام بمانم. پس از كمي انتظار ديدم كه آقاي «نتيجهپرور» در حالي كه كت و شلوار نفيسي به تن نموده بود به طرفم آمد و با چهرهاي جدي مرا به سمت يك دستگاه خودروي ژيان كه در حال متلاشي شدن بود برد و گفت: «سوار شو!» سوار شدم و پرسيدم: «اين ژيان خيلي قراضه است و فكر نكنم از جايش تكان بخورد» جواب داد: «اين از اصول آموزش است! من هم وقتي به سن و سال تو بودم بدجوري در فقر غوطهور بودم. به خاطر همين هم تصميم گرفتم تا تو هم كمي مزه فقر را بچشي!» هنوز چند ثانيه از نشستنمان درون ژيان نگذشته بود كه آقاي «نتيجه پرور» به سرعت از خودرو پياده شد و به بنده هم امر كرد كه پياده شوم. بعد در حالي كه خودش و من كنار ژيان ايستاده بوديم با دوربين از خودمان عكس گرفت. پرسيدم: «چرا عكس گرفتين؟» جواب داد: «اين عكس چند سال ديگه به دردت مي خوره! اين عكس سندي ميشه براي اينكه به همه بگويي كه تو هم انسان فقيری بودي!» و بعد اضافه كرد: «خوب ديگه! بسه! تا همينجا هم زيادي در فقر به سر بردهايم» و سپس مرا به سمت پاركينگ آموزشگاه برد و اشاره كرد كه سوار يك دستگاه بنز آخرين سيستم كه نمونهاش را تا به حال نديده بودم شوم.
با تعجب فراوان سوار شدم و با اينكه شكمم قاروقور ميكرد احساس غرور بهم دست داده بود. مربي گفت: «الان وارد دوران رفاه شديم!» با تعجب پرسيدم: «يعني اينقدر زود انسان از فقر به رفاه مي رسد!؟» جواب داد: «البته اين قانون براي همه انسانها مصداق ندارد!» پرسيدم: «شما كه گفتي قبلا بدجوري در فقر زندگي ميكردي پس چهجوري شد كه در مدت كوتاهي توانستهاي به رفاه برسي؟» جواب داد: «تو هنوز جووني! خامي! يك هندوانه را بندازي هوا هزار تا چرخ مي خورد تا به زمين برسد!» در حالي كه در بهت و حيرت فرو رفته بودم دوباره پرسيدم: «ولي من نفهميدم! ميشود بيشتر توضيح دهيد؟!» ايشان در حالي كه بادي به غبغبش ميانداخت گفت:«تو چيزي از انتگرال و اتحاد مزدوج ميداني؟» گفتم:«نه» گفت:«از علم مهندسي آمار و ارقام سر در ميآوري؟» گفتم:«نه» گفت:«اصلا ميداني دودوتا چندتا ميشود؟» به سرعت جواب دادم «بله! ميشود چهارتا!» مربي آهي كشيد و گفت: «نشد ديگه! تا الان داشتي خوب پيش ميرفتي ولي ديگه سوتي دادي! چه كسي گفته دودوتا چهارتاست!؟ دودوتا فقط يك نماد است! اگر ميخواهي به رفاه برسي بايد بالكل رياضيات را دچار تحول كني! بايد به جوابهاي ديگري پيرامون دودوتا برسي!» پرسيدم: «به نظر شما دودوتا چندتا ميشود؟» جواب داد: «ديگه داري وارد مقولات ميشوي! اينها فوتهاي كوزهگري است و من هم تعهد ندارم كه اينها را به تو ياد بدهم» و ادامه داد: «خوب ديگه سوال بسه! حركت كن» جواب دادم: «ولي اين ماشين فول اتومات است و من هم طرز كارش را بلد نيستم!» ايشان لبخندي زد و گفت: « لازم نيست كاري بكني! خودش خود به خود ميرود!» و اضافه كرد: «اينقدر نگو بلد نيستم! بايد هر كاري كه به تو پيشنهاد ميشود را قبول كني و بگويي بلدم! فوق فوقش گند ميزني ديگه! از اين بدتر كه نخواهد شد!» با كلي ترس و لرز استارت زدم. هنوز پايم به پدال گاز نخورده بود كه ماشين با سرعت سيصد كيلومتر در ساعت شروع به حركت كرد. وحشت زده گفتم: «اين ماشين چرا اينقدر سريع ميرود!؟ من حتي پايم هم روي پدال گاز نيست!؟» ايشان با غرور گفت:«همان حساب دودوتا است ديگر!»
به خاطر اينكه بدجوري رنگم پريده بود مربي دستور توقف داد و ماشين خود به خود متوقف شد. آقاي نتيجهپرور يك فرم نظرسنجي و يك خودكار به دستم داد و گفت: «نظرت را راجع به آموزشگاه ما بنويس!» از اينكه فرصتي پيدا كرده بودم تا انتقاداتم را پيرامون آموزشگاه بيان كنم كلي خوشحال شدم و تمام نقاط ضعف آموزشگاه و تمام سختيهايي كه در اين مدت متحمل شده بودم را روي كاغذ آوردم و كلي هم بد و بيراه نثار سيستم آموزشي آنجا كردم. مربي كاغذ را از دستم گرفت و بدون اينكه آن را بخواند از ماشين پياده شد و به سمت آموزشگاه رفت. در همان حالي كه ميرفت گفت: «توي حياط منتظر شو تا از نتيجه فرم نظرسنجيات مطلع شوي!» ديدم كه مربي از منشي آموزشگاه چندين فرم ديگر كه توسط ساير هنرجويان پر شده بود را گرفت و همگي را در سطل زباله انداخت. بعد از جيبش يك كاغذ در آورد و روي بيلبورد آموزشگاه نصب كرد.
به سمت تابلوي اعلانات رفتم و ديدم كه روي كاغذ چنين نوشتهاند:«طبق نظرسنجياي كه از كليه هنرجويان صورت گرفته تمام ايشان از سيستم مديريت آموزشگاه تمجيد و قدرداني نمودهاند و حتي يك نفر هم نبوده كه كوچكترين انتقادي پيرامون آموزشگاه داشته باشد.» خيلي از اين حركت عصباني شده بودم و به همين دليل به سمت منشي آموزشگاه رفتم و پرسيدم: «فرم نظرسنجي من كو؟» منشي در حالي كه خودش را به آن راه ميزد گفت: «شما؟» گفتم: «من يكي از شاگردان آموزشگاه هستم! ميخواهم ببينم فرم نظرسنجيام كو؟» منشي با حالتي عصبي از جايش برخواست و گفت:«برو بيرون آقا! اينقدر داد و هوار نكن!» و با حراست آموزشگاه تماس گرفت و آنها نيز مرا از آموزشگاه بيرون انداختند! در حالي كه خون خونم را ميخورد به خانه بازگشتم و تازه اينجا بود كه فهميدم دودوتا نتايج زيادي به همراه دارد و الزاما چهارتا نميشود! يادم افتاد كه چندين ساعت است كه چيزي نخوردهام پس دوباره نان خشكي برداشتم و شروع به خوردن كردم! در همان حالي كه نان خشك را ميجويدم تصميم گرفتم تا تمام دانستههايم را پيرامون رياضيات به دست فراموشي بسپارم و به جايش كتابهاي علمي-تخيلي بخوانم!
اين داستان تخيلي همچنان ادامه دارد!
با تعجب فراوان سوار شدم و با اينكه شكمم قاروقور ميكرد احساس غرور بهم دست داده بود. مربي گفت: «الان وارد دوران رفاه شديم!» با تعجب پرسيدم: «يعني اينقدر زود انسان از فقر به رفاه مي رسد!؟» جواب داد: «البته اين قانون براي همه انسانها مصداق ندارد!» پرسيدم: «شما كه گفتي قبلا بدجوري در فقر زندگي ميكردي پس چهجوري شد كه در مدت كوتاهي توانستهاي به رفاه برسي؟» جواب داد: «تو هنوز جووني! خامي! يك هندوانه را بندازي هوا هزار تا چرخ مي خورد تا به زمين برسد!» در حالي كه در بهت و حيرت فرو رفته بودم دوباره پرسيدم: «ولي من نفهميدم! ميشود بيشتر توضيح دهيد؟!» ايشان در حالي كه بادي به غبغبش ميانداخت گفت:«تو چيزي از انتگرال و اتحاد مزدوج ميداني؟» گفتم:«نه» گفت:«از علم مهندسي آمار و ارقام سر در ميآوري؟» گفتم:«نه» گفت:«اصلا ميداني دودوتا چندتا ميشود؟» به سرعت جواب دادم «بله! ميشود چهارتا!» مربي آهي كشيد و گفت: «نشد ديگه! تا الان داشتي خوب پيش ميرفتي ولي ديگه سوتي دادي! چه كسي گفته دودوتا چهارتاست!؟ دودوتا فقط يك نماد است! اگر ميخواهي به رفاه برسي بايد بالكل رياضيات را دچار تحول كني! بايد به جوابهاي ديگري پيرامون دودوتا برسي!» پرسيدم: «به نظر شما دودوتا چندتا ميشود؟» جواب داد: «ديگه داري وارد مقولات ميشوي! اينها فوتهاي كوزهگري است و من هم تعهد ندارم كه اينها را به تو ياد بدهم» و ادامه داد: «خوب ديگه سوال بسه! حركت كن» جواب دادم: «ولي اين ماشين فول اتومات است و من هم طرز كارش را بلد نيستم!» ايشان لبخندي زد و گفت: « لازم نيست كاري بكني! خودش خود به خود ميرود!» و اضافه كرد: «اينقدر نگو بلد نيستم! بايد هر كاري كه به تو پيشنهاد ميشود را قبول كني و بگويي بلدم! فوق فوقش گند ميزني ديگه! از اين بدتر كه نخواهد شد!» با كلي ترس و لرز استارت زدم. هنوز پايم به پدال گاز نخورده بود كه ماشين با سرعت سيصد كيلومتر در ساعت شروع به حركت كرد. وحشت زده گفتم: «اين ماشين چرا اينقدر سريع ميرود!؟ من حتي پايم هم روي پدال گاز نيست!؟» ايشان با غرور گفت:«همان حساب دودوتا است ديگر!»
به خاطر اينكه بدجوري رنگم پريده بود مربي دستور توقف داد و ماشين خود به خود متوقف شد. آقاي نتيجهپرور يك فرم نظرسنجي و يك خودكار به دستم داد و گفت: «نظرت را راجع به آموزشگاه ما بنويس!» از اينكه فرصتي پيدا كرده بودم تا انتقاداتم را پيرامون آموزشگاه بيان كنم كلي خوشحال شدم و تمام نقاط ضعف آموزشگاه و تمام سختيهايي كه در اين مدت متحمل شده بودم را روي كاغذ آوردم و كلي هم بد و بيراه نثار سيستم آموزشي آنجا كردم. مربي كاغذ را از دستم گرفت و بدون اينكه آن را بخواند از ماشين پياده شد و به سمت آموزشگاه رفت. در همان حالي كه ميرفت گفت: «توي حياط منتظر شو تا از نتيجه فرم نظرسنجيات مطلع شوي!» ديدم كه مربي از منشي آموزشگاه چندين فرم ديگر كه توسط ساير هنرجويان پر شده بود را گرفت و همگي را در سطل زباله انداخت. بعد از جيبش يك كاغذ در آورد و روي بيلبورد آموزشگاه نصب كرد.
به سمت تابلوي اعلانات رفتم و ديدم كه روي كاغذ چنين نوشتهاند:«طبق نظرسنجياي كه از كليه هنرجويان صورت گرفته تمام ايشان از سيستم مديريت آموزشگاه تمجيد و قدرداني نمودهاند و حتي يك نفر هم نبوده كه كوچكترين انتقادي پيرامون آموزشگاه داشته باشد.» خيلي از اين حركت عصباني شده بودم و به همين دليل به سمت منشي آموزشگاه رفتم و پرسيدم: «فرم نظرسنجي من كو؟» منشي در حالي كه خودش را به آن راه ميزد گفت: «شما؟» گفتم: «من يكي از شاگردان آموزشگاه هستم! ميخواهم ببينم فرم نظرسنجيام كو؟» منشي با حالتي عصبي از جايش برخواست و گفت:«برو بيرون آقا! اينقدر داد و هوار نكن!» و با حراست آموزشگاه تماس گرفت و آنها نيز مرا از آموزشگاه بيرون انداختند! در حالي كه خون خونم را ميخورد به خانه بازگشتم و تازه اينجا بود كه فهميدم دودوتا نتايج زيادي به همراه دارد و الزاما چهارتا نميشود! يادم افتاد كه چندين ساعت است كه چيزي نخوردهام پس دوباره نان خشكي برداشتم و شروع به خوردن كردم! در همان حالي كه نان خشك را ميجويدم تصميم گرفتم تا تمام دانستههايم را پيرامون رياضيات به دست فراموشي بسپارم و به جايش كتابهاي علمي-تخيلي بخوانم!
اين داستان تخيلي همچنان ادامه دارد!
*****
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 2/12/88
۶ نظر:
خيلي بده كه شما جواب يه مشتري دائمي و دوست قديمي رو نديد.نه؟
-در جواب شاغلام:
خیلی مخلصیم...جوابمو توی کامتتات دادم:)
انعکاس خبر در آینه ی طنز
اینوری نیوز:اخبار طرفداران احمدی نژاد
اونوری نیوز:اخبار طرفداران موسوی
گلچین اخبار روز از= بی بی سی– فارس نیوز – رادیو فردا – کلمه – تابناک – خبر آنلاین – دویچه له آلمان– العربیه–ایرنا - رجانیوز- پارلمان نیوز
عکسهای جالب و مطالب طنز و زیبا از سرتاسر اینترنت
با دوبار بروز رسانی در روز http://koolaak.net
شبکه اجتماعی نت ایران، سرزمین مجازی ایرانیان، با آغاز دهه فجر شروع به فعالیت کرد. از شما دوست عزیز هم دعوت به فعالیت در این شبکه میشود
به امید ایجاد شبکه ای امن برای ایرانیان
یا علی
www.netiran.info
www.netiran.net
... كسي به عمق سپيده ، به مرگ شب زل زد
ولي در آینه گم کرد رد دریا را
با غزل جدیدم به روز هستم و منتظر شما
راستی لینکتون کردم.اگر دوست داشتید به اسم " خط سوم" لینکم کنید !
آقای آمیب
به عقیده من شما به شدت باهوشید
موفق باشین
ارسال یک نظر