یك روز در خانه نشسته بودم و فيلم ترميناتور آرنولد را نگاه میكردم البته ترميناتور يك كه از كلوپ سركوچه كه فيلمهای روز (!) را به صورت دوبله و شرحه شرحه میداد كرايه كردم. نگهان متوجه شدم كه ای دادِ بيداد كلاس رانندگیام دير شده! با عجله لباس پوشيدم و دواندوان خود را به آموزشگاه رساندم. وقتی به آموزشگاه رسيدم آقای «كوچولوزاده» را ديدم كه با چهرهای برافروخته منتظر من بود. نفس نفس زنان از تاخير پيش آمده عذرخواهی كردم ولی ايشان با عصبانيت گفت: «من الان يك ساعته اينجا علاف شدم!» با تعجب گفتم: «ولی من فقط ده دقيقه تاخير داشتم!» ايشان دوباره با عصبانيت گفت: «وقتی با آدم مهمی مثل من قرار داری بايد يك ساعت زودتر سر قرار حاضر شوی!» و در حالی كه آه ميكشيد گفت: «من نمیفهمم! چرا هيچكس مرا جدی نمیگيرد! من آدم مهمی هستم!» در همان حالی كه ايشان مشغول خالی كردن عصبانيتش بود متوجه شدم كه فيگور ورزشكارانهای به خود گرفته و دستانش را به حالت پرانتزی كنار پهلوهايش قرار داده بود و مدام گردنش را تكان میداد. البته ايشان هيكل ريزه ميزهای داشت ولی انگار نصفش زير زمين بود! وقتی كمی عصبانيتش فروكش كرد به سمت پاترولی كه آنجا پارك شده بود رفت و با حركت گردنش اشاره كرد تا من نيز سوار شوم. ايشان وقتی سوار پاترول شد ابتدا كمربندش را سفت بست و سپس از جيب كُتش يك كمربند اضافی هم درآورد و آن را نيز دور خود و صندلیاش بست و گفت: «اولين اصل رانندگی اين است كه صندلیات را سفت بچسبي!» گفتم: «ببخشيد مربی! ولی من تا حالا پشت ماشينهای شاسی بلند ننشستهام و رانندگی با اين ماشينها را بلد نيستم» ايشان گفت: «دومين اصل رانندگی اين است كه ماشينت چند برابر خودت باشد! ماشين شاسی بلند به آدم ابهت میبخشد! نمیدانی چه حالي میدهد آدم خودش را يك سر و گردن بالاتر از بقيه ببيند!» با مشقت فراوان شروع به حركت كرديم. در همان حالی كه مشغول حركت بوديم آقای كوچولوزاده گفت: «مهمترين وسيله موجود در ماشين بوق است! بايد هر دو دقيقه يكبار بوق بزنی!» وبعد دستش را روی بوق گذاشت و لاينقطع فشار داد.» با اعتراض گفتم: «ولی اينجا تابلوی بوق زدن ممنوع دارد! و الان هم سر ظهر است و مردم مشغول استراحت هستند!» ايشان در حالی كه چپچپ نگاهی به من اندخت گفت: «همه بايد بفهمند كه تو داری از اينجا رد میشوی! بوق ابزاری روشنگرانه است! آن تابلوی بوق زدن ممنوع هم برای امثال من نيست! من هر جا كه دلم بخواهد بوق میزنم» و بعد دستش را بيشتر روی بوق فشار داد و از شنيدن صدايش لذت میبرد انگار كه در حال شنيدن سمفونی دوم بتهوون است! بوقزنان به ميدان بهارستان رسيديم. مربی در حالی كه با نگاهی پر از اشتياق مشغول نگاه كردن به ميدان بود گفت: «همينطوری دور ميدان بچرخ!» نمیدانم چند بار دور ميدان چرخيديم ولی اين را میدانم كه آنقدر چرخيده بوديم كه سرم گيج میرفت و دچار تهوع شده بودم. در همان حالی كه مشغول چرخيدن به دور ميدان بوديم ناگهان يك خودروی سمند جلوی ما پيچيد و از ما سبقت گرفت. آقای كوچولوزاده با فرياد گفت: «بگيرش!» گفتم: «چرا؟» جواب داد: «حرف زيادی نزن! اين ماشين رئيس مجلس آموزشگاه بود!» نمیدانم چطور توانستم به ماشين رئيس مجلس برسم اما وقتی به ايشان نزديك شدم آقای كوچولوزاده گفت: «جلوی ماشين ترمز كن!» آنقدر ترسيده بودم كه توان مخالفت نداشتم. از ماشين رئيس مجلس آموزشگاه سبقت گرفتم و جلوی ايشان مانند فيلمهای هاليوود ترمز زدم و آقای كوچولوزاده به سرعت از ماشين پايين پريد و با عصبانيت فراوان به سمت ماشين رئيس مجلس رفت. از داخل آينه خودرو ديدم كه آقای كوچولوزاده در حالی كه با قفل فرمان برای رئيس مجلس خط و نشان میكشيد توسط چند نفر از همراهان جناب رئيس كنترل میشد. میشنيدم كه مربیام با داد و فرياد میگفت: «برای چه اينقدر چوب لای چرخ جناح ما می گذاری؟ مگه اون دفعه بهت نگفتم بيا دم در مجلس تا با هم گفتمان از نوع نزديك داشته باشيم! حيف كه اينها منو گرفتهاند وگرنه میگفتم مخالفت با من چقدر برايت گران تمام میشود!» واقعا آقای كوچولوزاده اعصابش ضعيف بود و با كوچكترين مخالفتی از كوره درمیرفت. در همان حالی كه ايشان مشغول گرد و خاك بود با خودم میانديشيدم كه چقدر خدا رحم كرد كه ايشان هيكل آرنولد را ندارد و به ياد آن ضرب المثل معروف افتادم كه خداوند برخی از بندگانش را خوب شناخت كه نصفشان را درون زمين قرار داد! خلاصه پس از لحظاتی كه در تشنج به سر برديم آقای كوچولوزاده توسط محافظين جناب رئيس سوار پاترول خودمان شد و در حالی كه دكمه های پيراهنش را میبست لبخند زيركانهای بر لبانش نقش بسته بود. پرسيدم: «الان راحتی؟» جواب داد: «توپ! خيلی حال داد!» با دلسوزی گفتم: «شما خيلی حرص میخوريد! من نگران سلامتیتان هستم!» جواب داد: «لازمه! هركس برای شناخته شدن روشهای خاص خودش را دارد!» گفتم: «ولی شما خيلی اعصابتان ضعيف است! اين درگيریها برايتان بد نمیشود؟» جواب داد: «نترس! من جايی نمیخوابم كه آب زيرش بره!» و اضافه كرد: «فلفل نبين چه ريزه! من كمربند مشكی كاراته دارم!» و از جيب كتش كمربند مشكیاش را نشانم داد! و بعد در حالی كه به افقهای دور خيره شده بود با حالتی آرتيستی گفت: «من عاشق برداشتن لقمههای بزرگتر از دهانم هستم! خيلی كيف میده!» و اضافه كرد: «من خوشم میآيد كه وقتی همه موافق يك چيز هستم مخالفت كنم و وقتی همه مخالف هستن موافق باشم! اينطوری همه میفهمند كه چه تافته جدا بافتهای هستی!» پس از اين گفتگو دوباره راه افتاديم و در حالی كه از منتهیاليه سمت راست حركت میكرديم به آموزشگاه برگشتيم. البته اين را هم بايد اضافه كنم كه در راه بازگشت هم آقای كوچولوزاده دستش را يكريز روی بوق گذاشته بود و برای خودش صفا میكرد. وقتی پاترول را پارك كردم از ايشان پرسيدم: «شما كه اينقدر گرد و خاك میكنيد و داد میزنيد پس چرا كسی جديتان نمیگيرد؟» ايشان آهی كشيد و گفت: «نوابغ هميشه در اقليت و تنها هستند!!» در حالی كه جلوی خندهام را گرفته بودم از ماشين پياده شدم و با شيطنت به ايشان گفتم: «آستالاويستا بِيبی!» و به سرعت از ايشان دور شدم و به خانه بازگشتم و مشغول تماشای ادامه فيلم ترميناتور شدم!
از آنجايی كه كسی ما را جدی نميگيرد پس ادامه دارد!
از آنجايی كه كسی ما را جدی نميگيرد پس ادامه دارد!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 5/12/88
۱ نظر:
از كوچه خاكي ها چه خبر برادر
ارسال یک نظر