يكروز در خانه نشسته بودم و در حال چرخاندن ماكت كُره زمين بودم. اين وسيله تنها يادگاریای بود كه از دوران دبستان داشتم البته نقشه كشورهايی كه رويش تعبيه شده بود با حالت امروزشان خيلی فرق داشت. هنوز نتوانستم بفهمم چرا در دوران دبستان از اين نوع جايزهها به ما میدادند و ناخواسته ما را وارد سياست میكردند! همان طور كه مشغول چرخاندن كُره بودم لباس پوشيدم و به سمت آموزشگاه رانندگی حركت كردم. وقتي به آموزشگاه رسيدم ديدم كه بر فراز پشتِبام آنجا پرچمهای كشورهای مختلف به احتزار درآمده بودند البته نه همه كشورها! منشی آموزشگاه درحالیكه مشغول مطالعه لغتنامه انگليسیاش بود اشاره كرد تا منتظر مربیام بمانم. آقای «مَمَل آمريکايی!» (اين نامگذاری به اين دليل بود که آقای مملخان در آموزشگاه خيلی خارجکی بود!) را ديدم که با همان حالتِ مثلا عصا قورتدادهاش به سمتم آمد و با لهجه فارسی-انگليسی عجيبی گفت: «هِلو مای سان! كامان! (سلام پسرم! بيا!)» به همراه ايشان به سمت يك دستگاه خودروی پيكان رفتم و سوار شدم. پس از بستن كمربند پرسيدم: «كجا بروم؟» مربی در حالی كه در افكارش غوطهور بود گفت: «پليز ويت! (صبر كن!) به سمت ميدان آفريقا نرو! به سمت ميدان آرژانتين هم نرو! به سمت خيابان دانمارك و امارات و ارمنستان و ايتاليا و کوچه برلن و كلا خيابانهایی كه در آنها سفارتخانههای معلومالحال وجود دارند نرو!» پرسيدم: «چرا!» جواب داد: «ما در برخی از ايام خاص خوشمان نمیآيد مردم در اين خيابانها عبور و مرور كنند! اصلا به خاطر همين برخی از آژانسهای هواپيمايی را تعطيل كرديم تا مردم نتوانند در برخی از ايام خاص به سمت برخی از كشورهای بیهويت بروند! تو هم چون جزو مردم به حساب ميايی بايد سرت را بندازی پايين و بگويی چشم!» با تعجب پرسيدم: «پس آن دسته از مردم كه به دلايل تجاری و كاری قصد عبور و مرور در اين نقاط را دارند چهكار كنند؟» جواب داد: «ما درگير مسائل كلان هستيم و نمیتوانيم به خاطر مسائل جزيی وقت خودمان را تلف كنيم» پرسيدم: «پس شما میفرماييد الان كجا برويم؟» بعد ايشان در حالی كه به افقهای دور خيره شده بود (اين خيره شدن به افقهای دور بدجوری تريپ شده!) گفت: «برو سمت پايين شهر! برو دروازهدولاب و جوانمردِقصاب و نازیآباد! اين نقاط مهمترين نقاط استراتژيک و توريستی ما هستند! اصلا تو تا حالا چشمه اعلی در دولاب را ديدهای؟ خيلی با صفاست!» با لبخند جواب دادم: «تا آنجايی که بنده اطلاع دارم آن چشمهای که شما میگوييد چشمه نيست و محل خروج فاضلاب حمامعمومی است!» ايشان گفت: «به هر حال دولابیها خيلی اهالی خونگرمی هستند» بعد ناگهان انگار چيزی به ذهنم رسيده باشد پرسيدم: «شما راجع به بروبچههای دولابی صحبت کرديد و من ناخودآگاه به ياد تغيير رنگ پرچم خودمان افتادم که در برخی از جلسهها سبزش آبی شده بود! چه توضيحی برای اين اقدام داريد استاد؟!» ايشان با خونسردی جواب داد: «اولا تقصير ما نبود! درثانی آن بنده خدايی که طراحی دکوراسيون آن جلسات را بر عهده داشته دچار کوررنگی بوده! ثالثاً ما تحقيقات کرديم و متوجه شديم که به سبب انعکاس و انکسار نور و بازتاب اشعههای بتا و گاما و نيز رنگدانههای موجود در اتمسفر، چشم بينندگان دچار خطای ديد شده! رابعاً ما خودمان کلی دقت کرديم و هرچه بيشتر دقت کرديم متوجه شديم که اتفاقا سبزش هم خيلی زياد بوده و از اندازه طبيعیاش هم حتی بيشتر بوده! خامساً ما از تمام حاضرين و خبرنگاران و عکاسان آزمايش گرفتيم و متوجه شديم که همگی ايشان کوررنگ هستند و حتی دوربينشان نيز کوررنگ است! سادساً اصلا تو از علم آرايشگری چيزی میدانی؟ اصلا میدانی رنگمو و فر شش ماهه و رنگساژ يعنی چه؟» جواب دادم: «خير! اطلاعی در اين زمينه ندارم!» ايشان هم گفت: «پس در اموری که سررشته نداری زرت و پرت نکن!» در همان حالی که سعی میکردم تا بين پدال گاز و درد شقيقهام رابطهای کووالانسی برقرار کنم از مربیام خواستم تا اصول رانندگی را يادم دهد. ايشان که زنجيری را دور انگشتانش میچرخاند گفت: «اولاً رانندگی دقيقاً شبيه سياست خارجی است! مهمترين اصل رانندگی هم داشتن ادبيات خاص و متکی بر لمپنيسم است! دُيُماً جادههای ما خودِ خودِ سياست خارجی است! مثلا همين خيابان ولیعصر از بس دار و درخت دارد کسی نمیتواند سر از کار ما دربياورد و يا همين اتوبان تهران-کرج از بس پهن و بزرگ و شفاف است کاملا سياست خارجی ما را تعريف میکند!» با زيرکی گفتم: «ولی خيابان ولیعصر يکطرفه شده و اتوبان تهران-کرج هم که هميشه دچار ترافيک است!» مربی در حالی که سعی میکرد بحث را عوض کند گفت: «يک راننده خوب بايد با تمامی رانندگان خارجکی تعامل داشته باشد!» پرسيدم: «منظورتان همان گفتگوی تمدنهاست؟!» جواب داد: «نه به اين شدت! تمدنها را ما تعيين میکنيم! اين قضيه گفتگوی تمدنها هم خيلی قرتیبازی است!» پرسيدم: «الان شما با کداميک از تمدنها در حال گفتگو و رابطه هستيد؟» ايشان با افتخار جواب داد: «ما الان با تمدنهای بزرگی مانند روسيه و ونزوئلا و سوريه و جزاير سليمان در حال گفتگو هستيم و آنقدر با ايشان راحت هستيم که بهشان میگوييم حياطخلوت و آنها هم به شوخی به ما میگويند اندرونی!» پرسيدم: «چگونه میتوانم با رانندگان مختلف ارتباط برقرار کنم؟» جواب داد: «با بوق و چراغ!» و اضافه کرد: «مثلا میتوانی با بوق زدن و چراغ زدن اقدام به رايزنی کنی!» گفتم: «اگر رانندگان مقابل مرا تحريم کردند و جواب بوقها و چراغها را ندادند چه؟» جواب داد: «آن وقت دوتا راه داری: يا میتوانی تو هم آنها را عددی حساب نکنی و وقتی از کنارشان عبور کردی برايشان زباندرازی کنی! و يا میتوانی با سرعت بکوبی به ماشينشان تا بفهمند که با چه آدمی درافتادهاند!» گفتم: «میشود بيشتر توضيح بدهيد؟» جواب داد: «ببين! هر وقت در جاده برايت با نور بالا علامت دادند تو هم بايد با نور بالا جواب بدهی تا چشمانشان کور شود! اگر نور پايين زدند تو باز هم با نور بالا جواب میدهی! خلاصه سعی کن فقط نور بالا بزنی و از موضع قدرت برخورد کنی!» خلاصه در آن روز آنقدر از سياست خارجی شنيدم و پيرامون برخورد با افراد خارجی چيز ياد گرفتم که به محض رسيدن به خانه ماکت کره زمينم را برداشتم و به بچههای کوچه فروختم و با پولش نيم کيلو کشک خريدم!
اگر خارجیها بگذارند همچنان ادامه دارد!
اگر خارجیها بگذارند همچنان ادامه دارد!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 8/12/88
۶ نظر:
من ممل آمريكايي رو خيلي دوست دارم !!!
آيا مي دانيد گرم ترين نقطه ي دنيا در كرمان است؟!
آيا مي دانيد كه بزرگترين افتخار براي من لينك شدن توسط شماست؟
چي شد سيستم لايك زني رو كنار گذاشتي؟
-در جواب شاغلام:
در مورد سیستم لایک دهی راستش انگار عمل نمیکرد..مجبور شدم حذفش کنم تا وبلاگ زودتر بالا بیاد...
مطالب جالب و قلم روونی داری ...
رفتی تو پنت هاوس گودرم :دی
ای وای هنوز رانندگی یاد نگرفتی بعد اینهنمه کلاس کلاه قرمزی هم بود تا حالا شوماخر شده بود دوره ی ما همین که میدونستیم ترمز وسطیه برای رانندگی کافی بود
ارسال یک نظر