يكی از روزهای وسط هفته در حالی كه مشغول تماشای مسابقات فوتبال داخلی بودم و از ديدن صحنه های زد و خورد و بزن بزن و شعارهای تماشاگران كيف ميكردم ناگهان به ياد آوردم كه تا دقايقی ديگر كلاس رانندگیام شروع میشد. با عجله لباس پوشيدم و روانه آموزشگاه رانندگی شدم. وقتی به آنجا رسيدم متوجه شدم كه در محوطه آموزشگاه انواع و اقسام ماشينهای مدل بالا پارك شده بودند. دكوراسيون داخل آنجا نيز تقريبا شبيه خانههای قديمی و آنتيك شده بود. هنگامی كه مشغول تماشای اطرافم بودم منشی آموزشگاه را ديدم كه مشغول ديزی خوردن بود و در همان حالی كه پيازی را با مشت میشكست به من اشاره كرد تا همانجا چهار زانو روی پاركت بنشينم تا مربیام بيايد.
تقريبا نيم ساعت گذشته بود كه چشمم به جمال مربیام كه همان آقای «سلطان پا طلايی» بود روشن شد. وقتی ايشان را ديدم ناخودآگاه به ياد يكی از دوستانم افتادم كه تا سالها پيش فكر ميكرد پروين اعتصامی مَرد است و يك آدمی است در مايههای همين جناب سلطان! از آنجايی كه طرفدار هيچكدام از تيمهای فوتبال نبودم از ديدن ايشان خوشحال نشدم و بالعكس با شناختی كه از طريق اخبار و برخی شايعات پيرامون ايشان پيدا كرده بودم دچار ترس و اضطراب شدم. ايشان در حالی كه كُتش را روی دوش انداخته بود و پاشنههای كفشش را خوابانيده بود لخلخكنان به سمتم آمد و با همان چشمان هميشه قرمزش سراپای مرا نگريست و با همان ادبيات لوتیمنشانهاش گفت: «تو بودی ميخواستی شوفر شی؟» گفتم: «بله» و ايشان گفت: «دنبالم بيوفت!» از پی ايشان روانه شدم تا به يك دستگاه خودروی پژوی قرمز كه بين آن همه ماشين مدل بالا پارك شده بود رسيديم. سوار شدم و پشت فرمان نشستم. میخواستم كمربندم را ببندم كه مربی با اعتراض گفت: «اين سوسولبازيا چيه؟ يه مرد هيش (هيچ) وقت پشت رُل كمربند نمیبنده!» با تعجب از بستن كمربند منصرف شدم. مربی نوار كاستی را درون ضبط قرار داد و صدای خوانندهای از آن پخش شد كه اشعاری پيرامون پارسال بهار و زيارت و بیمروتی و اينها ميخواند!
وقتی به آرامی شروع به حركت كرديم مربی گفت: «ننهات ميدونه اينجايی؟» گفتم: «بله» گفت: «قدر ننه و آقات رو بدون!» گفتم: «چشم» سپس ايشان از جيب شلوارش يك لقمه گوشت كوبيده درآورد و گفت: «يه شوفر خوب باس هميشه آبگوش بخوره تا جونش از سولاخ دماغش در نره!» و اضافه كرد: «فرمون ماشين مثل يكی از بستگان نزديكت میمونه! گاز و دنده هم همينطور! اصلا خود ماشين مثل ناموست میمونه! اگه كسی زد به ماشينت باس […]!» در حال حركت بوديم كه يك ماشين از كنارمان رد شد و سبقت غير مجاز گرفت. مربی از كار آن ماشين خيلی عصبی شد و سرش را از پنجره بيرون برد و گفت: «[…] […] […] !» به دليل اينكه در تمام طول مدت زندگیام هيچگونه حرف زشت و بی ادبانهای بر زبان نرانده بودم با شنيدن ليچارهای مربی خيلی خجالت میكشيدم. با شرم و حيا گفتم: «نميشه مودبانهتر؟» جواب داد: «نوچ! دارم شوك وارد ميكنم!» و بعد اضافه كرد: «توی ترافيك سعی كن از سيستم سهپنجدو استفاده كنی! اصلا باس زندگيتو بر پايه سهپنجدو تنظيم كنی! بقيه سيستمها كشك!» كمی كه راه رفتيم مربی دستور داد تا جلوی يكی از بانكها دوبله پارك كنم. گفتم: «ببخشيد سلطان! پارك دوبله خلاف است!» ايشان با تشر گفت: «[…] […]!» و اضافه كرد: «[…] […]!» ادبيات ايشان بدجوری مرا مسحور خودش كرده بود و مجبور شدم تا خواسته ايشان را اجابت كنم. مربی داخل بانك رفت و پس از چند دقيقه دوباره به ماشين بازگشت و با موبايلش شمارهای گرفت و گفت: «آهای مشتبا (مجتبی)! بگو آق فلانی مملی رو بشونه رو نيمكت! به مملی هم بگو مثل قيصر مرد باشه و خوب تمرين كنه!»
در حال حركت به خيابانی يكطرفه رسيديم و مربی دستور داد تا خلاف جهت در آن حركت كنم. با ترس گفتم: «آخه ورود ممنوعه!» اما مربی با عصبانيت روی داشبورد كوبيد و گفت: «تابلوئه واسه […]! خلافه كه خلافه […] […] ميگم برو!» برای اينكه كمتر فحش بشنوم وارد خيابان يكطرفه شدم و به دستور ايشان جلوی يك نمايشگاه اتومبيل دوبله پارك كردم. مربی به درون آنجا رفت و مشغول معامله شد. سپس به سمت من آمد و گفت: «جَلدی بپر پايين برو سُوار اون پيكان سفيد يخچاليه شو!» پس از اينكه سوار پيكان شديم ايشان گفت: «خيلی وقته كه اين عروسك چشممو گرفته! اولش هی ناز ميكردن ميگفتن نميفروشيمش! اما آخرش كم اوردن!» با تعجب گفتم: «آخه اين لگن به چه درد شما ميخورد؟» جواب داد: «لگن خودتی و […] […]! تو تقصيری نداری! از بس كه نفهمی! الان سود تو پيكانه!» پرسيدم: «شما كه در اين اواخر در هيچكدام از تيمهايتان موفق نبودين و كلی هم از پولتان هدر رفت پس چرا چشمتان به پيكان است؟» گفت: «من موفق نبودم؟ […] […]! نامردا با جادو جمبل نذاشتن ما قهرمان شيم! البت واسه ما بد نشد! تو هنوز دهنت بو شير ميده! مونده تا از معامله و بخشودگی مالياتی و سود و اسم دركردن و اين چيزا سر دربياری! همين رفيقم كه ميلياردره رو ببين! خودم اوردمش تو فوتبال! الان واسه خودش كلی بچه معروف شده و فرت و فرت بازيكن ميخره! فهمیدی؟» گفتم: «نه!» گفت: «پس چاك دهنتو ببند!»
خلاصه مربی آنقدر از ارقام نجومی و كلان استفاده ميكرد و راجع بهشان سخن ميگفت كه مخم سوت كشيد و نزديك بود تا تصادف كنيم. ايشان هم كه متوجه حال من شد به قصد شوك وارد كردن گفت: «[…][…][…]! حَواست كدوم گوريه؟ […][…]!» آنقدر شوك وارده توسط ايشان مثمر ثمر بود كه اشكم در آمد و پغی زدم زير گريه. مربی با همان بوی پياز دهانش گفت: «زرشك! سوسول! بیجنبه![…]!» و اضافه كرد: «اگه ميخوای شوفر خوبی بشی باس هشتاد درصد حواست روی ادبياتِ شوفری باشه و چهل درصد بقيهاش هم به استعدادت برميگرده! تو شوفر بشو نيسی (نيستی)!» همانجا متوجه شدم كه ايشان تحولی شگرف در عرصه رياضيات به وجود آورده و چيزی نمانده بود تمام معلوماتم را فراموش كنم! به دليل توهينهای زيادی كه شنيده بودم از ماشين پياده شدم و در حالی كه زار زار گريه میكردم به خانه بازگشتم. در همان حالی كه زير پتو رفته بودم و يكريز اشك ميريختم به اين میانديشيدم كه ايكاش به جای اينكه درس بخوانم و به دانشگاه بروم میرفتم و در كلاسهای فوتبال ثبت نام میكردم لااقل اينگونه میتوانستم پول پارو كنم و برای خودم كلی معروف بشوم و سفرهای خارجی بروم و معاملات پر سود انجام دهم. تازه فهميده بودم كه علم و دانش و اينها باد هواست و كلا كشك است و کلا فراموش كردم كه پروين اعتصامی مَرد بود يا زن!
پس از بيرون آمدن از شُك،ادامه دارد!
تقريبا نيم ساعت گذشته بود كه چشمم به جمال مربیام كه همان آقای «سلطان پا طلايی» بود روشن شد. وقتی ايشان را ديدم ناخودآگاه به ياد يكی از دوستانم افتادم كه تا سالها پيش فكر ميكرد پروين اعتصامی مَرد است و يك آدمی است در مايههای همين جناب سلطان! از آنجايی كه طرفدار هيچكدام از تيمهای فوتبال نبودم از ديدن ايشان خوشحال نشدم و بالعكس با شناختی كه از طريق اخبار و برخی شايعات پيرامون ايشان پيدا كرده بودم دچار ترس و اضطراب شدم. ايشان در حالی كه كُتش را روی دوش انداخته بود و پاشنههای كفشش را خوابانيده بود لخلخكنان به سمتم آمد و با همان چشمان هميشه قرمزش سراپای مرا نگريست و با همان ادبيات لوتیمنشانهاش گفت: «تو بودی ميخواستی شوفر شی؟» گفتم: «بله» و ايشان گفت: «دنبالم بيوفت!» از پی ايشان روانه شدم تا به يك دستگاه خودروی پژوی قرمز كه بين آن همه ماشين مدل بالا پارك شده بود رسيديم. سوار شدم و پشت فرمان نشستم. میخواستم كمربندم را ببندم كه مربی با اعتراض گفت: «اين سوسولبازيا چيه؟ يه مرد هيش (هيچ) وقت پشت رُل كمربند نمیبنده!» با تعجب از بستن كمربند منصرف شدم. مربی نوار كاستی را درون ضبط قرار داد و صدای خوانندهای از آن پخش شد كه اشعاری پيرامون پارسال بهار و زيارت و بیمروتی و اينها ميخواند!
وقتی به آرامی شروع به حركت كرديم مربی گفت: «ننهات ميدونه اينجايی؟» گفتم: «بله» گفت: «قدر ننه و آقات رو بدون!» گفتم: «چشم» سپس ايشان از جيب شلوارش يك لقمه گوشت كوبيده درآورد و گفت: «يه شوفر خوب باس هميشه آبگوش بخوره تا جونش از سولاخ دماغش در نره!» و اضافه كرد: «فرمون ماشين مثل يكی از بستگان نزديكت میمونه! گاز و دنده هم همينطور! اصلا خود ماشين مثل ناموست میمونه! اگه كسی زد به ماشينت باس […]!» در حال حركت بوديم كه يك ماشين از كنارمان رد شد و سبقت غير مجاز گرفت. مربی از كار آن ماشين خيلی عصبی شد و سرش را از پنجره بيرون برد و گفت: «[…] […] […] !» به دليل اينكه در تمام طول مدت زندگیام هيچگونه حرف زشت و بی ادبانهای بر زبان نرانده بودم با شنيدن ليچارهای مربی خيلی خجالت میكشيدم. با شرم و حيا گفتم: «نميشه مودبانهتر؟» جواب داد: «نوچ! دارم شوك وارد ميكنم!» و بعد اضافه كرد: «توی ترافيك سعی كن از سيستم سهپنجدو استفاده كنی! اصلا باس زندگيتو بر پايه سهپنجدو تنظيم كنی! بقيه سيستمها كشك!» كمی كه راه رفتيم مربی دستور داد تا جلوی يكی از بانكها دوبله پارك كنم. گفتم: «ببخشيد سلطان! پارك دوبله خلاف است!» ايشان با تشر گفت: «[…] […]!» و اضافه كرد: «[…] […]!» ادبيات ايشان بدجوری مرا مسحور خودش كرده بود و مجبور شدم تا خواسته ايشان را اجابت كنم. مربی داخل بانك رفت و پس از چند دقيقه دوباره به ماشين بازگشت و با موبايلش شمارهای گرفت و گفت: «آهای مشتبا (مجتبی)! بگو آق فلانی مملی رو بشونه رو نيمكت! به مملی هم بگو مثل قيصر مرد باشه و خوب تمرين كنه!»
در حال حركت به خيابانی يكطرفه رسيديم و مربی دستور داد تا خلاف جهت در آن حركت كنم. با ترس گفتم: «آخه ورود ممنوعه!» اما مربی با عصبانيت روی داشبورد كوبيد و گفت: «تابلوئه واسه […]! خلافه كه خلافه […] […] ميگم برو!» برای اينكه كمتر فحش بشنوم وارد خيابان يكطرفه شدم و به دستور ايشان جلوی يك نمايشگاه اتومبيل دوبله پارك كردم. مربی به درون آنجا رفت و مشغول معامله شد. سپس به سمت من آمد و گفت: «جَلدی بپر پايين برو سُوار اون پيكان سفيد يخچاليه شو!» پس از اينكه سوار پيكان شديم ايشان گفت: «خيلی وقته كه اين عروسك چشممو گرفته! اولش هی ناز ميكردن ميگفتن نميفروشيمش! اما آخرش كم اوردن!» با تعجب گفتم: «آخه اين لگن به چه درد شما ميخورد؟» جواب داد: «لگن خودتی و […] […]! تو تقصيری نداری! از بس كه نفهمی! الان سود تو پيكانه!» پرسيدم: «شما كه در اين اواخر در هيچكدام از تيمهايتان موفق نبودين و كلی هم از پولتان هدر رفت پس چرا چشمتان به پيكان است؟» گفت: «من موفق نبودم؟ […] […]! نامردا با جادو جمبل نذاشتن ما قهرمان شيم! البت واسه ما بد نشد! تو هنوز دهنت بو شير ميده! مونده تا از معامله و بخشودگی مالياتی و سود و اسم دركردن و اين چيزا سر دربياری! همين رفيقم كه ميلياردره رو ببين! خودم اوردمش تو فوتبال! الان واسه خودش كلی بچه معروف شده و فرت و فرت بازيكن ميخره! فهمیدی؟» گفتم: «نه!» گفت: «پس چاك دهنتو ببند!»
خلاصه مربی آنقدر از ارقام نجومی و كلان استفاده ميكرد و راجع بهشان سخن ميگفت كه مخم سوت كشيد و نزديك بود تا تصادف كنيم. ايشان هم كه متوجه حال من شد به قصد شوك وارد كردن گفت: «[…][…][…]! حَواست كدوم گوريه؟ […][…]!» آنقدر شوك وارده توسط ايشان مثمر ثمر بود كه اشكم در آمد و پغی زدم زير گريه. مربی با همان بوی پياز دهانش گفت: «زرشك! سوسول! بیجنبه![…]!» و اضافه كرد: «اگه ميخوای شوفر خوبی بشی باس هشتاد درصد حواست روی ادبياتِ شوفری باشه و چهل درصد بقيهاش هم به استعدادت برميگرده! تو شوفر بشو نيسی (نيستی)!» همانجا متوجه شدم كه ايشان تحولی شگرف در عرصه رياضيات به وجود آورده و چيزی نمانده بود تمام معلوماتم را فراموش كنم! به دليل توهينهای زيادی كه شنيده بودم از ماشين پياده شدم و در حالی كه زار زار گريه میكردم به خانه بازگشتم. در همان حالی كه زير پتو رفته بودم و يكريز اشك ميريختم به اين میانديشيدم كه ايكاش به جای اينكه درس بخوانم و به دانشگاه بروم میرفتم و در كلاسهای فوتبال ثبت نام میكردم لااقل اينگونه میتوانستم پول پارو كنم و برای خودم كلی معروف بشوم و سفرهای خارجی بروم و معاملات پر سود انجام دهم. تازه فهميده بودم كه علم و دانش و اينها باد هواست و كلا كشك است و کلا فراموش كردم كه پروين اعتصامی مَرد بود يا زن!
پس از بيرون آمدن از شُك،ادامه دارد!
*****
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 4/12/88
۲ نظر:
کم می فهمم چی میگی
یعنی نفهمیدن کلا کار بهتریه:|
این مربیت خیلی با حال بود میگی به منم رانندگی یاد بده؟از خنده جون از سوراخ دماغمون نمی دونم کجامون در اومد
ارسال یک نظر