در زمانهای قديم مردی زندگی میکرد که نامش بود «مجنون» و عاشق دختری بود که نامش بود «ليلی». از اين به بعد در اين ستون داستان دلدادگی مجنون به ليلی را برای شما نقل مینمايم و اميدوارم که از سرنوشتش عبرت بگيريد و آنرا سينه به سينه برای آيندگان و نوادگانتان بازگو نماييد!
-----------
چو مجنون ديده بر جهان گشود ونگ ونگی سرداد و دو دستی به بند ناف آويزان گشت و خيال جدا شدن از آن را نداشت. از همين رو قابله مجبور شد تا کودک را با ارهبرقی از بند ناف جدا کند! و اين اولين برقگرفتگی مجنون در زندگیاش محسوب میشود! اصولا مجنون از همان ابتدای خلقتش انسانی احساساتی بود و زود به هر چيزی دل میبست و بند ناف نيز اولين عشق او در زندگیاش بود زيرا میدانست که اگر از آن جدا شود مجبور است که کار کند و پول دربياورد و ديگر نمیتواند مُفتمُفت غذا بخورد و برای خودش لگد بپراند! چو او را از بند ناف به ضربِ ارهبرقی جدا نمودند، دست به اعتصاب غذا زد و آنقدر گريه سر داد تا مجبور شدند برايش دايه بگيرند اما باز مجنون بند ناف را طلب میکرد و در فراقش ونگ میزد و از همنجا بود که اولين علائم «ناتوراليسم» در وی ظهور کرد! پدرش از اين همه بیتابیهای کودک مجبور شد تا پُليتيک بزند و سياستی نشان بدهد تا کودک را فريب دهد به همين دليل «نِي» را به جای «بند ناف» به کودک غالب کرد و گفت که اين نِی کاربردش همانند بند ناف است منتهی منفذِ ورودش متفاوت است و جنسش مرغوبتر است و با کلاستر هم هست! مجنون چو «نِی» را بديد خندهای سر داد و نِی را چنگ زد و قلپقلپ از آن شير نوشيد و دل از بند ناف جدا کرد و عاشق «نِی» شد و از ناتوراليسم به سمتِ «مادهگرايي (!)» سوق پيدا کرد. از همانجا بود که مجنون طعم سياست را چشيد و اولين رَکَبِ سياسیاش را هم نوش جان کرد و اولين نشانههای «پوپوليسم» در او به منصهی ظهور رسيد!
ادامه دارد...
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 16/3/89
۵ نظر:
مجنون از بچگیشم پس مجنون بوده:دی
سلام من که قول میدم سینه به سینه برای نتیجه هام تعریف کنم!
مجنون چقدر از عنفوان کودکی تغییر مکتب داده بود ما نمی دونستیم عجب!!!!!!
منتظر ادامه ی داستا هستیم
ببینم تا کجا این سلول های خاکستریت طنزآلودگی دارند!
بیچاره! آلوده شدن به سه تا ایسم در نوزادی.... خدا به فریاد بقیش برسه.
این like که نوشتی واسم یعنی چی؟!
درضمن قدرت تخیلت منو کشته!
ارسال یک نظر