در زمانهای دور مردی میزيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلي».
وقتی مجنون کوچک بود علاقهی فراوانی به شعر و شاعری داشت و مدام در وصف «رنجهای بشری» و «فقدانهای موجود در نهاد بشری» رباعی میسراييد و گاهگداری هم تحت تاثير «ايرج ميرزا» پيرامون مرغهمسايه و خر مشقلی شعر هايکو ترنم مینمود! پدر مجنون که مردی با تجربه و بسيار پخته (مغز پخت!) بود میدانست که شعر و شاعری برای پسرش نان نمیشود و به همين دليل برای اينکه وی را از آن حال و هوا خارج کند مجنون را در کلاس آموزش فوتبال ثبتنام نمود! از آنجایی که مجنون دارای روحيهای لطيف بود در ابتدای کار خودش را به سختی با مستطيل قهوهای (زمين خاکی!) وفق داد و هرگاه روی ساق پای حريف تکل میزد دچار عذاب وجدان میشد و مینشست هایهای گريه میکرد و آنقدر از کسی که رويش خطا انجام داده بود دلجويی میکرد که حال طرف بهم میخورد و مشتی حوالهی صورت مجنون مینمود! پس از مدتی مجنون توانست با محيط فوتبال سازگاری پيدا کند و به ادبيات فوتبالی علاقهمند شد و حتی اشعاری نيز در وصف «سوراخهای دروازه» و «شير سماور» سراييد! وی آنقدر تحت تاثير محيط فوتبال قرار گرفته بود که هر از چند گاهی تحت تاثير «مارکو ماتراتزی» قرار میگرفت و با لگد و مشت و اردنگی به شکم حريفان حملهور میشد و حتی با همتيمیهای خودش زد و خورد میکرد (البته به قصد شک وارد کردن!). از همان دوران بود که مجنون رو به فوتبال ناپاک آورد و با آنکه هنوز کودک بود اما فحشهايی بلد بود که سنگ را آب میکرد! پدر مجنون هم از اين تغييرات به وجود آمده در پسرش به خودش میباليد و آيندهای درخشان را برای مجنون متصور بود!
ادامه دارد...
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 24/3/89
۴ نظر:
نفس نفس تو سینه ام عطر نفسهای شماست
اگرکه قابل بدونین خونه دل جای شماست
سلام. چقدر هم الان فحش کارسازه!!!!!!!
مخصوصا برای بعضی ها.......
فحش واقعا چیز خوبیه! راحت و کار راه انداز!
مثل اینکه بعضیا به جز توقیف کار دیگه ای بلد نیستن.
اقا این مجنون شما خیلی آدم باحالیه ها :))
ارسال یک نظر