سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

مبطلات!

او می‌ترسید تا مبادا روزه‌اش باطل شود و من هراسان بودم که جوانی باطل شده‌ام را چگونه قضا کنم... او روزه‌اش را به افطار نشست و من جوانی‌ام را بی هیچ سحری به نشیب تازاندم... او قرآن را به سر می‌گذاشت تا خدایش بیامرزدش و من دو پایی روی قرآن رفتم و خدایم را به شهادت فرا خواندم ولی نیامد که نیامد... او و من برای یکدیگر فقط تُفِ سر بالا بودیم، هستیم و شاید ... ـ

۵ نظر:

ونوس گفت...

...عالی بود ولی دلم برای خودمون سوخت...

zahra گفت...

سلام،
چه جالب !!! اما من دلم نسوخت یه کمی زیادی جو گیر شدم و رفتم توی فکر .واقعا چه چیزایی میشه!!!بعضی اووقات تو حکمت خدا میمونم.

jeyjey گفت...

asarate rahpeymaiie ruze ghods k nis??:_"bahal bud

rastiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از مدتی مدید آپیدم.میای؟!

MeT گفت...

salam..khoshal misham webam biayo nazareto rajebe faza blog va upam begi meerci...

لیلا گفت...

خدا

آگاه بود

از هجوم انسان.

و

مترسکی ساخت بنام

مذهب.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!