او میترسید تا مبادا روزهاش باطل شود و من هراسان بودم که جوانی باطل شدهام را چگونه قضا کنم... او روزهاش را به افطار نشست و من جوانیام را بی هیچ سحری به نشیب تازاندم... او قرآن را به سر میگذاشت تا خدایش بیامرزدش و من دو پایی روی قرآن رفتم و خدایم را به شهادت فرا خواندم ولی نیامد که نیامد... او و من برای یکدیگر فقط تُفِ سر بالا بودیم، هستیم و شاید ... ـ
۵ نظر:
...عالی بود ولی دلم برای خودمون سوخت...
سلام،
چه جالب !!! اما من دلم نسوخت یه کمی زیادی جو گیر شدم و رفتم توی فکر .واقعا چه چیزایی میشه!!!بعضی اووقات تو حکمت خدا میمونم.
asarate rahpeymaiie ruze ghods k nis??:_"bahal bud
rastiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از مدتی مدید آپیدم.میای؟!
salam..khoshal misham webam biayo nazareto rajebe faza blog va upam begi meerci...
خدا
آگاه بود
از هجوم انسان.
و
مترسکی ساخت بنام
مذهب.
ارسال یک نظر