چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹

نیاز

وَه که چقدر آسمان آبی‌ست...
بَـهْ که چقدر هوا تمیز است...
چَـهْ که چقدر انسانها با هم مهربانند...
آه که چقدر این شپش‌هایی که تَهِ جیب‌هایم آفتاب‌بالانس می‌زنند گوگولی‌اند...
اوف که چه چهره‌ی فتوژنیکی دارد این عزراییل!...
وَهْ و بَـهْ و چَـهْ و آه و اوف که چقدر دلم می‌خواهد کمی، فقط کمی، برای خودم بمیــرم!!

۴ نظر:

فرزانه گفت...

منم می خواهم بمیرم
برای خودم بمیرم

بهاره گفت...

ولی من هنوز دلم نمی خواد بمیرم!!!

خان گور خانم گفت...

راستش من هم هر چی فکر میکنم می بینم بسه دیگه یه آدم مگه چقدر باید تو این دنیای زهرماری زندگی کنه و حرص بخوره و حرص بخوره و بمیره! بسه دیگه بمیرم

baran گفت...

خیلی با حال بود

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!