يکی بود يکی نبود، توی يه سرزمينِ خيلی دورْ روستای کوچکی بود که توسطِ يه جادوگرِ بدجنس طلسم شده بود و تمامِ طولِ سال سرد و يخزده بود. جادوگر کاری کرده بود که هيچوقت زمستون از روستا نره و سرما دست از سرِ مردم برنداره. سالها بود که اهالی آبادی رنگِ فصلهای ديگه رو نديده بودن و اونايي هم که سنشون کمتر بود جز زمستون فصلِ ديگهای رو نمیشناختن و وقتی قصههای پدربزرگها و مادربزرگهاشون رو دربارهی گرمای تابستون يا رنگارنگیِ پاييز يا سرسبزیِ بهار میشنيدن از تعجب دهنشون باز میموند و اون قصهها براشون حکمِ افسانه داشت. سالهای سال بود که زمستون توی روستا کنگر خورده بود و لنگر انداخته بود و از صدقه سرش هرکس و هرچيزی که اونجا وجود داشت سرد و بیروح شده بود.
سطحِ تمام کوچه پسکوچهها ليز و يخزده بود، باغها و درختها و تمامِ گياهانِ روستا از بين رفته بودن. همهی حيوونها از سرما تلف شده بودن. روی شاخههای لاغر و قنديلبستهی درختها هيچ پرندهای نبود که آواز بخونه، حتی سرمای زمستون روی آدمها هم اثر گذاشته بود، انگار صورتِ تمام اهالیِ روستا يخْ زده بود و سردیِ نگاهشون به قدری آزار دهنده بود که هيچکدومشون توی چشمای همديگه نگاه نمیکردن و بیتفاوت از کنار همديگه میگذشتن.
خيلی از روستاييها به اين زمستونِ هميشگی عادت کرده بودن و آرزو میکردن که زمستون هيچوقت سر نياد و اوضاع تغيير نکنه، آخه عقيده داشتن همينی که هست خوبه و معلوم نيست اگه اين زمستون بره چه فصلی میخواد جايگزينش بشه و آيا اصلا اون فصلِ جديد به مذاقِ اونا خوش ميومد يا نه. بعضیهاي ديگه هم بودن که براشون فرقی نداشت زمستون بِره يا نه، اونا هميشه سرشون تو لاکِ خودشون بود و فقط به منافعشون فکر میکردن. اما بعضیها هم بودن که از اين سرمای هميشگی خسته شده بودن و دلشون میخواست درختها دوباره جوونه بزنن و سبز بشن، آرزو داشتن عطرِ گلها باز هم توی کوچه پسکوچههای روستا بپيچه و صدای رودخونه دوباره گوششون رو قلقلک بده، آخه سالها بود که صدای پای آب توی روستا شنيده نمیشد و همهجا فقط يخ بود و يخ.
خيلی از پيرمردها و پيرزنهای روستا مجبور بودن تک و تنها توی خونههاشون بشينن، چون سرمای هوا مفاصلِ اونا رو از کار انداخته بود و توان حرکت نداشتن، بچههای کوچکتر هم اونقدر برف و يخ ديده بودن که سفيدیِ برف چشمهاشون رو کمسو کرده بود. بعضی از جوونترهای دِه از بزرگترها خواستن که برن سراغ جادوگر و باهاش حرف بزنن و ببينن که چرا اين همه سال روستا رو طلسم کرده و اصلا حرفِ حسابش چيه؟ اما بزرگترا راضی نمیشدن و به اونها هم توصيه میکردن سرشون به کار خودشون باشه و دنبال شَر نگردن.
سالهای سال به همين منوال گذشت. جادوگر که ديگه دل و دماغ جادو جمبل نداشت، يه روز بار و بنديلش رو جمع کرد، تمامِ جادوها و طلسمهاش رو باطل کرد و رفت به يه جای دور. هيچکسی نفهميد چرا جادوگر رفت. بعد از رفتنِ جادوگر زمستون هم از روستا رفت. درختها شکوفه دادن، گلها سر از خاک بيرون آوردن و عطرشون همهجا رو پُر کرد. رودخونه دوباره جريان يافت و صدای پای آب همهجا پيچيد. روی شاخهی درختها پر شد از پرندههای آوازخون و جايي نبود که چهچههی بلبلان و قناریها به گوش نرسه.
روستا دوباره زنده شده بود اما اثری از خوشحالی رو لبهای مردمش ديده نمیشد. انگار اونا بدجوری با زمستون خو گرفته بودن و از رفتنش غصهدار شده بودن. وقتی جادوگر رفت و زمستون رو با خودش برد انگار اهالی روستا يه چيزی رو گم کرده بودن، اصلا دلشون نمیخواست کُرسیها رو جمع کنن. سالهای سال بود که با زمستون زندگی کرده بودن، زمستون جزئی از وجودشون شده بود. اون جوونترهايي هم که میخواستن برن سراغ جادوگر حالا ديگه پير شده بودن و دل و دماغِ هيچی رو نداشتن. زمستون از روستا رفته بود اما زمستونی که توی قلب و روحِ اهالی رخنه کرده بود انگار قصدِ رفتن نداشت و همونجا جا خشک کرده بود. حالا سالهاست که از اين جريان میگذره اما کسی نمیدونه آخر و عاقبت روستای ما چی شد و بالاخره قصهی اهالیاش به کجا رسيد؟ اما همهمون اين رو میدونيم که بالاخره يه روزی زمستون ميره اما مهم اينه که قلب و روحمون اسيرِ يه زمستونِ هميشگی نشه!
سطحِ تمام کوچه پسکوچهها ليز و يخزده بود، باغها و درختها و تمامِ گياهانِ روستا از بين رفته بودن. همهی حيوونها از سرما تلف شده بودن. روی شاخههای لاغر و قنديلبستهی درختها هيچ پرندهای نبود که آواز بخونه، حتی سرمای زمستون روی آدمها هم اثر گذاشته بود، انگار صورتِ تمام اهالیِ روستا يخْ زده بود و سردیِ نگاهشون به قدری آزار دهنده بود که هيچکدومشون توی چشمای همديگه نگاه نمیکردن و بیتفاوت از کنار همديگه میگذشتن.
خيلی از روستاييها به اين زمستونِ هميشگی عادت کرده بودن و آرزو میکردن که زمستون هيچوقت سر نياد و اوضاع تغيير نکنه، آخه عقيده داشتن همينی که هست خوبه و معلوم نيست اگه اين زمستون بره چه فصلی میخواد جايگزينش بشه و آيا اصلا اون فصلِ جديد به مذاقِ اونا خوش ميومد يا نه. بعضیهاي ديگه هم بودن که براشون فرقی نداشت زمستون بِره يا نه، اونا هميشه سرشون تو لاکِ خودشون بود و فقط به منافعشون فکر میکردن. اما بعضیها هم بودن که از اين سرمای هميشگی خسته شده بودن و دلشون میخواست درختها دوباره جوونه بزنن و سبز بشن، آرزو داشتن عطرِ گلها باز هم توی کوچه پسکوچههای روستا بپيچه و صدای رودخونه دوباره گوششون رو قلقلک بده، آخه سالها بود که صدای پای آب توی روستا شنيده نمیشد و همهجا فقط يخ بود و يخ.
خيلی از پيرمردها و پيرزنهای روستا مجبور بودن تک و تنها توی خونههاشون بشينن، چون سرمای هوا مفاصلِ اونا رو از کار انداخته بود و توان حرکت نداشتن، بچههای کوچکتر هم اونقدر برف و يخ ديده بودن که سفيدیِ برف چشمهاشون رو کمسو کرده بود. بعضی از جوونترهای دِه از بزرگترها خواستن که برن سراغ جادوگر و باهاش حرف بزنن و ببينن که چرا اين همه سال روستا رو طلسم کرده و اصلا حرفِ حسابش چيه؟ اما بزرگترا راضی نمیشدن و به اونها هم توصيه میکردن سرشون به کار خودشون باشه و دنبال شَر نگردن.
سالهای سال به همين منوال گذشت. جادوگر که ديگه دل و دماغ جادو جمبل نداشت، يه روز بار و بنديلش رو جمع کرد، تمامِ جادوها و طلسمهاش رو باطل کرد و رفت به يه جای دور. هيچکسی نفهميد چرا جادوگر رفت. بعد از رفتنِ جادوگر زمستون هم از روستا رفت. درختها شکوفه دادن، گلها سر از خاک بيرون آوردن و عطرشون همهجا رو پُر کرد. رودخونه دوباره جريان يافت و صدای پای آب همهجا پيچيد. روی شاخهی درختها پر شد از پرندههای آوازخون و جايي نبود که چهچههی بلبلان و قناریها به گوش نرسه.
روستا دوباره زنده شده بود اما اثری از خوشحالی رو لبهای مردمش ديده نمیشد. انگار اونا بدجوری با زمستون خو گرفته بودن و از رفتنش غصهدار شده بودن. وقتی جادوگر رفت و زمستون رو با خودش برد انگار اهالی روستا يه چيزی رو گم کرده بودن، اصلا دلشون نمیخواست کُرسیها رو جمع کنن. سالهای سال بود که با زمستون زندگی کرده بودن، زمستون جزئی از وجودشون شده بود. اون جوونترهايي هم که میخواستن برن سراغ جادوگر حالا ديگه پير شده بودن و دل و دماغِ هيچی رو نداشتن. زمستون از روستا رفته بود اما زمستونی که توی قلب و روحِ اهالی رخنه کرده بود انگار قصدِ رفتن نداشت و همونجا جا خشک کرده بود. حالا سالهاست که از اين جريان میگذره اما کسی نمیدونه آخر و عاقبت روستای ما چی شد و بالاخره قصهی اهالیاش به کجا رسيد؟ اما همهمون اين رو میدونيم که بالاخره يه روزی زمستون ميره اما مهم اينه که قلب و روحمون اسيرِ يه زمستونِ هميشگی نشه!
۱ نظر:
زمستونتون منهدم :)
احسانا
ارسال یک نظر