يکی بود يکی نبود، يه شبِ سرد و طولانی بود که مجنون شال و کلاه کرد، زنبورکِاش رو برداشت و رفت نزديکیهای خونهی ليلی। مجنون جوانکِ خام و بیتجربهای بود و با اينکه هنوز پشتِ لبش درست و حسابی سبز نشده بود يک دل نه صد دل عاشق و شيدای ليلی، دخترِ ميرزا نوروز شده بود। مجنونِ بيچاره به قدری عاشق بود که هر وقت اسمِ ليلی رو میشنيد سرخ و سفيد میشد و اشک به چشم میآورد و توی دلش در وصفِ معشوق شعر میگفت. وای به روزی که مجنون توی بازارچه يا کنار سقاخونه تصادفا چشمش به ليلی میافتاد و اونوقت بود که هوش از سرش میپريد و روی زمين ولو میشد و مثلِ سوسکِ اِمشیخورده دست و پاهاش به سمتِ آسمون بلند میشد و غش میکرد. مجنونِ عاشقپيشه هر وقت از نزديکیهای ليلی میگذشت و يا به جايي میرفت که ليلی از اونجا عبور کرده بود حالش دگرگون میشد و برای اطرافيانش دردسر درست میکرد. بيچاره بابا و ننهی مجنون هر چقدر گلگاو زبون و خاکشير نبات و نوشابهی انرژیزا به خوردش میدادن اِفاقه نمیکرد و باز هر روزی که از خونه در ميومد و چشمش به ليلی میافتاد دوباره از هوش میرفت. براي همين بود که ننه بابای مجنون بهش امر کردن که به هيچوجه حق نداره در طولِ روز پاشو از خونه بيرون بذاره و فقط شبها اجازهی خروج داره.شبی نبود که مجنون پاشو از خونه بيرون بذاره و زنبورکِاش رو با خودش نبره. شبها توی کوچه پسکوچهها قدم میزد و در حالی که شربتِ سکنجبين سر میکشيد توی تاريکی برای خودش ساز میزد و آواز میخوند و در وصفِ ليلی شعرهای بیرديف و قافيه میگفت.جوانکِ عاشقپيشه حسرتِ روزهايي رو میخورد که سر راهِ ليلی سبز میشد و از شرمْ نگاهش رو به زمين میدوخت و جرات نمیکرد توی چشمای ليلی نگاه کنه. مجنون اونقدر خجالتی بود که تا حالا اصلا جرات نکرده بود به چهرهی ليلی نگاه کنه و حتی نمیدونست معشوقهاش چه شکليه!؟ اما اين چيزها برای مجنون مهم نبود، اصلا براش مهم نبود که تا حالا قيافهی ليلی رو نديده، اصلا براش مهم نبود که ليلی دخترِ ميرزا نوروزخانِ معروفه! تنها چيزی که براش مهم بود احساساتش بود. شبی نبود که صدای زنبورک توی کوچهها نپيچه و مردم به مجنونِ بيچاره بد و بيراه نگن. مجنون مدتها بود که ليلی رو نديده بود و دلش اونقدر تنگ شده بود که بالاخره توی يه شبِ سرد شال و کلاه کرد و رفت کنارِ خونهی ليلی و زير پنجرهی اتاقش شروع کرد به زنبورک زدن. مجنون با تمامِ وجودش ساز میزد و شعرهايي رو که خودش سروده بود با همون صدای نتراشيده و نخراشيدهاش میخوند و مثلِ ابرِ بهار اشک میريخت. هنوز چيزی از ساز زدنش نگذشته بود که يه نفر از اون بالا يه سطل آبِ يخ ريخت روی سرش و هرچی از دهنش در ميومد نثارِ مجنونِ مادر مرده کرد. مجنون که بدجوری داشت از سرما به خودش میلرزيد نگاهی به بالای سرش انداخت و يه دخترِ زشت و بدقيافه رو ديد که با همون دهانِ بیدندونش مشغولِ بد و بيراه گفتن بود. مجنون اولش فکر کرد که آدرس رو آشتباه اومده اما وقتی ميرزا نوروز رو ديد که با بيل داره به سمتش مياد و فرياد میزنه که چرا نصفهشبی مزاحمِ ليلی شدی تازه دوزاریاش افتاد و فهميد که چه حماقتی کرده و همونجا بود که عشق از سرش افتاد و پا گذاشت به فرار، اما مجنونِ بيچاره نمیدونست که وقتی مشغول فرار بوده تاريکيِ شب اون رو به چشمِ ليلی مناسب جلوه داده و ليلی يک دل نه صد دل عاشق مجنون شده و ميرزا نوروز همهجا چو اندخته که مجنون اومده بوده تا از ليلی خواستگاری کنه و وقتی جواب مثبت رو شنيده از خوشحالی سر به بيابون گذاشته. يک هفته بعد هم اهالی يکی از آبادیهای اطراف مجنون رو کَتبسته تحويلِ ميرزا نوروز دادن و پای سفرهی عقد نشوندنش. وقتی مجنون پای سفرهی عقد چشمش به ليلی افتاد بغض کرد و زيرلب با خودش گفت: «شب بود... سِبيلاش رو نديدم!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر