يکی بود يکی نبود، سالها پيش توی روستای شادآباد دخترکی زندگی میکرد به اسم گلنار. گلنار هر روز صبحِ زود لباسهای چرک و کثيف رو توی تشت میريخت، تشت رو روی سرش میذاشت و همراهِ بقيهی... زنهای روستا به سمتِ رودخونه میرفت. گلنار هم مثل تمامِ اهالیِ آبادی لبخند میزد و توی آبِ سردِ رودخونه مشغولِ شستنِ لباسها میشد. توی شادآباد هيچکسی نبود که لبخند روی لبش نباشه. آخه لبخند زدن و خنديدن اجباری بود و به دستورِ خانِ بدجنس اگه کسی لبخند از روی لباش محو میشد به سرعت تنبيه میشد و وسطِ بازارچه فلکش میکردن. برای همين اهالیِ روستا از ترس مجبور بودن هميشه لبخند بزنن و ادای آدمهای شاد رو دربيارن. مامورهای خان هم مثلِ خودش بدجنس بودن و اگه کسی حتی برای يک لحظه لبخند از روی صورتش محو میشد دستگيرش میکردن و بهش درسی میدادن که تا عمر داره لبخند زدن يادش نره و حتی توی خواب هم لبخند بزنه. اهالیِ روستا به اين خندههای ساختگی عادت کرده بودن و خيلیها گريه کردن از يادشون رفته بود. لبخند زدن تبديل به يک کارِ روزمره و عادی شده بود و حتی نوزادهايي که توی روستا به دنيا ميومدن هم به جای اينکه جيغ بزنن و گريه کنن از خنده ريسه میرفتن. اگه کسی توی روستا ريقِ رحمت رو سر میکشيد باز کسی اجازه نداشت گريه و زاری راه بندازه و طبقِ قانونْ تمامِ بستگانِ متوفی مجبور بودن با صدای بلند بخندن و با لبی خندان اون رو تشييع کنن. اما گلنار از اين همه شادی و لبخند زدنهای اجباری خسته شده بود، دلش میخواست بره سرِ مزارِ پدر مادرش بشينه و يک دلِ سير گريه کنه و بهشون بگه که چقدر دلش براشون تنگ شده. دلش میخواست قطراتِ اشکش روی گونههاش بشينه و طعمِ شورشون رو بچشه. دلش میخواست اونقدر گريه کنه تا از شَّر تمام اون غمهايي که سالهای سال توی دلش تلنبار شده بود خلاص بشه، اما توی شادآباد گريه کردن غدغن بود و غمگين بودن جُرم محسوب میشد. خانِ بدجنس کاری کرده بود که حتی کسی توی خونهی خودش هم جرات نکنه لبخند نزنه و حتی برای يک لحظه هم که شده به غم و غصههاش فکر کنه. اما دلِ گلنار پُر از غم بود. دلش میخواست تمامِ اهالی روستا از خونههاشون بزنن بيرون و همه با هم فرياد بزنن و به خان بفهمونن که ديگه دلشون نمیخواد بخندن و لبخندهای اجباری بزنن. اما اهالی جراتِ اينکارو نداشتن، برای همين گلنار تصميم گرفت خودش دست به کار بشه، پس صبح زود در حالی که تشتِ رختْچرکاش رو روی سرش گذاشته بود سرِ صحبت رو با بقيهی زنها باز کرد و اونقدر از مزايای غم و غصه توی گوششون خوند که سرانجام اونها هم بغضشون ترکيد و دواندوان به سمتِ خونههاشون رفتن و شوهراشون رو راضی کردن که جلوی خان وايسن و حقشون رو ازش بگيرن. هنوز شب نشده بود که تمامِ اهالی جلوی خونهی خان جمع شدن و با فرياد بهش گفتن که ديگه نمیخوان از سرِ اجبار لبخند بزنن. خان که هيچرقمه دلش نمیخواست قدرت و نفوذش رو توی روستا از دست بده سرانجام رضايت داد که قانونِ لبخندِ اجباری لغو بشه، اما از اونجايي که هر وقت يک قانون لغو بشه بايد يک قانون ديگه جايگزينش بشه پسِ خان دستور داد که از اين به بعد گريه کردن و غمگين بودن توی روستا اجباری میشه و هيچکسی حق نداره لبخند بزنه. اهالی اونقدر از اين تصميمِ خان خوشحال شدن که همگی اشکِ شوق به چشم آوردن و همونجا نشستن و زار زار گريه کردن. از اون روز به بعد ديگه هيچکسی توی روستا مجبور نبود لبخندِ ساختگی بزنه و از سرِ اجبار بخنده، در عوض همه با ولع اشک میريختن و توی کوچه پس کوچهها آوازهای غمناک سر میدادن. گلنار هم اونقدر گريه کرده بود که ديگه اشکش خشک شده بود و از اين همه غم و غصههای اجباری خسته شده بود. دلش لک زده بود که بره يه گوشه بشينه و يک دلِ سير بخنده اما خنديدن غدغن بود و کسی اجازهی شاد بودن نداشت. گلنار سعی کرد با اهالی حرف بزنه و راضيشون کنه که يکبار ديگه برن سراغِ خان، اما به محضِ اينکه پيشنهادش رو مطرح کرد همهی اهالی با چوب و چماغ دنبالش افتادن و از اون روز به بعد ياد گرفت که پيشنهاداتش رو واسهی خودش نگهداره. پايان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر