احساساتِ عجيبی و متناقضی دارم... احساساتی که هم آشناست و غريب... شرح دادنش سخت است... واژهها در مغزم گم شدهاند... میخواهم با ذکرِ يک مثال حرفم را بزنم... شبيهِ همان ساعتی شدهام که گلِ دوم را به استراليا زديم... البته آن موقع سن و سالم کمتر بود... اما شادیِ عجيبی مرا در برگرفته بود... برايم تازگی داشت... همهی مردم ريخته بودند توی خيابانها... میزدند و میرقصيدند... تا آن لحظه معنیِ شادیِ ملّی را نمیدانستم... انگار همه همديگر را دوست داشتند... خبری از فحش و کتککاریهای هر روزه نبود... خبری از ريا کاری نبود... همه به يکديگر شيرينی و آبنبات تعارف میکردند... چقدر آن سهيم شدن در شادی و خوشحالیهای دستهجمعی را دوست داشتم... آن گذشت... رسيديم به انتخاباتِ معروف... يک هفته قبلش همه همديگر را دوست داشتند... هرکسی که نشانهای سبز به همراه داشت به طرزِ غريبی دوستش داشتی... اما خبری از شادی نشد... حال رسيدهام به امروز... بغضی توی گلويم گير کرده که بيرون نمیآيد... فرهادی کاری کرد که باز هم همان حس به سراغم بيايد... احساس میکنم اينجا را دوست دارم... همهی مردمانش را دوست دارم... دلم میخواست باز هم مردم توی خيابانها میريختند و با چشمانی که تنها و تنها «مهربانی» دورنش موج میزد به يکديگر خيره میشديم... قهقههای مستانه سر میداديم و هرکسی که از برابرمان میگذشت در آغوش میگرفتيمش... از سرِ خوشی فرياد میکشيديم و میرقصيديم... بلند بلند میخنديديم... اشکِ شوق میريختيم... چه حسِّ خوبی دارد وقتی مقياسِ شادیات اينقدر بزرگ میشود... خوشحالم اما دلم گرفته... بغضم هم از شوق است هم از غم... دلم میخواهد خالی شوم... دلم میخواهد در ميانِ هزاران هزار نفر گُم شوم و همه با هم خوش باشيم... اما... دلم برای خودم میسوزد... دلم برای خودمان میسوزد... حتی شادیهايمان هم در اين مجازستان محبوس شدهاند... دلم میخواهد بروم توی خيابان و دوباره بیينم که همه همديگر را دوست دارند... اين قِسم از شادی را نمیشود تنهايی جشن گرفت... اما... بگذريم... دلم گرفته ای دوست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر