ديگر کم آورده بود، روی برگشتن به خانهی کوچکِ اجارهایاش را هم نداشت، از اينکه باز هم مجبور بود با دستانِ خالی توی چشمانِ زن و بچهاش نگاه کند شرمگين بود. با خودش حرف میزد و خيابانها را به اميدِ يافتن ِ پسماندهی غذای مردم شهر زير پا میگذاشت اما انگار مردم ِ شهر از او گرسنهتر بودند. شنيده بود بعضیها وقتی کم میآورند خودسوزی میکنند، شنيده بود در کشوری دور مردی سبزیفروش خودش را آتش زده و سببِ جوشش ِ غيرتِ سایرين شده بود. کمی فکر کرد، تصميمش را گرفته بود.
هر چه گشت نفتی نيافت تا خودش را آتش بزند، توی پمپ بنزين هم نه کارتِ سوخت داشت و نه پولِ خريدنِ بنزين آزاد. با سَری کجکرده رو به رانندهها میگفت:
- میشه يه ليتر بنزين بهم بدين؟ میخوام خودسوزی کنم
رانندههای بیحوصله و عجول هم او را به تهِ صف راهنمايی میکردند و راضی نمیشدند يک ليتر از سهميهی بنزينشان را به او بدهند.
خسته بود. به پسرکی سيگاری رسيد و گفت:
- میشه فندکت رو بدی بهم تا خودمو آتيش بزنم؟
پسرک پوزخندی زد و گفت: «شرمنده داداش، گاز ِ فندکم تموم میشه، جوابِ هيکلت رو نمیده»
خستهتر از آن بود که با پسرکی که هنوز پشتِ لبش سبز نشده بحث کند، رفت وسطِ خيابان، بايد خودش را آتش میزد، اما دريغ از حتی دانهای کبريت. صدای بوقِ ماشينها به پردهی گوشش چنگ میانداخت، نشسته بود وسطِ خيابان و حواسش به ازدحام ِ ماشينهای عجولِ پشتِ سرش نبود، تا اينکه صبرش تمام شد، بغضش شکست و فرياد زد:
- بابا! ندارم، به پير به پيغمبر ندارم، ديگه کم آوردم، ديگه نمیکشم، تو رو قرآن يه چيزی بدين به من تا خودمو آتيش بزنم
همهی صداها را میشنيد، صدای فحشها، بوقها و حتی خندههای تماشاگرانی که با موبالهايشان مشغولِ ثبتِ آن لحظهی ناب بودند؛ تا اينکه متلکها شروع شد...
«هوی عمو!... برو يه جا ديگه فيلم بازی کن... مگه کوری نمیبينی ترافيکو؟»
«مرتيکهی قرمساق میری یا جنازهات رو ببرم اون ور؟»
«غصه نخور داداش، پسّه بخور، هرهرهر»
«چشمت کور دندت نرم میخواستی نری انقلاب کنی... تنلش»
«حاجی دوربين مخفيه؟ هرهرهر»
«بابا معروف شدی.. شب میذارمت تو يوتوب.. خيلی باحالی به مولا... اسگل کردی ملتو... قاهقاهقاه»
«مرد حسابی برو گمشو اونور... کار وزندگی داريم... به تخم چپم که پول نداری.. ما هم نداريم..»
«به خاطر دلار اعصابت خورده؟ يا عشقت رفته قهر؟ هههههه»
گوشش ديگر صدايی نمیشنيد، دلش بدجوری سوخته بود، ناگهان تنش گُر گرفت، خوشحال شد، آتش گرفته بود، بوی گوشتِ سوخته را حس کرد، کمی از درد فرياد کشيد و ...
شب، رفتگر خاکسترهای پخش شدهی او را که ماشينهای بیتفاوت به اين سو و آنسو فرستاده بودند جمع کرد و درونِ سطل زباله ريخت. وقتی او خودسوزی کرد نه کسی غيرتش جوشيد و نه کسی دلش برای او سوخت، همه سرگرم بدبختیهای خودشان بودند، همه سرگرم خنديدن به بدبختیهای خودشان بودند، اما کسی نفهميد که او نه کبريتی داشت و نه فندکی، او از حرفهای مردم سوخت، از بیتفاوتیشان آتش گرفت و ...
هر چه گشت نفتی نيافت تا خودش را آتش بزند، توی پمپ بنزين هم نه کارتِ سوخت داشت و نه پولِ خريدنِ بنزين آزاد. با سَری کجکرده رو به رانندهها میگفت:
- میشه يه ليتر بنزين بهم بدين؟ میخوام خودسوزی کنم
رانندههای بیحوصله و عجول هم او را به تهِ صف راهنمايی میکردند و راضی نمیشدند يک ليتر از سهميهی بنزينشان را به او بدهند.
خسته بود. به پسرکی سيگاری رسيد و گفت:
- میشه فندکت رو بدی بهم تا خودمو آتيش بزنم؟
پسرک پوزخندی زد و گفت: «شرمنده داداش، گاز ِ فندکم تموم میشه، جوابِ هيکلت رو نمیده»
خستهتر از آن بود که با پسرکی که هنوز پشتِ لبش سبز نشده بحث کند، رفت وسطِ خيابان، بايد خودش را آتش میزد، اما دريغ از حتی دانهای کبريت. صدای بوقِ ماشينها به پردهی گوشش چنگ میانداخت، نشسته بود وسطِ خيابان و حواسش به ازدحام ِ ماشينهای عجولِ پشتِ سرش نبود، تا اينکه صبرش تمام شد، بغضش شکست و فرياد زد:
- بابا! ندارم، به پير به پيغمبر ندارم، ديگه کم آوردم، ديگه نمیکشم، تو رو قرآن يه چيزی بدين به من تا خودمو آتيش بزنم
همهی صداها را میشنيد، صدای فحشها، بوقها و حتی خندههای تماشاگرانی که با موبالهايشان مشغولِ ثبتِ آن لحظهی ناب بودند؛ تا اينکه متلکها شروع شد...
«هوی عمو!... برو يه جا ديگه فيلم بازی کن... مگه کوری نمیبينی ترافيکو؟»
«مرتيکهی قرمساق میری یا جنازهات رو ببرم اون ور؟»
«غصه نخور داداش، پسّه بخور، هرهرهر»
«چشمت کور دندت نرم میخواستی نری انقلاب کنی... تنلش»
«حاجی دوربين مخفيه؟ هرهرهر»
«بابا معروف شدی.. شب میذارمت تو يوتوب.. خيلی باحالی به مولا... اسگل کردی ملتو... قاهقاهقاه»
«مرد حسابی برو گمشو اونور... کار وزندگی داريم... به تخم چپم که پول نداری.. ما هم نداريم..»
«به خاطر دلار اعصابت خورده؟ يا عشقت رفته قهر؟ هههههه»
گوشش ديگر صدايی نمیشنيد، دلش بدجوری سوخته بود، ناگهان تنش گُر گرفت، خوشحال شد، آتش گرفته بود، بوی گوشتِ سوخته را حس کرد، کمی از درد فرياد کشيد و ...
شب، رفتگر خاکسترهای پخش شدهی او را که ماشينهای بیتفاوت به اين سو و آنسو فرستاده بودند جمع کرد و درونِ سطل زباله ريخت. وقتی او خودسوزی کرد نه کسی غيرتش جوشيد و نه کسی دلش برای او سوخت، همه سرگرم بدبختیهای خودشان بودند، همه سرگرم خنديدن به بدبختیهای خودشان بودند، اما کسی نفهميد که او نه کبريتی داشت و نه فندکی، او از حرفهای مردم سوخت، از بیتفاوتیشان آتش گرفت و ...
۱ نظر:
اگر بیام نمیذارم برای هر نوشته برای اینه که تا این تموم میشه میرم سراغ بعدی ببینم اونجا چی نوشتی.
ارسال یک نظر