نمیدانم چرا اين روزها مدام به يادِ خانم رفيعی معلم اولِ دبستانم میافتم. درشتهيکل بود، چهار شانه اما نه خيلی قد بلند و نه خيلی کوتاه. چهرهاش شبيه ماه بود، نه اينکه زيبا باشد، بلکه صورتش مثل ماهْ پُر بود از چاله چوله و فرو رفتگی ِ جوشهای کهنه که هيبتاش را مهيبتر میکرد؛ علاوه بر همهی اينها خانم رفيعی دستانِ بسيار سنگينی داشت که بيشتر ِ اولِ دبستانیها مزهاش را چشيده بودند؛ زدنِ پسگردنیهای محکم و سوزنده شگردِ خانم معلم بود.
به ياد دارم که یکی از روزها مشغولِ مشق ِ حرفِ سين بوديم که ناگهان يکی از سينهايم به سوتی خفيف بدل شد. در کسری از ثانيه صدای پسگردنی در کلاس پيچيد و پشتبندش هم سر ِ بغلدستیام روی ميز کوبيده شد. خانم رفيعی در پيدا کردنِ منبع صدا (که من بودم) دچار اشتباه شده بود و کسی ديگر را تنبيه کرد.
آن روزها خانم معلمها «خاله» نبودند بلکه شبیهِ سرهنگها و پليسها بودند و همان ترس را در دلِ آدم میانداختند؛ آن موقعها نه شعری در کلاس میخوانديم و نه معلممان با زبانِ کودکان با ما سخن میگفت تا بهتر درس را ياد بگيريم، به جايش ترسی که چهار ستونِ بدنمان را به لرزه در میآورد سبب میشد تا مثل بچهی آدم درسمان را بخوانيم و خود را برای ورود به جامعهای خشن آماده کنيم.
از صدقهسریِ هممحلی بودن با برخی همکلاسیها مدتی پيش تعدادی از همشاگردیهای اول دبستانم را ديدم، آنها مشتریهای ثابتِ پسگردنیهای خانم رفيعی بودند و بيشتر اوقات کفِ دستهايشان از ضرباتِ شلنگِ اقای ناظم قرمز بود. ريش گذاشته بودند، دکمههای پيراهنشان را تا خرخره بسته بودند، با يک دست کلاشينکف را نگه داشته بودند و با دستِ ديگر تسبيح میچرخاندند، با سگرمههای درهم به عابرين زُل میزدند، ماشينها را متوقف میکردند و با خشونتی که شايد از خانم رفيعی ياد گرفته بودند مترصدِ درگيری و بزنبزن بودند.
نمیدانم اينها را برای چه اينجا نوشتم، شايد برای اين است که اين روزها مدام به يادِ خانم رفيعی میافتم و خشمی که در شاگردانِ کلاس اولش نهادينه کرد، شايد هم به جای خشم تخم ِ ترس را در دلِ من و همنسلانم کاشته باشد، شايد هم سختپوستیمان را مديون امثال خانم رفيعی هستيم...
به هر حال خدا همهی رفتگان را بيامرزد...
ای محکم و سوزنده شگردِ خانم معلم بود.
به ياد دارم که یکی از روزها مشغولِ مشق ِ حرفِ سين بوديم که ناگهان يکی از سينهايم به سوتی خفيف بدل شد. در کسری از ثانيه صدای پسگردنی در کلاس پيچيد و پشتبندش هم سر ِ بغلدستیام روی ميز کوبيده شد. خانم رفيعی در پيدا کردنِ منبع صدا (که من بودم) دچار اشتباه شده بود و کسی ديگر را تنبيه کرد.
آن روزها خانم معلمها «خاله» نبودند بلکه شبیهِ سرهنگها و پليسها بودند و همان ترس را در دلِ آدم میانداختند؛ آن موقعها نه شعری در کلاس میخوانديم و نه معلممان با زبانِ کودکان با ما سخن میگفت تا بهتر درس را ياد بگيريم، به جايش ترسی که چهار ستونِ بدنمان را به لرزه در میآورد سبب میشد تا مثل بچهی آدم درسمان را بخوانيم و خود را برای ورود به جامعهای خشن آماده کنيم.
از صدقهسریِ هممحلی بودن با برخی همکلاسیها مدتی پيش تعدادی از همشاگردیهای اول دبستانم را ديدم، آنها مشتریهای ثابتِ پسگردنیهای خانم رفيعی بودند و بيشتر اوقات کفِ دستهايشان از ضرباتِ شلنگِ اقای ناظم قرمز بود. ريش گذاشته بودند، دکمههای پيراهنشان را تا خرخره بسته بودند، با يک دست کلاشينکف را نگه داشته بودند و با دستِ ديگر تسبيح میچرخاندند، با سگرمههای درهم به عابرين زُل میزدند، ماشينها را متوقف میکردند و با خشونتی که شايد از خانم رفيعی ياد گرفته بودند مترصدِ درگيری و بزنبزن بودند.
نمیدانم اينها را برای چه اينجا نوشتم، شايد برای اين است که اين روزها مدام به يادِ خانم رفيعی میافتم و خشمی که در شاگردانِ کلاس اولش نهادينه کرد، شايد هم به جای خشم تخم ِ ترس را در دلِ من و همنسلانم کاشته باشد، شايد هم سختپوستیمان را مديون امثال خانم رفيعی هستيم...
به هر حال خدا همهی رفتگان را بيامرزد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر