پيرمرد نه عصا داشت، نه بارانی ِ بلند و نه حتی کلاه. روی صندلی پارک نشسته بود و به هم سنّ و سالهای خودش زير چشمی نگاه میکرد. خسته بود؛ از اينکه به چشم بر هم زدنی آنقدر پير شده بود که حتی نمیتوانست با آن دستانِ لرزان ليوانِ يکبار مصرفِ چایاش را بدونِ اينکه محتوياتش بريزد نگه دارد از خودش بدش میآمد. وقتی همهی چای را روی زمين ريخت از جايش برخاست و به سمتِ خيابان رفت.
پيرمرد به ماشينهايی که بوقزنان از کنارش می گذشتند و فحش نثارش میکردند توجهی نداشت، سرش را پايين انداخته بود و به آرامی عرض خيابان را طی میکرد. بدش نمیآمد يکی از همان ماشينها زيرش کند و دفتر ِ زندگیاش همانجا وسطِ خيابان بسته شود، اما کسی حوصلهی زير کردنِ يک پيرمرد افسرده و اخمالو را نداشت، پس همان چيزی که از آن میترسيد اتفاق افتاد: پيرمرد صحيح و سالم به آن سوی خيابان رسيده بود.
مدتها بود که نه حوصلهی نوشتن داشت و نه دلِ و دماغ ِ خواندن. فقط دلش میخواست از خانه بيرون بزند و همهی شهر را پياده گز کند. خدا را چه ديدی؟ شايد آجری رو سرش میافتاد يا شايد ليز میخورد و آن وقت فاتحه. اما پيرمرد محکوم به زندگی بود. وقتی قدم میزد شروع به شمارش ِ دردهايش میکرد، همهی مريضیهايش را يک به يک میشمرد و سعی میکرد نامهای بیگانهیشان را به ياد بياورد، گاهی هم به مرضی برمیخورد که نامش را نمیدانست، فقط میدانست که فلان جای بدنش هم درد میکند.
وقتی شمارش ِ بيماریهايش تمام میشد مینشست روی جدولِ کنار خيابان و سعی میکرد تکّهای از خاطراتِ دورانِ کودکیاش را به ياد آوَرَد. اما هميشه فقط يک تصوير از آن دوران درون مغزش پديدار میشد:
«وقتی کودکی دَه ساله بود و نه عصا داشت، نه بارانی ِ بلند و نه حتی کلاه. روی صندلی پارک نشسته بود و زير چشمی به هم سن و سالانش نگاه میکرد. خسته بود....»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر