فرزندم رجب!
ببخش که تو را «فرزندم» خطاب کردم، بگذار به حسابِ پيریِ زودرس!... رجبجان! میدانم که میدانی ننهات يعنی «ننهرجب» تا مدتی دستش به نامهنوشتن نمیرود، اگر هم بنويسد نامههايش را بيرون نمیدهـ[ـنـ]ـد!
فرزندم رجب!
ببخش که باز هم تو را «فرزندم» خطاب کردم، بگذار به حسابِ زوالِ عقل!... رجبجان! میگويند اين روزها يک همبندیِ خوشنمک به جمعتان اضافه شده، فکر کنم اگر ننهرجب میتوانست برايت نامه بنويسد حتما بهت گوشزد میکرد که حواست به نمکهای همبندیِ جديدت باشد، بدجوری آدم را نمکگير میکند لاکردار! در ضمن حواسات باشد که يکموقع تو را روی «کاناپهاش» ننشاند، هر چقدر هم که گفت «از هر نظر بیضرر» است زير ِ بار نرو!
فرزندم رجب!
ببخش که لجبازی کردم و مجددا تو را «فرزندم» خطاب کردم، اين يکی را بگذار به حسابِ دلتنگی!... رجبجان! اين شبهايی که توی بند نشستهايد و دربارهی «مزهی چای» و «خيابانِ خوبِ ولیعصر» و «آقامون» فلان خواننده گپ میزنيد و میخنديد هوا بدجوری سرد شده، اگر ننهرجب بود حتما میگفت خودتان را با همان پتوهای موکتی خوب بپوشانيد...
فرزندِ ننهرجب! دلِ ننه بدجوری برات شور میزنه، يه خبری از خودت به اين پيرزن بده...
قربانت، همسايهی پايينی ِ ننهرجب
۱ نظر:
بگذار به حساب طعم این چای ها ...
ارسال یک نظر