سرفهای کرد و گفت «توی خونوادهی ما همه همينجور
يهويی میمردن، مثلا داداشم؛ ورزشکار بود، اهل هيچی هم نبود، يه شب خوابيد و صبحش
ديگه پا نشد، ايست قلبی اونم توی بيست و سه سالگی... تو طايفهی ما همه به مرگ
طبيعی میمردن، بابام پنجاه سالش که بود سرطان گرفت، کلی دوا درمون کرد، يه شب
خوابيد و ديگه صبحش پا نشد، صبح همون روزی که قرار بود بره شيمیدرمانی. اونم به
مرگ طبيعی مُرد، همينجور يهويی»
آه کشيد و ادامه داد «از اينجور مرگهای
طبيعی توی ماها زياده، مثلا مادرم وقتی خواهرمو زاييد همونجا سر زا رفت، دکترا میگفتن
بايد سزارين کنه اما اون روزا بابام وضعش خوب نبود، واسه همين مادرم طبيعی زايید و
بعدشم طبيعی مُرد؛ سالها بعد هم خواهرم با شوهرش توی جادهی شمال تصادف کردن و
درجا مردن. چقدر بهشون گفتم شب حرکت نکنيد اما گوش ندادن؛ خواهرم خوابش برده بود،
هزار بار بهش گفتم کنار راننده نبايد بخوابی، شوهرشم خوابش گرفته بود و بعدشم
طبيعی بود که برن زير تريلی، مرگشون طبيعی بود.»
سرفههايش بيشتر شده بود اما دلش میخواست حرف
بزند، «توی خونوادهی ما همه به مرگ طبيعی میمردن، بچهی چهار سالهی خودم هم
همينطوری بود، از روی تختش پرت شد پايين، سرش خورده بود به تيزیِ پايهی تخت، شب
بود، توی خواب قِل خورده بود، طبيعی بود که بميره. رفته بودم ماموريت که بهم خبر
دادن زنم رو شب که خواب بوده گاز طبيعی گرفته، اونم طبيعی مُرده بود... توی خاندان
ما همه به مرگ طبيعی میمردن، اَلّا يه نفر، پدربزرگم. صد و بيست سالش بود، قند
داشت، چربی داشت، دستگاه گوارشش کاملا مختل شده بود، ريهاش توده داشت، عرق میخورد،
سيگار میکشيد، چشماش آبمرواری آورده بود، کليههاش سنگساز بودن، پارکينسون
داشت، فشار خون و ديسک کمر و نرمی استخون هم داشت، از هر مرضی که بگی اون داشت اما
يه روز باطریِ تو قلبش از کار افتاد و تموم. مرگش خيلی غير طبيعی بود... آخه توی
روز بود، نه شب. مرگی که توی روز باشه غير طبيعيه، شب واسه مردنه نه روز»
سرفه امانش را بريده بود، مجبور شد ماسک اکسيژنش
را بگذارد، چند باری نفس عميق کشيد، سينهاش خسخس میکرد؛ سرطان ريه رمقش را برده
بود، چشمانش سنگين شد، کمی بعد به خواب عميق شبانهاش فرو رفت...
۱ نظر:
سلاااااااام
پستاتون حرف ندارهههههههههه
ارسال یک نظر