بنزين اتوموبيلشان ته کشيده بود. مرد کنار خيابان ايستاده بود و دبّهی توی دستش را برای هر سواریای که از آنجا میگذشت تکان میداد.
- بنزين!... بنزيـــن!... وايسا ديگه سگپدر
- بابا منم بيام بيرون باهات داد بزنم؟
- نه بچه... بشين تو ماشين...
پسرکی بود شش يا هفت ساله، با موهای لخت و بلند که شلوارک به پا داشت و عاشق نگاه کردن به ساعتش بود، همان ساعتی که با گاز گرفتن مُچش پديدار میشد و چند دقيقه بعد هم ديگر سر جايش نبود.
- سرت رو بکن تو بچه!... اينقدر از پنجره آويزون نشو
- آخه میخوام کمکت کنم بابا
- به بچهها بنزين نمیدن، بگير بشين........ بنزين.... آقا بنزيـــن!
دلش میخواست به پدرش کمک کند، نيمهشب بود و حوالی ميدان حُر بنزين تمام کرده بودند. دير به دير سواریای گذرش به آنجا میافتاد. تک و توکی هم که از آنجا عبور میکردند دل و دماغ ترمز زدن و بنزين کشيدن با شلنگ را نداشتند.
- مگه نگفتم سرتو بکن تو؟
- بذار منم بگم بنزين بابا!... يه دونه
اتوبوسی به آنها رسيد. پسرک با ذوق و شوق فرياد زد:
- بنزيــن
مرد پوزخند زد. قيافهای حق به جانب گرفت و با نگاهی عاقل اندر سفيهانه گفت:
- اتوبوس که بنزين نداره پسر... گازوئيل میسوزونه نه بنزين... حالا برو و...
هنوز حرف مرد تمام نشده بود که اتوبوس توقف کرد.
- بابايی!یعنی میخواد منو دعوا کنه؟
- صد بار بهت گفتم سرتو بکن تو!
رانندهی اتوبوس با يک گالن به سمتشان رفت. چاق بود و با همان عرقگير زردش آمده بود پايين و با نگاهی مهربان به طرف مرد میرفت.
- سلام... اين گالن بنزين رو واسه موتور سيکلتم گرفته بودم، اما وقتی پسرتون گفت بنزين دلم نيومد نزنم کنار. بفرما!
مرد گالن را گرفت، بنزينش را ريخت توی باک و کمی بعد هم نشست پشت فرمان. لام تا کام حرف نزد. پسرک هم سرش را از پنجره بيرون برده بود، انگار دلش نمیخواست چشمش توی چشم پدرش بيوفتد، به اين فکر میکرد که وقتی بزرگ شد اتوبوسی بخرد و تويش را پر کند از گالنهای بنزين. شايد اينطوری هيچ پدر و پسری رابطهیشان اينقدر يخ نمیشد.
۱ نظر:
لذت برم
ارسال یک نظر