چند سالی هست که گذشتهام را کمرنگتر و کمرنگتر به ياد میآورم. گاهی پدر يا مادرم خاطرهای بازگو میکنند و بعد مرا مخاطب قرار میدهند و میپرسند: «فلان روز رو يادت مياد؟!» بعد منتظر تاييد من میمانند، اما هر چه زور میزنم، هر چه ذهنم را کنکاش میکنم هيچ چيز يادم نمیآيد، وقتی هم بهشان میگويم: «چيزی يادم نيست» تعجب میکنند، جوری نگاهم میکنند که انگار آدمی ديگر مقابلشان نشسته.
گاهی خاطراتی که میشنوم با چيزی که خودم جسته و گريخته به ياد میآورم به طرز عجيبی متفاوت است، مثلا کسی خاطرهای بازگو میکند اما من نه تنها آن خاطره در ذهنم جور ديگری نقش بسته بلکه حتی مکان، زمان، آدمها و حتی رخدادهايش را هم جور ديگری به ياد میآورم؛ همين سبب میشود تا باز هم همه با شگفتی به من خيره شوند، انگار آدمی ديگر روبرویشان نشسته.
گاهی به تو فکر میکنم، هزار توهای ذهنم را میگردم بلکه تصويری از تو بيابم، اما نمیدانم خاطراتی که پيدا میکنم واقعا اتفاق افتادهاند يا نه، نمیدانم آن بوسهای که در ذهنم نقش بسته يا آن بويی که يکهو میپيچد توی دماغم يا آن تصويری که از نوازش کردن ترقوهات يادم میآيد واقعا در گذشته روی دادهاند يا همهاش خيالاتند. حتی گاهی نمیدانم اين تصويری که از صورت تو به ياد میآورم همان تصوير واقعی ِ خودِ توست يا ذهنم شبيه نقاشی زبردست برای خودش تو را جور ديگری به تصوير کشيده. انگار آدمی ديگر مقابلم نشسته.
گاهی چيزهايی که می شنويم با چيزهايی که اتفاق افتاده تفاوت دارد، نمیشود تشخيص داد چه کسی واقعيت را بازگو میکند، نمیشود فهميد کدام يکیشان واقعا اتفاق افتاده، همه چيز با هم در میآميزد و در زمينهای مهآلود گم میشود. اما اين وسط مغز برای خودش حکومت میکند، چيزهایی به يادت میآورد که دلت میخواسته همان بشود اما نشده، جاهای خالی خاطراتت را جوری برايت پر میکند که دروغ و راست را از هم تميز نمیدهی.. مغز فريبت میدهد، تا کمی بيشتر به زندگیات اميدوار باشی. راستی... هنوز نمیدانم، آيا آن روز واقعا تو را بوسيدم؟ آيا واقعا مقابلم نشسته بودی!؟
(محققان کشف کردهاند که وقتی مغز نتواند جزئيات يک خاطره را به ياد بياورد خودش جاهای خالی را پر میکند. منبع: خبرآنلاين)
۱ نظر:
ba neveshtehatoon koli gerye kardam, koli bidar shodam, khaste nemisham az khoondan
ارسال یک نظر