نامش «جعفر» بود. من بچه دبستانی بودم و او هم مردی بيست و شش هفتساله. شاگرد مغازهی پدرم بود و آرام و سر به زير. نه کاری به کسی داشت نه به کسی بیاحترامی میکرد و نه اهل دعوا و فحشدادن بود، حتی يادم نمیآيد فرياد زده باشد. با من هم مهربان بود، نه به خاطر اينکه پسر «اوستا» بودم، از چشمهايش میخواندم که مهربانیاش بیشيله پيلهست.
«جعفر» اما عادتی عجيب داشت، اگر مشتری توی دکان نبود میآمد بيرون و روبروی مغازه، دست به پشت میبرد، سر به زير میافکند، چشم به خطی فرضی میدوخت و مسيری چهار متری را مدام میرفت و برمیگشت، آنقدر میرفت و برمیگشت که اگر نگاهش میکردی سرگيجه میگرفتی. کسانی که نمیشناختندش فکر میکردند ديوانهست، آنهايی هم که او را میشناختند میگفتند خل وضعست. اما پدرم میگفت: «جعفر بیقراری داره، بايد زن بگيره تا درست شه»
دختری را برايش خواستگاری کردند. خانوادهی دختر چند روزی مهلت خواستند، جعفر هم توی اين مدت قدمزدنهای رفت و برگشتیاش آهنگ تندتری به خود گرفته بود. پدرم از اين بیقراریها بدجور حرصی میشد و همين را هم به پدر و مادر جعفر گفته بود. میگفت: «اين بچه بیقراری داره، بايد زودتر بره سر خونه و زندگيش، بايد پا پی ِ خونوادهی دختره بشين ببينين جوابشون چيه»
چند روز بعد دختر جواب بله را داد و قرار عروسی گذاشتند. تا همان شبِ عروسیْ جعفر هر روز جلوی دکان پدر روی همان خط فرضیاش مدام میرفت و برمیگشت، حتی گاهی حضور مشتریها توی دکان هم او را از قدم زدنهايش باز نمیداشت. پدرم حرص میخورد و میگفت: «عروسی که کنه خوب میشه»
جعفر تا سه چهار ماه پس از عروسیاش هم پيش پدرم شاگردی میکرد، اما نه تنها قدمزدنهايش کم نشد بلکه «زيرلب حرف زدن» را هم چاشنیاش کرده بود. پدرم ديگر نتوانست تمسخر اطرافيان را تحمل کند، خودش هم او را کم مسخره نمیکرد، بالاخره تحملش تمام شد و عذر جعفر را خواست. «بیقراری»های جعفر کار دستش داد.
حال سالها از آن زمان گذشته، خيلی دلم میخواهد بدانم جعفر کجاست و چندتا بچه دارد. دلم میخواهد بدانم هنوز هم همانقدر مهربان و سر به زير هست يا نه. اما هر جا که هست میدانم هنوز هم «بیقرار» است و روبروی دکانی دارد روی همان خط فرضیاش میرود و برمیگردد. يعنی همان کاری را میکند که پدرم از آن بدش میآمد، يعنی همان کاری که من هم ناخودآگاه انجام میدهم! برای همين هر وقت خطی فرضی را دنبال میکنم و مدام میروم و برمیگردم يکهو ياد جعفر میافتم. من هم از او «بیقراری» گرفتهام انگار...
۱ نظر:
بسیار روان و دلنشین مینویسید....
ارسال یک نظر