همان روزی که پايهی صندلی خانم سجادی شکست، همان روز همهی کلاس شروع کردند به خنديدن، همهی راهرو شروع کردند به خنديدن، همهی معلمها زدند زير خنده، خودش هم با خنده از روی زمين پا شد و مانتوی سرمهایاش را تکاند، همان روزی بود که شاگردها را آورده بودند توی راهرو و ازشان امتحان میگرفتند، همان روز بود که پايهی صندلی خانم سجادی شکست.
***
همان روزی که خانم سجادی مُرد جنازهاش را آوردند توی حياط دبستان. همهی بچهها را از کلاس آوردند توی حياط، همهی معلمها هم بودند. آن روزها هنوز روپوش سرمهای اجباری نشده بود برای همين هر کسی چيزی پوشيده بود، روحمان هم خبر نداشت که قرار بوده در تشييع جنازهای مدرسهای شرکت کنيم، اوليا هم نمیدانستند وگرنه حتما چند نفریشان میآمدند و به شاگردهای خانم سجادی تسليت میگفتند، به همان بچههايی که مبهوت بودند، آنهايی هم که گريه میکردند معلوم نبود از ديدن جنازه اشکشان درآمده يا از مردن معلمشان غمگين بودند.
نمیدانم پاييز بود يا بهار يا زمستان، فقط میدانم هوا ابری بود و کمی هم مه توی آسمان بود، شايد هم فضای تشييع جنازهی خانم سجادی فضای مدرسه را اينگونه يادم میآورد، سرد و غمگين و مهآلود.
***
همان روزی که جنازه را گذاشته بودند وسط حياط، همان روز همهی کلاسها شروع کردند به گريه کردن، همهی مدرسه شروع کردند به گريه کردن، همهی معلمها زدند زير گريه، جنازه هم همانطور دراز کشيده بود وسط حياط. همان روزی بود که شاگردها را آورده بودند توی حياط و جنازهی معلمشان را نشانشان میدادند، همان روزی که سه روز قبلش پايهی صندلی خانم سجادی شکسته بود و همه بهش خنديده بوديم...
۲ نظر:
شکسته شدن صندلی و افتادن خانم سجادی باعث مرگش شده بود (ضربه مغزی ای چیزی) یا اینکه مرگ کلا علت دیگه ای داشت؟
در جواب ناشناس:
نا مرگش طبیعی بود و ربطی به شکستن پایه صندلی نداشت
ارسال یک نظر