زنگ واحد ششم را میزنم. صدای گرفتهای از آن سو میپرسد:
- کيه؟
-- سلام... از طرف بنگاه اومدم خونه رو ببينم
- بفرما... طبقهی سوم
پلههای رواهروی تنگ و بیپنجره را يکی يکی بالا میروم و میرسم به واحد ششم. همهجای ساختمان بوی نا میدهد، با اينکه مرد بنگاهی گفته بود نوساز است اما به آپارتمانی میماند که ده دوازده سالی از عمرش گذشته. کمی جلوی درِ واحد ششم منتظر میشوم. صدای قدمهايی نا منظم از پشت در شنيده میشود، انگار کسی لخلخکنان پشت در میرسد و بعد در باز میشود. پيرمردی استخوانی با عرقگيری که دو سه جايش لکههای زرد ديده میشود در چهارچوب در میايستد. میگويم:
-- سلام... ببخشيد که مزاحم شدم
- از طرف کدوم بنگاه اومدين؟
-- عدالت
- کدوم عدالت؟
-- همين بنگاهی که توی کوچهی پشتی هست
- مگه اون پشت مُشتهام عدالت هست؟... بگذريم... بفرما داخل... نمیخواد کفشاتو در بياری، فرشارو فروختم، فقط توی اتاق خواب با کفش نرو...
-- چشم
شروع میکنم به وارسی کردن آپارتمانی هفتاد متری با دو اتاق خواب. هيچ پنچرهای توی هال و پذيرايی نيست؛ همهی نورِ خانه از پنجرههای اتاقهای خواب وارد میشود، هر اتاق خواب يک پنجره. آن سوی پنجره هم اتوبان است. دو سه جای ديوار نم برداشته و هر جا که سرک میکشيدی بوی نم به دماغت میخورد. میپرسم:
- اين بوی نم اذيتتون نمیکنه؟
-- بو؟ (میخندد)... بيست ساله که قوهی بويايیام از کار افتاده. حتی وقتی غذام میسوزه همسايهها خبرم میکنن... اين دماغ فقط واسه دکور روی صورتمه و خيلی وقته بوی هيچ گهی رو تشخيص نمیده
- میتونم توی دستشويی رو ببينم؟.. کسی توش نيست؟
-- نه ببين... من تنها زندگی میکنم
صداهایمان میپيچد توی هال. خانه تقريبا خالیست به جز اتاق خواب و آشپزخانه. يک تخت با تشکی نيمه کثيف که کنارش روی يک ميز عسلی عکس کودکی يکی دو ساله قرار دارد و يک کمد زهوار در رفته تنها چيزهايی هستند که توی اتاق خواب به چشم میخورند. توی آشپزخانه هم جز يخچال و اجاق گاز چيز ديگری نيست. همان طور که با دمپايیاش لخلخ میکند يکهو میگويد:
- بد زمونهای شده... هيشکی از آدم نمیپرسه خرت به چند؟... چند ماهی هست که از اين خونه بيرون نرفتم، آخه پلههاش زياده، زانوهام نمیکشه
-- کسی نيست که بهتون سر بزنه؟
- خونهام رو فروختم واسه بچههام خونه خريدم... عجب خونهی درندشتی بود.. حياط داشت به چه بزرگی.. حوض داشت.. باغچه داشت... عشقم اين بود که توی باغچهاش درخت ميوه بکارم... درخت توت داشت به چه عظمت... قرمساقا حالا همهشون رفتن سی خودشون، منم اينجا اجارهنشين شدم... حقوق بازنشستگیمو میريزم تو خيک صابخونه
پاهايم سست میشوند. هيچ جای خانه به دلم نمینشيند. نمیدانم چرا يکهو میپرسم:
- ناهار خوردين؟
-- نه... زنگ زده بودم سوپری محل برام تخممرغ بفرسته... هنوز نيومده
- پيتزا دوست دارين؟
-- نخوردم تا حالا
چند دقيقه بعد با چهار تا پيتزا برمیگردم به همان واحد شش. میخندد و میگويد:
- چه خبره؟.. مگه جنگه؟
-- هر چيش موند بذارين توی يخچال بعدا بخورين... اصلا پيتزای مونده يه مزهی ديگهای داره...
کمی بعد میپرسد:
- راستی خونه رو چند قيمت داده بهت؟
-- چهل تومن پيش، ماهی يک و نيم اجاره
- قرمساق فکر کرده چلستون رو میخواد کرايه بده... هر کی مياد زود فراری میشه... مرتيکه منو منتر خودش کرده...
-- از تنهايی حوصلهتون سر نمیره؟
- هر وقت حوصلهام سر میره میرم دم پنجره. پلاکهای ماشينا رو نگاه میکنم و با حروف روشون به صاحبشون فحش میدم... مثلا اگه يکيشون توی پلاکش ق داشته باشه بهش میگم قرمساق يا اگه ج داشته باشه میگم (چيزی نمیگويد و يکهو میزند زير خنده)
دو ساعتی پيشش مینشينم و بعد خداحافظی میکنم و میروم. کمی بعد مرد بنگاهی زنگ میزند و میپرسد:
--- خونه رو ديدی؟ خوشت اومد؟
- آره ديدمش... اما به درد من نمیخوره... چهل ميليون پيش و ماهی يک و پونصد اجاره براش زياده... میرم سراغ يه مورد ديگه...
بعد گوشی را قطع میکنم و مدام به اين فکر میکنم زندگی کردن بدون حس بويايی چقدر بیلطف است. کمی بعدترش هم متعجب میشوم از اينکه تنهايی پيرمرد خيلی هم برايم عجيب نبوده. ناخودآگاه به پلاکهای ماشينها نگاه میکنم و با حروف رویشان فحش میسازم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر