خيابان «گاندی» از آن خيابانهاییست که اگر به جای «خيابان» بودن يکهو تبديل به «آدم» میشد هيچوقت کسی نمیفهميدش. از آن آدمهايی میشد که اگر «ونگوگ» پرترهیشان را عينهو خودشان نقاشی میکرد باز هم يک هيبت «پست امپرسيونيست» از کار در میآمد که فقط بايد ادای فهميدنش را درمیآوردی!
خيابان «گاندی» اگر «آدم» بود آدمخوار میشد. اسيد معدهاش را میپاشيد روی سر و صورت رهگذران. رودهاش از نزديکیهای کوچهی بيست و چندم شرقی شروع میشد تا نزديکیهای ونک میرسيد....
....
دو پاراگراف بالا افکاری بودند که اوايل دوران جوانی سمتم آمدند. از خيابان گاندی میترسيدم. با اينکه خود مهاتما گاندی را میشناختم و قيافهاش شبيه يکی از همان پيرمردهای بیدندانی بود که جلوی پارک مدرسهیمان مینشستند اما از خيابانش وحشت داشتم. گاندی بدون پيشوندِ «خيابان» مردی استخوانی و ريز جثه بود که مدام لبخند میزد اما به محض اينکه خيابان میچسبيد پشتش يکهو بدل به غول بیشاخ و دمی میشد که نفسهای آتشين داشت و خوراکش هم اهالی خيابانش بودند.
شايد ترس از خيابان گاندی ترس مسخرهای بود اما آن روزها «خيابان گاندی» پيشوندهای دلهرهآوری به خود میگرفت، «جنايت خيابان گاندی»، «قتل در خيابان گاندی»، «فجايع خيابان گاندی» و ... هر جا که میرفتی نقل همهی محافل همين «جنايت خيابان گاندی» بود، جنايتی که جانیانش بيشتر از آنکه به قاتلين شبيه باشند به دلدادگان قصهها و افسانههای خودمان میمانستند، حتی نامشان را هم مثل همانها نقل میکردند يعنی با نامهای کوچک: «شاهرخ و سميه»، مثل «ليلی و مجنون»، «خسرو و شيرين»؛ با اين تفاوت که «شاهرخ و سميه»ی زمان ما نامشان نه در ديوان اشعار و منظومههای عاشقانه که در صفحات حوادث روزنامهها میآمد.
«گاندی»، «شاهرخ و سميه»، «جنايت»، «عشق»... برای همين است که میگويم خيابان گاندی يک هيبت «پست امپرسيونيستی»ست. اصلا نمیشود فهميد توی سرش چيست، فقط بلد است هيجانزدهات کند، تو را بترساند و توی دلت را خالی کند.
....
خيابانها نامشان هر چه که باشد باز همان ذاتِ پر از نفرتی هستند که غذایشان آدميزاد است، آدمها را میخورند، خونشان را میمکند و نفرتشان را از سطح به هستهی زمين میکشند. حالا شما هر نامی که میخواهيد بگذاريد رويشان، ذاتشان که تغيير نمیکند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر