زنِ آبستن ويار دارد، سه چهار ماه اول هی عُق میزند و هر چيزی میتواند حالش را به هم بزند، بعد که عُقهايش تمام شد ويارش تبديل به هوس میشود، يکی ترشی دلش میخواهد يکی شيرينی، يکی يکهو بوی پرتقال و خيار میپيچد توی دماغش و دلش ضعف میرود، يکی هم ميوههايی دلش میخواهد که فصلشان گذشته. بعضیها هم ويارها و هوسهایشان عجيب است.
مادرم میگويد: «وقتی تو رو آبستن بودم همهاش خامهعسل میخوردم، گاهی هم خودمو میبستم به خيار شور» بعد میخندد و اضافه میکند: «سر همون خامهعسلا و خيار شورها الان اينطوری شدم.»
مادربزرگم میگفت: «زن همسايهمون ويار خاک داشت، يکهو دلش خاک میخواست و شروع میکرد به کندن ديوار خونه، آخه اون زمونا ديوار خونهها کاهگلی بودن، شبی نبود که صدای دعوا مرافهی زن و شوهر تو کوچه نپيچه، حالا خوبه مردِ خودش معمار بود، استامبولی و ماله و بيلش هميشه به کار بود اما از اينکه زنش مثل موش بيوفته به جون ديوارای خونه شاکی میشد. يه روزم رفت و يه لگن خاک از تو باغ جمع کرد و آورد گذاشت جلوی زنش. اما زنه دست به خاک تو لگن نمیزد، میگفت خاک ديوار يه مزهی ديگهای داره...»
گاهی همين ويارها و هوسها خودشان میشوند منشاء درد، خودشان سرآغاز بيماریهایی میشوند که آهسته آهسته درون زن رشد میکنند و يک روز خودشان را نشان میدهند. «زن» آبستن شبيه معماری زبردست موجودِ درونش را رشد میدهد و پس از نُه ماه بچهاش را به دنيا میآورد اما دردها و تاثيراتِ دوران بارداری درونش میمانند، درد و بلاها را به جان میخرند تا خدايی نکرده به جگر گوشهیشان آسيبی نرسد، بعد از زايمان هم يکی کمر درد برايش میماند، يکی فشار خون، یکی پوکی استخوان، و چه و چه...
همهی ما وقتی پا به اين دنيا میگذاريم مادرمان را زخم میزنيم، دردی کهنه و نهفته درونش به يادگار میگذاريم و بعد که خرمان از پل گذشت میرويم سراغ زندگی خودمان. مادر اما هرگاه کمرش درد میگيرد، يا فشارش بالا و پايين میشود يا زانوانش میلرزد ناخودآگاه لبخند میزند و زيرلب میگويد: «اين درد يادگار دوران آبستنيه، من سر همون خيار شورها الان اينطوری شدم...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر