مرد نشسته بود روی نيمکت. دختری زيبا هم روی نيمکت کناریاش نشسته بود و کتاب میخواند. پسر بچهای که داشت از روبرو میآمد يکهو بشکنی زد و رو به مرد گفت: «چطوری چاقاله بادوم؟» مرد خيلی خجالت کشيد، زير چشمی نگاهی به عابران انداخت، انگار همه به او نيشخند میزدند، مرد بيشتر خجالت کشيد، حس کرد حتی دختری که روی نيمکت کناری نشسته هم نيشخند میزند، پس بيشتر و بيشتر خجالت کشيد، مرد آنقدر خجالت کشيد که از خجالت «آب» شد، «آب» شد و رفت توی زمين، میلغزيد و فرو میرفت در جانِ زمين، ريشهی يک درخت چند قطرهاش را مکيد، او باز هم رفت و رفت تا به سفرههای آبهای زيرزمينی رسيد، تنش خورد به تن قطرات ديگر، تنش که به تن آنها میخورد يخ میکرد.
«او» دوست نداشت يک جا بماند، پس رفت و رفت تا از دل کوهی بيرون زد و چشمه شد، پرندهای آمد و چند قطره از او را نوشيد، «او» جوشيد و جوشيد تا رود شد، کمی از او بخار شد و به هوا رفت، ديد دلش هوس پرواز دارد، پس همانجا ماند تا تمامیاش بخار شد، رفت توی آسمان، وسط دل ابرها، کمی بعد باران شد و باريد درون درياچهای که جلويش سد بسته بودند.
مدتی گذشت تا «او» به لولهها رسيد و رفت تا تصفيه شود، تصفيه که شد تبديل شد به «آبِ» قابل شُرب، مردی که بطریهای آبمعدنی را از شير آب پر میکرد «او» را درون يکی از بطریها ريخت، يک وانت آمد و آبهای مثلا معدنی را برد و فروختشان به دکهای کنار خيابان. روزی پسر جوانی آمد دم دکه و گفت: «يه آب معدنی خنک بده!» بعد پول را داد و همان بطریای را گرفت که «او» درونش بود، پسر «او» را جرعه جرعه سر کشيد، «او» تا پسر را ديد شناختش، همانی بود که سالها پيش مسخرهاش کرده بود، همانی که دليلِ «آب» شدنش بود، پس «او» پريد توی گلوی پسر، داشت خفهاش میکرد که ماشينی آمد و کوبيد به پسر، بطری افتاد روی زمين و «او» قطره قطرهاش ريخت روی آسفالت، احساس سبکی میکرد، تازه فهميده بود که «آب» کينهایترين مادّهی عالم است، زنی که با ماشينش به پسرک زده بود جيغ میکشيد، زن همان دختری بود که سالها قبل روی نيمکت کناریاش نشسته بود، «او» محو تماشای زن بود که آرام آرام از روی آسفالت محو شد، نه بخار شد نه رفت توی زمين، فقط نبود که نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر